راءى نظر شما در اين باره چيست ؟
مردم متفق القول گفتند: سمعنا و اطعنا و على امامنا
ما به امامت و خلافت او راضى هستيم و با غير او بيعت نمى كنيم .
پس زياد بن مرحب ، فرستاده اميرالمؤ منين على عليه السلام به منبر رفت و در تحريض و تشويق مردم به اطاعت و متابعت على عليه السلام سخنانى ايراد كرد. و گفت : اى مردم عثمان ديگر زنده نيست و مردم اعم از صحابه با ميل و رغبت با اميرالمؤ منين على عليه السلام بيعت كردند. فتنه جويان جمل نيز به سزاى خويش رسيدند. اكنون شايسته نيست شما! مولا اميرالمؤ منين على عليه السلام بيعت نكنيد. من رسول و فرستاده او هستم ، گوش شنوا داشته باشيد و از او اطاعت و متابعت كنيد.
از همه جاى مسجد آواز بلند شد، فرمان على را اطاعت مى كنيم . امامت و خلافت او را با جان دل مى پذيريم . مردم از شادى همديگر را در آغوش گرفتند و به هم تهنيت مى گفتند.
اشعث بن قيس به منزل خود رفت و جمعى از خويشاوندان را به حضور طلبيد و گفت :
نامه على بن ابى طالب عليه السلام مرا به وحشت انداخته است ، اگر جانب على عليه السلام را بگيرم ، خوف آن را دارم كه كال و دارايى آذربايجان را از من مطالبه كند. اما اگر به معاويه بپيوندم مال آذربايجان از من درخواست نمى كند و مصلحت مى بينم به معاويه ملحق شوم . راءى شما در اين باره چيست ؟
خويشان و اقوام گفتند: مردن برايت بهتر است تا ننگ پيوستن به معاويه ! چگونه شهر و ديار و اقوام و عشيره را رها مى كنى و اطاعت اميرالمؤ منين على عليه السلام كه برادر رسول خدا صلى الله عليه و آله است نمى پذيرى !
اشعث چون اين سخنان را از خويشاوندان خود شنيد، از عزيمت به شام پشيمان شد. روز بعد به اتفاق مردم و خويشان به جانب كوفه روان شده ، به خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيدند و بيعت كردند. اميرالمؤ منين على عليه السلام به نحو نيكو از او و همراهانش استقبال كرد.
نامه احنف بن قيس به بنى تميم
احنف بن قيس به اميرالمؤ منين على عليه السلام گفت : اگر بنى سعد بن زيد بن مناف بن تميم در جنگ جمل تو را يارى نكردند، لازم است در اين جنگى در پيش دارى شما را يارى كنند، آنان در كار طلحه و زبير شبهه داشتند اما اكنون در ناحق بودن معاويه ، و حقانيت شما شكى ندارند. همه اقوام من در بصره اند اگر اجازه فرمايى ، نامه اى بنويسم و آنان را به اطاعت اميرالمؤ منين على عليه السلام بخوانم .
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: تو مخيرى و هر چه مصلحت مى دانى ، به جا آور. پس احنف بن قيس نامه اى به اهالى بصره نوشت و قبيله خود را به نصرت و كمك اميرالمؤ منين على عليه السلام فرا خواند، چون نامه احنف را ديدند، همگى به خدمت على عليه السلام رسيدند و با او بيعت كردند.
تلاش على عليه السلام در منع معاويه
على عليه السلام با ياران خويش مشورت كرده ، فرمود:
شما مى دانيد با معاويه نمى خواهم مكر و خدعه كنم چون خيرى رد مكر و بغى نيست . مرا مردى تجربه ديده كه تلخ و شيرين روزگار چشيده باشد لازم است تا به نزد معاويه بفرستم ، كه او را نصيحت كند تا شايد از آن انديشه اى كه دارد برگردد و سر در اطاعت فرود آورد اگر به گمراهى و ضلالت خود اصرار ورزد و عزم جنگ داشته باشد او را تنبيه خواهيم كرد.
جرير بن عبدالله بجلى برخاست و گفت :
اى اميرالمومنين ! مرا به رسالت نزد او بفرست كه ميان من او در قديم دوستى بوده و سخن مرا بهتر مى فهمد. به نزدش مى روم و از او مى خواهم با شما بيعت كند و مطيع باشد، تا عمال و امراء شما شود، مادامى كه در اطاعت خداى تعالى باشد و همچنين اهل شام را به اطاعت و ولايت شما دعوت مى كنم ، و اكثر آنان از اقارب و عشاير من هستند. اميدوارم كه او و اهل شام مطيع شوند و عصيان نكنند.
مالك اشتر گفت : يا اميرالمومنين ! او را بر اين كار ماءمور نكن ، زيرا كه راءى او خواست او همان واى و نظر اهل شام است .
على عليه السلام فرمود: اى مالك ! او را واگذار تا منتظر خبر جديد باشيم .
سپس فرمود: اى جرير! مى بينى كه اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله از ياران بدر و احد كه اهل دين و صاحب راءى و نظر مورد اعتمادند در نزد من حاضرند، ولى تو را براى اين رسالت انتخاب مى كنم چون رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره تو فرمود: انك خير ذى يمن . پس همراه نامه نزد معاويه برو، و بگو؛ على عليه السلام به اميرى تو راضى نيست و عامه مردم هم تو را به خلافت نمى پذيرند.
جرير گفت : اطاعت مى كنم .
نامه على عليه السلام به معاويه (45)
بسم الله الرحمن الرحيم ، از عبدالله اميرالمؤ منين على به معاويه بن صخر
اما بعد، اى معاويه ! مى دانى كه تعيين خلافت با شوراى مهاجر و انصار است ، اگر بر كسى متفق و يك دل شوند و او را امام و پيشوا و خليفه رسول خدا صلى الله عليه و آله قرار دهند، همه بايد اطاعت كنند و اگر كسى بر آنچه آنان انتخاب كردند راضى شوند با او جنگ مى كنند تا به اطاعت و موافقت راضى شود. حتما آنچه بين من و اهل بصره اتفاق افتاد، مطلع شدى و فهميدى كه چگونه متلاشى شدند، و به يارى خداى تعالى حق پيروز شد. اى معاويه ! تو را مى بينم كه در كار عثمان مبالغه مى كنى و از قاتلين او سخن بسيار مى گويى . مصلحت آن است مثل مسلمانان ديگر با من بيعت كنى ، آن گاه وارثان عثمان از كشندگان او پيش من دعوى آورند تا بر اساس كتاب خدا بين آنان حكم كنم . اما آنچه تو مى خواهى همان است كه بچه را فريب دهند و مشغول كنند تا شير نخواهد.
اگر به وجدان خود مراجعه كنى ؛ مرا مبراترين كس در خون عثمان مى شناسى ، بايد بدانى كه خلافت در خور شاءن ، نيست و شايستگى آن را ندارى چون تو اسير شده در جنگ مكه به دست رسول خدا صلى الله عليه و آله هستى .
جرير بن عبدالله را كه از اهل ايمان و هجرت است نزد تو مى فرستم ، بهترين كار براى تو اين است كه عافيت دين و دنيا را اختيار كنى ، و مرا متابعت نمايى ، به طغيان و ناسازگارى نگرايى . اگر تمرد كن و خود را در معرض بلا و عقوبت اندازى ؛ به يارى خداى تعالى به مقابله و جنگ تو خواهم پرداخت . والسلام
جرير بن عبدالله نامه را گرفت و چون قصد عزيمت به شام را داشت ، مسكين بن حنظله كه از صالحين زمان بود به جرير گفت ، بين من و معاويه مودت و دوستى قديمى بود. نامه مرا نيز به او برسان ، تا شايد به متابعت على عليه السلام در آيد، جرير هر دو نامه را به شام نزد معاويه برد. معاويه او را گرامى داشت و نزد خود نشانيد، پرسيد: اى جرير چه خبرهايى آورده اى ؟
جرير گفت :
اى معاويه ! اهل حرمين (مكه و مدينه ) و عراقين (كوفه و بصره ) و اهل حجاز و يمن با على بن ابى طالب بيعت كردند و او را به خلافت و امامت برگزيدند. غير از سرزمين شام چيزى در دست تو نيست ، تو را به هدايت و رشد كه همانا متابعت از اميرالمؤ منين على عليه السلام است دعوت مى كنم . اگر خيال فاسد نداشته باشى و در خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام قرارگيرى شايد، تو را بر ولايت و امارت شام باقى بگذارد. به كتاب خدا و سنت رسول خدا صلى الله عليه و آله عمل كن ، مادامى كه على زنده باشد تو در شام امير باشى ، و چون از دنيا برود و تو زنده باشى ، هر فكر و انديشه اى كه دارى به پايان برسان .
اما قصه كشتن عثمان عفان ، بدان جماعتى كه در روز حادثه در مدينه حاضر بودند بر حقيقت واقعه آگاه نيستند تا چه رسد به آنان كه مثل تو غايب بودند و در شام حضور داشتند و تو بهتر مى دانى على عليه السلام قاتل عثمان نيست . اين نامه اميرالمؤ منين على عليه السلام است بگير و بخوان .
معاويه نامه را تا آخر خواند، آن گاه به جرير گفت تو هم نامه را بخوان و منتظر باش تا در اين باره از نظريات و آراى اهل شام كسب اطلاع كنم و جواب بگويم .
اما معاويه با خواندن نامه مسكين بن حنظله به خشم آمد و جوابى ناشايست براى وى نوشت .
روز بعد جرير در مسجد اعظم شام در اجتماع مردم در حالى كه معاويه هم حاضر بود به پا خاست و سخنانى چنين گفت :
اى مردم شام ! بدانيد كه مهاجر و انصار و صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله با ميل و اشتياق با اميرالمؤ منين على عليه السلام بيعت كردند. اگر اهل بصره مخالفت كرده و شمشير كشيدند به سزاى خود رسيدند، على بن ابى طالب عليه السلام همان است كه شما ديده ايد و شجاعت و حلم راءفت او را مشاهده كرده ايد، اكنون تمامى بزرگان معارف به خلافت و امامت او راءى داده اند، اگر فى المثل تا به حال بيعت نكرده بوديم ، با احدى غير از على بن ابى طالب عليه السلام دست بيعت نمى داديم .
اى معاويه ! از خدا بترس ، و خود را به هلاكت نينداز.
فان الله مع الذين اتقوا والذين هم مخسنون .
مثل مهار و انصار با على عليه السلام بيعت كن ، اگر بگويى امارت اين سرزمين را عثمان بن عفان به من داده است و مرا معزول نكرد، اين سخن را اعتبارى نيست ، چون در آن صورت براى خداوند دينى باقى نمى ماند.
معاويه بعد از سخنان جرير بر منبر نشست ، بعد از خودستايى بسيار گفت :
اى مردم ! شما مى دانيد كه من نماينده و عامل اميرالمؤ منين عمر و عثمانم ، در اين مدت در حق شما فضاحت و ظلمى روا نداشتم . اكنون عثمان را مظلومانه كشتند و من والى او هستم و خداى تعالى فرمود: من قتل مظلوما فقد لوليه سلطانا (46)
دوست دارم انديشه شما را درباره قاتلين عثمان بدانم ، آيا طلب خون او را بكنيم يا نه ؟
مردم از اطراف مسجد به آواز بلند گفتند: ما همگى طالبان خون او هستيم هر جد وجهت در طلب خون او لازم بدانى ، انجام خواهيم داد.
قبل از مراجعت جرير بن عبدالله به كوفه اميرالمؤ منين على عليه السلام به خطبه معاويه و سخنان اهل شام آگاهى يافت ، مى خواست در حركت به سوى شام تعجيل كند. مردم مصلحت نمى ديدند مگر پنج نفر؛ مالك اشتر نخعى ، عدى بن حاتم الطائى ، عمر و بن حمق خزائى ، سعيد بن قيس همدانى و هانى بن عروة مذحجى ، اين پنج نفر به نزد اميرالمؤ منين آمدند و گفتند:
اين مردم كه رفتن شما به شام را صلاح نمى دانند از جنگ با اهل شام مى هراسند و از مرگ مى گريزند، ولى ما تنها از مرگ نمى ترسيم بلكه آرزو داريم در ركاب تو شهيد شويم پس به سوى معاويه حركت مى كنيم ، خدا وند يار و معين ماست .
اميرالمومنين لحظاتى سكوت كرد بعد فرمود: فرستاده ما نزد آنهاست بايد صبر كرد تا برگردد.
ياران اميرالمومنين چون اين سخنان را شنيدند، ديگر سخنى نگفتند.
اتحاد معاويه با عمر و عاص
عمر و عاص در فلسطين اقامت داشت ، معاويه نامه اى (47)به اين مضمون براى او نوشت :
اى عمروعاص ، كشتن مظلومانه عثمان را شنيده اى . اهل حجاز، يمن ، بصره و كوفه با على بن ابى طالب عليه السلام بيعت كردند، على عليه السلام نامه اى به من نوشته و جرير بن عبدالله را نزد من فرستاده است تا به حال جواب نامه او را ننوشته و به فرستاده اش اجازه مراجعت ندادم ، هر چه زودتر به نزد من بيا تا در اين باب با تو مشورت كنم و از راءى تجربه تو كمك بگيرم .
وقتى نامه معاويه به عمر عاص رسيد پسران خود عبدالله و محمد را فرا خواند و نامه معاويه را به آنان نشان داد و گفت :
اى پسران ! من در رفتن به سوى معاويه و پيوستن به او با شما مشورت مى كنم ؛ چه صلاح مى دانيد؟
عبدالله گفت : اى پدر صلاح اين است كه به معاويه اعتنايى نكنى چون وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله از دنيا رفت ، از تو راضى بود، و بعد از آن دو خليفه ابوبكر و عمر هم از تو راضى بودند، و هنگامى كه عثمان كشته شد، تو غايب بودى و مسئوليتى هم در قبال او نداشتى . الحمدالله از نظر مال و دارايى هم محتاج كسى نيستى و طمع خلافت نيز ندارى ، پس سزاوار نيست خود را در رنج اندازى و عداوت على بن ابى طالب عليه السلام كه پسر عم ، داماد و وصى مصطفى صلى الله عليه و آله است ، انتخاب كنى ، سعادت تو در اين است كه همنشينى و يارى معاويه را اختيار نكنى .
فرزند ديگرش محمد گفت :اى پدر! پسنديده نيست مثل پيرزنان كم همت در خانه بنشينى ، مصلحت آن است به شام روى و به معاويه بپيوندى و خون عثمان را مطالبه كنى ، تا يكى از سرداران و سروران لشكر باشى .
عمروعاص بعد از شنيدن سخنان هر دو پسر، گفت :
اى عبدالله ، تو مرا به كار اشاره مى كنى كه با خير و آخرت مقرون است و محمد مرا تشويق مى كند، دنيا را بر آخرت ترجيح دهم ، ولى من در اين باره تاءمل و تفكر خواهم كرد تا كدام يك به مصلحت باشد.
سرانجام عمروعاص به سوى شام رفت ، چون نزد معاويه رسيد. معاويه او را گرامى داشت و در كنار خود نشاند و گفت : اى عمروعاص ، مرا سه مشكل در پيش است كه از حل آنها عاجز مانده ام ؛
اول : محمد بن حذيفه در زندان مصر را شكسته ، بيرون آمده و جمعى را با خود همراه ساخته است . او فردى فتنه جو و دشمن من است .
دوم : برايم خبر آورده اند، قيصر روم با لشكر مجهز و قدرتمند قصد جنگ با ما را دارد و چاره آن را نمى دانم چيست ؟
سوم : على بن ابى طالب عليه السلام در كوفه به جمع آورى لشكر و نيرو پرداخته و مرا تهديد مى كند و عزم جنگ دارد. راءى و نظر تو رد باره اين مهم چيست ؟
عمروعاص گفت :
اگر چه هر سه خطرناك و جاى نگرانى دارد. اما كار محمدبن حذيفه سهل است ، لشكرى آماده كن و به جنگ او بفرست ، يا كشته شود يا مى گريزد، كه فرارى شدن او ضررى براى تو ندارد.
اما قيصر روم را با ارسال هدايايى از طلا و نقره و اجناس گرانبها و از سرزمين شام مى توان فريفت ، و از او تقاضاى صلح و يا مهلت براى جنگ كرد و او اجابت مى كند و گزندى به تو نمى رساند.
اما كار على بن ابى طالب عليه السلام از همه دشوارتر است ، بهتر است با او منازعه و مخالفت نكنى .
معاويه گفت : او حق خويشاوندى مرا رعايت نمى كند، در بين امت اختلاف انداخته ، خليفه مسلمين عثمان را كشته و بر خداى خويش عاصى گرديد.
عمروعاص گفت :
مهلا يا معاويه ! آرام باش ! على عليه السلام امروز يگانه روزگار است ، هيچ كسى در درجه و رتبه او نيست ، و انواع فضايل در او جمع است ؛ از نظر هجرت ، قرابت و سوابق نيكو، و اوصاف پسنديده و از مردانگى ، شجاعت ، فرزانگى ، بلاغت ، بصيرت و بينايى و فنون جنگى مواهب الهى بى نظير است .
معاويه گفت : راست گفتى ، همه اين خصايص و صفات حميده كه شمردى براى شخصيت او ناچيز است ، اما به بهانه خون عثمان با او مى جنگيم و او را متهم به كشتن عثمان مى كنيم .
عمروعاص : از سخن معاويه خنده اى تمسخر آميز سرداد و گفت : از سخن تو كه خون عثمان را از على عليه السلام مطالبه مى كنى عجب دارم ؛ آن وقت كه عثمان را محاصره كردند و از تو يارى خواست ، او را تنها گذاشتى ، نه خودت مددى كردى ! و نه نيرويى براى كمك او فرستادى . اما من او را آشكار رها كرده و به فلسطين رفتم و امروز چگونه مدعى خون عثمان باشم .
معاويه گفت : اى عمروعاص ! از اين سخنها بگذر، و با من بيعت كن تا با موافقت يكديگر پاى در ركاب كنيم و جهان را در تصرف خود درآوريم ، و با لطايف الحيل على بن ابى طالب را از پاى در آوريم .
عمروعاص گفت : اى معاويه ! ترك دنيا آسان است ، اما ترك دين دشوار است ، در اين حادثه يارو تو بودن و مخالفت على عليه السلام را اختيار كردن گناهى بس بزرگ است ، پس در مقابل از دست دادن دين مرا راضى كنى .
معاويه گفت : هر چه مى خواهى بگو.؟
عمروعاص گفت : امارت سرزمين مصر را مى خواهم .
معاويه گفت : مصر را در مقابل عراق به تو واگذار مى كنم .
معاويه امارت مصر را به عمروعاص واگذاشت و او مسرور خندان به منزل رفت .
پسر عمش در منزل او بود. وقتى ديد عمروعاص خوشحال است ، گفت :
اى عمروعاص ! چون دين را به دنيا فروختى اين چنين خوشحال و شادمانى ! آيا گمان مى كنى مصر از آن تو خواهد شد و مصريان تسليم تو مى شوند!
عمرو تبسمى كرد و گفت : اى عموزاده ! كارها به اراده و تقدير است ، نه به دست معاويه و على عليه السلام پس جهد و تلاشى مى كنم شايد اسم و رسمى مرا حاصل شود.
پسر عمش گفت : در اشتباهى بزرگ گرفتار شدى و مى پندارى كه معاويه خير و سعادت تو را مى خواهد، و حال اين كه دين را از دست دادى و معلوم نيست از دنياى او بهره اى و نصيبى به دست آورى !
چون معاويه اين منازعه را شنيد، دستور داد آن مرد را دستگير كنند و بكشند؛ اما او فرار كرده به خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد، و از كيفيت هم پيمانى و موافقت معاويه و عمروعاص آنچه ديده بود بيان كرد، اميرالمومنين هم او را گرامى داشت و به او لطف كرد.
رسالت مجدد جرير بن عبدالله بر معاويه
چون عمر بن عاص با يكديگر متحد شدند تا به مخالفت و جنگ با اميرالمؤ منين على عليه السلام ؛ پردازند، بار ديگر اميرالمؤ منين على عليه السلام نامه اى بدون مضمون به جرير بن عبدالله نوشت :
وقتى نامه من به دست تو برسد، كار با معاويه را يكسره كن و از او جواب قطعى بخواه ، و او را بين جنگ و بيعت با من مخير گردان ، اگر عزم جنگ و مخاصمه دارد هر چه زود مرا با خبر كن و اگر سر سازش و تسليم دارد. از او وثيقه و پيمانى بگير تا بر آن اعتمادى باشد و زود به نزد ما باز گرد.
جرير بن عبدالله با دريافت نامه اميرالمؤ منين على عليه السلام بى درنگ به نزد معاويه رفت و گفت :
روزهاست كه نزد تو مانده ام و تو در جواب دادن مماطله مى كنى ، ولى آنچه رسم دوستى و وفا بود با تو به پايان رساندم ، گويا باطن تو به گونه ديگرى است و خداى تعالى مهر بر قلب تو زده است همان گونه كه بر قلب جباران و متكبران سياه دل مهر نواخته مى شود. تو حق را با باطل درآميخته اى . مى دانم تا برق شمشير مهاجر و انصار را نبينى بيعت خواهى كرد. اكنون اين نامه اميرالمؤ منين على عليه السلام است ، كه با تاكيد نوشته است ، يا معاويه بيعت كند يا جنگ را اختيار نمايد و بيش از اين اجازه ماندن در شام را ندارم .
معاويه با چرب زبانى گفت : حق با توست ، و توقف تو در اينجا طولانى شده ، است اما در انتظارم تا در اين باره با بزرگان اهل شام مشورت كنم و جوابى نيكو به تو بدهم .
نظرات شما عزیزان: