...آفتاب امامت در هر يك از بروج دوازده گانهى خويش جلوهيى ديگر دارد،اما آفتاب از هر افق كه سر بر زند آفتاب است،نور و درخشش آن چشمها را خيره مىسازد،گرما و تابش آن حيات بخش و زندگى ساز است،از خار بوتههاى كوير تا درختان بلند بوستان،همه بدان نيازمندند،هيچ برگى بى پرورش سر انگشتشعاعش زندگى نمىتواند،و هيچ شاخى بىبهره از تابش مهربانش بارى نمىآورد...آرى آفتاب است،و جهان زندهى ما بى آفتاب محكوم به فناست.
امامت پيشوايان معصوم ما،در نظام جهان معنا و نيز براى ادامه حيات اسلام و مسلمين، درستبه آفتاب و نور و گرماى آن مىماند،آن بزرگواران در شرايط ويژهى هر زمان،و در ابعاد مختلف ضرورتها و ايجابهاى هر دوره،به درخشش و تابش و رهنمائى و پرورش پيروان ادامه مىدادند،و هر يكدر رهگذر ويژگيهاى عصر خود بگونهيى تجلى داشتند،و چنين بود كه برخى در ميدان رزم حماسه مىآفريدند و پيام خون خويش به جهان مىرساندند،و برخى بر منبر درس به گسترش علوم و معارف همت مىگماشتند،و برخى با تحمل قيد و زندان با طاغوت به مبارزه بر مىخاستند،و...و در هر حال آفتاب جامعه بودند،و به بيدار سازى و پرورش مسلمانان واقعى اشتغال داشتند،و اگر به رعايت ضرورتها در عمل آنان تفاوتهايى ديده مىشود،بىترديد بر آنانكه بهرهيى از بصيرت دارند پوشيده نيست كه در هدف يكسان بودند، و هدف خدا بود،و راه او،و ترويج دين و كتاب او،و پرورش بندگان او...
بارى،امامان پاك ما-كه درود خدا و فرشتگان بر ايشان-به جهت مقام عصمت و امامت كه ويژهى ايشان بود،و به حكم علم و حكمتى كه لازمهى امامت و موهبتى الهى است،و به تاييد خاص خداى متعال،بر ضرورتها و ويژگيهاى عصر خويش از هر كس ديگر آگاهتر و به روش رهبرى در هر برهه از همه داناتر بودند،و اين حقيقتبر آنانكه به اسلام واقعى و بىانحراف معتقدند،و بر تعيين امام به فرمان خدا و به فرمودهى پيامبر (ص) در صحنهى تاريخساز غدير باور دارند،چيزى روشن و غير قابل انكار است،و تاريخ زندگى امامان پاك ما پر از وقايعى است كه از همين علم و بينش الهى آن بزرگواران حكايت مىكند.
به جهت همين آگاهى ژرف امام از همه سوى جامعه وعصر خويش،و نيز به جهت علم و اطلاع امام بر حقايق عالم هستى و آگاهى او از آنچه تا رستاخيز بوقوع مىپيوندد بود كه پيشوايان معصوم ما با ظرافت عمل،دقيقترين روشها را در برخورد با مسائل عصر خويش و در پيشبرد هدفهاى الهى بكار مىبستند،به عنوان مثال بسيار جالب است كه امام بزرگوار على بن موسى الرضا (ع) بعد از پدر گراميش در حكومت هارون بىمحابا به معرفى خود و تبليغ امامت پرداخت چنانكه ياران ويژهاش بر او بيمناك بودند.و آن گرامى تصريح مىفرمود كه«اگر ابو جهل توانست موئى از سر پيامبر كم كند هارون نيز مىتواند به من زيانى برساند»يعنى امام كاملا آگاه بود كه شهادتش با دستان پليد هارون بوقوع نخواهد پيوست و مىدانست كه هنوز سالها از عمر شريفش باقى است،توجه به اين آگاهى خود عامل بزرگى در شناخت روش و عمل آن بزرگواران است.
هشتمين پيشوا و امام على بن موسى الرضا عليهما السلام،در عصرى مىزيست كه خلافت ننگين عباسيان در اوج خود بود،زيرا سلسلهى بنى عباس پادشاهانى عظيمتر از هارون و مامون ندارد،و از سوى ديگر سياستبنى عباس در برابر ائمه (ع) و بويژه از زمان امام رضا عليه السلام به بعد،سياستى پر مكر و فريب و همراه با نفاق و تظاهر بود،آنان با آنكه بخون خاندان امامت تشنه بودند براى ايمن ماندن از شورش علويان و جلب قلوب شيعيان و ايرانيان،سعى داشتند وانمود كنند كه روابطى بسيار صميمى با خاندان امير مؤمنان على عليه السلامدارند و بدينوسيله مشروعيتخويش را تامين نمايند،و اوج اين سياستخدعه آميز را مىتوان در حكومت مامون ديد...
امام رضا عليه السلام در برابر اين شگرد فريبندهى مامون،با ظرافت عملى بى مانند روشى اتخاذ كرد كه هم خواستهى مامون تامين نشود،و هم سراسر بلاد پهناور اسلام به حق نزديك شوند و دريابند خلافت راستين اسلامى صرفا از طرف خدا و پيامبر (ص) بر عهدهى امامان است،و كسى جز آنان شايسته و سزاوار اين مقام نيست.
اگر دقت كنيم-و چنانكه در زندگى ساير ائمه (ع) نيز گفتيم-خليفگان اموى و عباسى معمولا ائمه (ع) را زير نظر و مراقبتشديد داشتند،و از تماس مردم با آنان جلوگيرى مىكردند،و سعيشان بر گمنام داشتن و ناشناخته ماندن آن بزرگواران بود،و لذا هر يك از ائمه (ع) همينكه تا حدودى در بلاد اسلامى نامآور مىشد توسط خلفا مقتول و مسموم مىگشت،با آنكه از يكسو پذيرش ولايتعهدى به اجبار بود،و از سوى ديگر پذيرش امام با شرايطى بود كه در حكم نپذيرفتن مىنمود،در عين حال شهرت اين مساله در سرزمينهاى دور و نزديك اسلام،و اينكه مامون اعتراف كرده است كه امام رضا (ع) پيشواى امت و سزاوار خلافت است،و مامون از ايشان خواسته خلافت را بپذيرند و ايشان نپذيرفته و باصرار مامون ولايتعهدى را با شرايطى پذيرفته است،همينها خود در ژرفاى عمل به سود روش امام و شكستى براى سياستخليفگان بود...بسيار مناسب است اين جريان با جريان شوراى تحميلى از سوى خليفهى دوم عمر،و شركت امير مؤمنان على عليه السلام در آن شورى مقايسه شود،و اتفاقا امام رضا عليه السلام به شباهت اين دو حادثه اشاره فرموده است.
عمر بهنگام مرگ دستور داد پس از او شورائى با شركت عثمان و طلحه و عبد الرحمن بن عوف و سعد بن ابى وقاص و زبير و امير مؤمنان على (ع) تشكيل شود،و اين شش تن از ميان خود خليفهيى برگزينند،و هر يك مخالفت كرد او را به قتل برسانند،برنامه طورى تنظيم شده بود كه على عليه السلام همچنان از خلافت محروم بماند و چون مىدانستند خلافتحق اوست،با برگزيدن ديگرى على عليه السلام مخالفت كند و كشته شود،و قتل او قانونى هم باشد!!
برخى از بستگان از امير مؤمنان على عليه السلام پرسيدند:با آنكه مىدانى خلافت را به تو نمىدهند چرا در اين شورى شركت مىكنى؟
فرمود:عمر بعد از پيامبر (با جعل حديثى) اعلام كرد پيامبر فرموده است:«نبوت و امامت هر دو در يك بيت و خانه جمع نمىشود» (يعنى مرا به زعم خود با استناد به قول پيامبر از خلافتبدور نگهداشتند،و سزاوار اين كار نشمردند!) و اينك عمر خود پيشنهاد كرده است من در اين شورى شركت كنم و مرا شايستهى خلافت معرفى كرده است،من در شورى وارد مىشوم تا اثبات كنم كار عمر با روايت او نمىسازد.
آرى،يكى از پيامدهاى ولايتعهدى امام همين بود كهجامعهى وسيع اسلامى ريافتشايستهترها كيستند و مامون با عمل خود بر چه حقيقتى اعتراف كرده است.و نيز در اين رهگذر،امام از مدينه تا مرو در شهرهاى مختلفى از بلاد اسلام با مردم روبرو شد،و مسلمين كه در آن روزگاران با نبودن وسائل ارتباط جمعى از بسيارى آگاهيها محروم بودند او را ملاقات كردند و حق را مشاهده نمودند،و اثرات مثبت آن بسيار قابل ذكر و بحث است،و نمونهى آن را بايد در نيشابور و هجوم مردم مشتاق ديد،و در نماز عيد در مرو و...و در همين زمينه،آشنايى بسيارى از متفكران و دانشمندان مختلف كه در مرو با امام به مناظره و بحث نشستند و اثبات عظمت علمى امام،و شكست مامون و خنثى شدن توطئههايش براى تحقير امام عليه السلام را بايد از اثرات مثبتسياست امام تلقى نمود كه خود نياز به بررسى مفصلى دارد.
بهر حال در زندگى هر يك از ائمه عليهم السلام بايد ابعاد مختلف حقايق وجودى آن بزرگواران را در نظر داشت،و همچنانكه تاريخ زندگى پيامبران را كه اعمالشان در سرچشمهى وحى ريشه داشت،نمىتوان با همان معيارها كه سرگذشت پادشاهان و جباران و سياستمداران را بررسى مىكنند سنجيد،زندگى اوصيا و امامان نيز با معيار زندگى مردان عادى قابل تبيين نيست چرا كه اوصيا و امامان نيز مانند پيامبران از عامل بزرگ ارتباط ويژه با خداى جهان برخوردار بودند.
هيئت تحريريه مؤسسهى اصول دين قم
روز يازدهم ماه ذيقعده سال 148 هجرى در مدينه در خانهى امام موسى بن جعفر (ع) فرزندى چشم به جهان گشود (1) كه بعد از پدر تاريخساز صحنهى ايمان و علم و امامتشد.او را«على ناميدند و در زندگى به«رضا»معروف گشت.
مادر گرامى او«نجمه» (2) نام دارد،و در خردمندى و ايمان و تقوى از برجستهترين بانوان بود (3) ، اصولا امامان پاك ما همگى از نسل برترين پدران بودند و در دامان پاك و پر فضيلت گرامىترين مادران پرورش يافتند.
امام رضا عليه السلام در سال 183 هجرى،پس از شهادت امام كاظم (ع) در زندان هارون،در سن سى و پنجسالگى بر مسند الهى امامت تكيه زد و عهده دار پيشوايى امتشد.امامت آن گرامى همانند ساير ائمهى معصومين عليهم السلام،به تعيين و تصريح رسول خدا صلى الله عليه و آله،و با معرفى پدرش امام كاظم (ع) بود،امام كاظم عليه السلام پيش از دستگيرى و زندان،مشخص كرده بود كه هشتمين امام راستين و حجتخدا در زمين پس از او كيست،تا پيروان و حقجويان در ظلمت نمانند و به كجروى و گمراهى نيفتند.
«مخزومى»مىگويد:امام موسى بن جعفر عليهما السلامما را احضار فرمود و گفت:
-آيا مىدانيد چرا شما را طلبيدم؟
-نه!
-خواستم تا گواه باشيد كه اين پسرم-اشاره به امام رضا (ع) -وصى و جانشين من است... (4)
«يزيد بن سليط»مىگويد:براى انجام عمره به مكه مىرفتيم،در راه با امام كاظم روبرو شديم، و به آن حضرت عرض كردم:اين محل را مىشناسيد؟
فرمود:آرى.تو نيز مىشناسى؟
عرض كردم:آرى من و پدرم در همين جا شما و پدرتان امام صادق عليه السلام را ملاقات كرديم و ساير برادرانتان نيز همراه شما بودند،پدرم به امام صادق عرض كرد:پدر و مادرم فدايتان،شما همگى امامان پاك ما هستيد و هيچ كس از مرگ دور نمىماند،به من چيزى بفرما تا براى ديگران باز گويم كه گمراه نشوند.
امام صادق به او فرمود:اى ابو عمارة!اينان فرزندان منند و بزرگشان اين است-و به سوى شما اشاره كرد-در او حكم و فهم و سخاوت است،و به آنچه مردم نيازمندند علم و آگاهى دارد،و نيز به همهى امور دينى و دنيوى كه مردم در آن اختلاف كنند داناست،اخلاقى نيكو دارد و او درى از درهاى خداست...
آنگاه به امام كاظم عرض كردم:پدر و مادرم فدايتان،شما نيز مانند پدرتان مرا آگاه سازيد (و امام بعد از خود را معرفى كنيد) .
امام-پس از توضيحى در مورد امامت كه امرى الهى است و امام از طرف خدا و پيامبر (ص) تعيين مىشودفرمود:«الامر الى ابنى على سمى على و على»پس از من امر امامتبه پسرم«على»مىرسد كه همنام امام اول«على بن ابيطالب»و امام چهارم«على بن الحسين»است. ..
در آن هنگام خفقان سنگينى بر جامعهى اسلامى حكمفرما بود،و بهمين جهت امام كاظم (ع) در پايان كلام خود به«يزيد بن سليط»فرمود:اى يزيد!آنچه گفتم نزد تو چون امانتى محفوظ بماند و جز براى كسانى كه صداقتشان را شناخته باشى باز گو مكن.
«يزيد بن سليط»مىگويد پس از شهادت امام موسى بن جعفر (ع) خدمت امام رضا شرفياب شدم،پيش از آنكه چيزى بگويم فرمود:اى يزيد!مىآيى به عمره برويم؟
عرض كردم:پدر و مادرم فدايتان،اختيار با شماست،اما من خرج سفر ندارم.
فرمود:مخارج سفرت را من مىپردازم.
با آن حضرت به سوى مكه رهسپار شديم،و به همانجا كه امام صادق و امام كاظم را ملاقات كرده بودم رسيديم...و داستان ملاقات با امام موسى بن جعفر و آنچه شنيده بودم براى آن حضرت شرح دادم... (5)
امامان پاك ما در ميان مردم و با مردم مىزيستند،و عملا به مردم درس زندگى و پاكى و فضيلت مىآموختند،آنان الگو و سرمشق ديگران بودند،و با آنكه مقام رفيع امامت آنان را از مردم ممتاز مىساخت،و برگزيدهى خدا و حجت او در زمين بودند در عين حال در جامعه حريمى نمىگرفتند،و خود را از مردم جدا نمىكردند،و به روش جباران انحصار و اختصاصى براى خود قائل نمىشدند،و هرگز مردم را به بردگى و پستى نمىكشاندند و تحقير نمىكردند...
«ابراهيم بن عباس»مىگويد:«هيچگاه نديدم كه امام رضا عليه السلام در سخن بر كسى جفا ورزد،و نيز نديدم كه سخن كسى را پيش از تمام شدن قطع كند،هرگز نيازمندى را كه مىتوانست نيازش را بر آورده سازد رد نمىكرد،در حضور ديگرى پايش را دراز نمىفرمود، هرگز نديدم به كسى از خدمتكاران و غلامانشان بدگوئى كند،خندهى او قهقهه نبود بلكه تبسم بود،چون سفرهى غذا به ميان مىآمد همهى افراد خانه حتى دربان و مهتر را نيز بر سفرهى خويش مىنشاند و آنان همراه با امام غذا مىخوردند.شبها كم مىخوابيد و بيشتر بيدار بود،و بسيارى از شبها تا صبح بيدار مىماند و به عبادت مىگذراند،بسيار روزه مىداشت و روزهى سه روز در هر ماه را ترك نمىكرد (6) ،كار خير و انفاق پنهان بسيار داشت، وبيشتر در شبهاى تاريك مخفيانه به فقرا كمك مىكرد. (7)
«محمد بن ابى عباد»مىگويد:فرش آن حضرت در تابستان حصير و در زمستان پلاسى بود لباس او-در خانه-درشت و خشن بود،اما هنگاميكه در مجالس عمومى شركت مىكرد (لباسهاى خوب و متعارف مىپوشيد) و خود را مىآراست. (8)
شبى امام ميهمان داشت،در ميان صحبت چراغ نقصى پيدا كرد،ميهمان امام دست پيش آورد تا چراغ را درست كند،امام نگذاشت و خود اين كار را انجام داد و فرمود:ما گروهى هستيم كه ميهمانان خود را بكار نمىگيريم. (9)
يكبار شخصى كه امام را نمىشناخت در حمام از امام خواست تا او را كيسه بكشد،امام عليه السلام پذيرفت و مشغول شد،ديگران امام را بدان شخص معرفى كردند،و او با شرمندگى به عذرخواهى پرداخت ولى امام بى توجه به عذر خواهى او همچنان او را كيسه مىكشيد و او را دلدارى مىداد كه طورى نشده است. (10)
شخصى به امام عرض كرد:به خدا سوگند هيچكس در روى زمين از جهتبرترى و شرافت پدران به شما نمىرسد.
امام فرمود:تقوى به آنان شرافت داد و اطاعت پروردگارآنان را بزرگوار ساخت. (11)
مردى از اهالى بلخ مىگويد:در سفر خراسان با امام رضا عليه السلام همراه بودم،روزى سفره گسترده بودند و امام همهى خدمتگزاران و غلامان حتى سياهان را بر آن سفره نشاند تا همراه او غذا بخورند.
من به امام عرض كردم:فدايتان شوم.بهتر است اينان بر سفرهيى جداگانه بنشينند.فرمود: ساكتباش،پروردگار همه يكى است،پدر و مادر همه يكى است،و پاداش هم باعمال است. (12)
«ياسر»خادم امام مىگويد:امام رضا عليه السلام به ما فرموده بود اگر بالاى سرتان ايستادم (و شما را براى كارى طلبيدم) و شما به غذا خوردن مشغول بوديد برنخيزيد تا غذايتان تمام شود.بهمين جهتبسيار اتفاق مىافتاد كه امام ما را صدا مىكرد،و در پاسخ او مىگفتند به غذا خوردن مشغولند،و آن گرامى مىفرمود بگذاريد غذايشان تمام شود. (13)
يكبار غريبى خدمت امام رسيد و سلام كرد و گفت:من از دوستداران شما و پدران و اجدادتان هستم،از حجباز گشتهام و خرجى راه تمام كردهام،اگر مايليد مبلغى به من مرحمت كنيد تا خود را بوطنم برسانم،و در آنجا از جانب شما معادل همان مبلغ را به مستمندان صدقه خواهم داد،زيرا مندر شهر خويش فقير نيستم و اينك در سفر نيازمند ماندهام.
امام برخاست و به اطاقى ديگر رفت،و دويست دينار آورد و از بالاى در دستخويش را فراز آورد،و آن شخص را خواند و فرمود:اين دويست دينار را بگير و توشهى راه كن،و به آن تبرك بجوى،و لازم نيست كه از جانب من معادل آن صدقه بدهى...
آن شخص دينارها را گرفت و رفت،امام از آن اطاق به جاى اول بازگشت،از ايشان پرسيدند چرا چنين كرديد كه شما را هنگام گرفتن دينارها نبيند؟
فرمود:تا شرمندگى نياز و سؤال را در او نبينم... (14)
امامان معصوم و گرامى ما در تربيت پيروان و راهنمائى ايشان تنها به گفتار اكتفا نمىكردند، و در مورد اعمال آنان توجه و مراقبت ويژهيى مبذول مىداشتند،و در مسير زندگى اشتباهاتشان را گوشزد مىفرمودند تا هم آنان از بيراهه به راه آيند،و هم ديگران و آيندگان بياموزند.
«سليمان جعفرى»از ياران امام رضا عليه السلام مىگويد:براى برخى كارها خدمت امام بودم، چون كارم انجام شد خواستم مرخص شوم،امام فرمود:امشب نزد ما بمان.
همراه امام به خانهى او رفتم،هنگام غروب بود،غلامان حضرت مشغول بنائى بودند امام در ميان آنها غريبهيى ديد،پرسيد:اين كيست؟عرض كردند:به ما كمك مىكند و به او چيزى خواهيم داد.
فرمود:مزدش را تعيين كردهايد؟
گفتند:نه!هر چه بدهيم مىپذيرد.
امام بر آشفت و خشمگين شد.من به حضرت عرض كردم:فدايتان شوم خود را ناراحت نكنيد. ..
فرمود:من بارها به اينها گفتهام كه هيچكس را براى كارى نياوريد مگر آنكه قبلا مزدش را تعيين كنيد و قرار داد ببنديد.كسى كه بدون قرار داد و تعيين مزد كارى انجام دهد اگر سه برابر مزدش را بدهى باز گمان مىكند مزدش را كم دادهيى،ولى اگر قرار داد ببندى و به مقدار معين شده بپردازى از تو خشنود خواهد بود كه طبق قرار عمل كردهيى،و در اينصورت اگر بيش از مقدار تعيين شده چيزى به او بدهى هر چند كم و ناچيز باشد مىفهمد كه بيشتر پرداختهيى و سپاسگزار خواهد بود. (15)
«احمد بن محمد بن ابى نصر بزنطى»كه از بزرگان اصحاب امام رضا عليه السلام محسوب مىشود نقل مىكند.من با سه تن ديگر از ياران امام خدمتش شرفياب شديم،و ساعتى نزد امام نشستيم،چون خواستيم باز گرديم امام به من فرمود:اى احمد!تو بنشين.همراهان من رفتند و من خدمت امام ماندم،و سؤالاتى داشتم بعرض رساندم و امام پاسخ مىفرمودند،تا پاسى از شب گذشت،خواستم مرخص شوم،فرمود:مىروى يا نزد ما مىمانى؟
عرض كردم:هر چه شما بفرمائيد،اگر بفرمائيد بمان مىمانم و اگر بفرمائيد برو مىروم.
فرمود:بمان،و اينهم رختخواب (و به لحافى اشاره فرمود) .آنگاه امام برخاست و به اطاق خود رفت.من از شوق به سجده افتادم و گفتم:سپاس خداى را كه حجتخدا و وارث علوم پيامبران در ميان ما چند نفر كه خدمتش شرفياب شديم تا اين حد به من محبت فرمود.
هنوز در سجده بودم كه متوجه شدم امام به اطاق من باز گشته است،برخاستم.حضرت دست مرا گرفت و فشرد و فرمود:
اى احمد!امير مؤمنان عليه السلام به عيادت«صعصعة بن صوحان» (كه از ياران ويژهى آن حضرت بود) رفت،و چون خواستبرخيزد فرمود:«اى صعصعه!از اينكه به عيادت تو آمدهام به برادران خود افتخار مكن-عيادت من باعث نشود كه خود را از آنان برتر بدانى-از خدا بترس و پرهيزگار باش،براى خدا تواضع و فروتنى كن خدا ترا رفعت مىبخشد» (16)
امام عليه السلام با اين عمل و سخن خويش هشدار داده است كه هيچ عاملى جاى خود سازى و تربيت نفس و عمل صالح را نمىگيرد،و به هيچ امتيازى نبايد مغرور شد،حتى نزديكى به امام و عنايت و لطف آن بزرگوار نيز نبايد وسيلهى فخر و مباهات و احساس برترى بر ديگران گردد.
امام على بن موسى الرضا عليهما السلام،در طول مدت امامتخويش با خلافت هارون الرشيد و دو فرزندش«امين»و«مامون»معاصر بوده است،ده سال با سالهاى آخر زمامدارى هارون،و پنجسال با حكومت امين و پنجسال با حكومت مامون.
امام رضا عليه السلام پس از شهادت امام كاظم،امامت و دعوت خود را آشكار ساخت و بى پروا به رهبرى امت پرداخت.جو سياسى جامعه در زمان هارون چنان خفقان آور بود كه حتى برخى از صميمىترين ياران امام از اين صراحت و بى پروائى او بر جانش بيمناك بودند.
«صفوان بن يحيى»مىگويد:امام رضا عليه السلام پس از رحلت پدرش سخنانى فرمود كه ما بر جانش ترسيديم و به او عرض كرديم:مطلبى بزرگ را آشكار كردهيى،ما بر تو از اين طاغوت (هارون) بيمناكيم.
فرمود:«هر چه مىخواهد تلاش كند،راهى بر من ندارد» (17)
«محمد بن سنان»مىگويد در روزگار هارون به امام رضا عليه السلام عرض كردم:شما خود را به اين امر-امامت-مشهور ساختهايد و جاى پدر نشستهايد،در حاليكه ازشمشير هارون خون مىچكد!
فرمود:آنچه مرا بر اين كار بىپروا ساخته سخن پيامبر است كه فرمود:«اگر ابو جهل يك مو از سر من كم كرد گواه باشيد كه من پيامبر نيستم»و من مىگويم«اگر هارون يك مو از سر من كم كرد گواه باشيد كه من امام نيستم» (18)
و همچنان شد كه امام مىفرمود زيرا هارون هرگز فرصت نيافتخطرى متوجه امام سازد،و بالاخره به جهت اغتشاشاتى كه در شرق ايران رخ داده بود،هارون مجبور شد خود با سپاهيانش به سوى خراسان برود و در راه بيمار شد،و در 193 هجرى در طوس مرگش فرا رسيد،و اسلام و مسلمين از وجود پليدش ايمن شدند.
پس از هارون بر سر خلافتبين امين و مامون اختلافى سخت روى داد،هارون امين را براى خلافتبعد از خود تعيين كرده بود،و از او تعهد گرفته بود كه پس از او مامون خليفه شود و نيز حكومت ايالتخراسان در زمان خلافت امين در دست مامون باشد،ولى امين پس از هارون در 194 هجرى مامون را از وليعهدى خود عزل و فرزند خود موسى را نامزد اين مقام كرد (19) .بالاخره پس از درگيريهاى خونينى كه ميان امين و مامون رخ داد،امين در 198 هجرى كشته شد و مامونبه خلافت رسيد.
امام رضا عليه السلام در طول اين مدت از درگيريهاى دربار خلافت و اشتغال آنان به يكديگر استفاده كرد،و با آسودگى به ارشاد و تعليم و تربيت پيروان پرداخت.
مامون در ميان خلفاى بنى عباس از همه داناتر و نيز مكارتر بود،درس خوانده بود و از فقه و علوم ديگر آگاهى داشت چنانكه با برخى از دانشمندان به بحث و مناظره مىنشست،البته آگاهى او از علوم روز نيز وسيلهيى بود براى پيشبرد سياستهاى ضد انسانى او،و گرنه هرگز به دين و اسلام پاى بند نبود،و در عياشى و فسق و فجور و اعمال شنيع ديگر از ساير خليفگان هيچ كم نداشت،نهايت آنكه از ديگر خليفگان محتاطتر رفتار مىكرد و با سالوس و ريا بيشتر عوامفريبى مىنمود،و براى استحكام پايههاى حكومتخود گاه با فقها نيز همنشين مىشد و از مسائل و مباحث دينى نيز سخن مىگفت.
همنشينى و صميميت و همدمى مامون با«قاضى يحيى بن اكثم»كه مردى رذل و كثيف و فاجر بود بهترين گواه بى دينى و فسق و رذيلت مامون است،يحيى بن اكثم مردى بود كه به شنيعترين اعمال در جامعه شهرت داشت چنانكه قلم از شرح رذالتهاى او شرم دارد،و مامون چنين كسى را چنان همدم خويش ساخته بود كه«رفيق مسجد و گرمابه و گلستان»يكديگر محسوب مىشدند،و اسفبارتر آنكه او را به مقام«قاضى القضاة»امت اسلامى منصوب نمود و در امور مملكتى نيز با او راى زنى و مشورت داشت (20) !!
بهر روى در زمان مامون علم و دانش به ظاهر ترويج مىشد،و دانشمندان به مركز خلافت دعوت مىشدند،و تشويقهايى كه مامون براى دانشمندان و دانش پژوهان فراهم مىآورد زمينهى جذب اهل دانش به سوى او گرديد،و مجالس درس و بحث و مناظره ترتيب مىيافت، و بحث و گفتگوى علمى بازارى پر رونق داشت.
مضاف بر اينها مامون مىكوشيد با برخى كارها شيعيان و طرفداران امام را نيز به خود علاقمند سازد مثلا از شايستهتر بودن امير مؤمنان على عليه السلام براى جانشينى پيامبر سخن مىگفت،و دشنام و لعن به معاويه را رسمى كرد و«فدك»را كه از فاطمه زهرا عليها السلام غصب شده بود به علويان باز گرداند،و با علويان در ظاهر انعطاف و علاقه نشان مىداد. (21)
اصولا مامون با توجه به رفتار هارون و جنايات او و اثر سوء آن در روحيهى مردم مىخواست زمينههاى انقلاب و شورش را از بين ببرد،و آنها را راضى نگهدارد تا بتواند بر مركب لافتسوار باشد،از اينرو بايد گفت وضع زمان ايجابمىكرد كه به جبران كمبودها و نارضايتىها بپردازد،و وانمود كند كه در صدد اصلاح امور است و با خلفاى ديگر تفاوت دارد...
مامون پس از آنكه برادرش امين را نابود كرد و بر مسند حكومت تكيه زد،در شرايط حساسى قرار گرفت،زيرا موقعيت او بويژه در بغداد كه مركز حكومت عباسى بود و در ميان طرفداران عباسيان كه خواستار«امين»بودند و حكومت مامون را در«مرو»با مصالح خود منطبق نمىديدند،سخت متزلزل بود.و از سوى ديگر شورش علويان تهديدى جدى براى حكومت مامون محسوب مىشد،چرا كه در 199 هجرى«محمد بن ابراهيم طباطبا»از علويان محبوب و بزرگوار بدستيارى«ابو السرايا»قيام كرد،و گروهى ديگر از علويان هم در عراق و حجاز قيامهايى داشتند و از ضعف بنى عباس كه در درگيرى مامون و امين نظام امورشان از هم پاشيده بود استفاده كردند،و بر برخى از شهرها مسلط شدند،و تقريبا از كوفه تا يمن در آشوب و اغتشاش بود،و مامون با كوشش بسيار توانستبر اين آشوبها چيره شود... (22) و نيز ممكن بود ايرانيان هم به يارى علويان برخيزند چون ايرانيان به حق شرعى خاندان امير مؤمنان على عليه السلام معتقد بودند،و در ابتداى كار بنى عباس هم داعيان عباسى براى سرنگونى بنى اميه ازهمين علاقهى ايرانيان به خاندان پيامبر و دودمان امير مؤمنان استفاده كرده بودند.
مامون كه مردى زيرك و مكار بود،به فكر آن افتاد كه با طرح واگذارى خلافتيا ولايتعهدى به شخصيتى مانند امام رضا عليه السلام پايههاى لرزان حكومتخود را تثبيت كند،زيرا اميدوار بود كه با مبادرت به اين كار بتواند جلوى شورش علويان را بگيرد،و موجبات ضايتخاطر آنان را فراهم سازد،و ايرانيان را نيز آماده پذيرش خلافتخود نمايد.
پيداست كه تفويض خلافتيا ولايتعهدى به امام فقط يك تاكتيك حساب شدهى سياسى بود، و گرنه كسى كه براى حكومت،برادر خود را به قتل رسانده بود،و نيز در زندگى خصوصى خود از هيچ فسق و فجورى ابا نداشت ناگهان چنان ديانت پناه نمىشد كه از خلافت و لطنتبگذرد،و بهترين شاهد مكر و تزوير مامون نپذيرفتن امام از او است.چرا كه اگر مامون در گفتار و كردار خود صادق مىبود هرگز امام از بدست گرفتن زمام خلافت كه جز امام هيچكس صلاحيت آن را ندارد طفره نمىرفت.
شواهد ديگر نيز كه در تاريخ موجود استبروشنى از سوء نيت مامون پرده بر مىدارد،و ما به عنوان نمونه به چند مورد اشاره مىكنيم:
مامون جاسوسانى بر امام گماشته بود تا همهى امور را زير نظر بگيرند و به او گزارش كنند، اين خود دليل دشمنى مامون با امام و عدم ايمان و حسن نيت او نسبتبه آن بزرگواراست،در روايات اسلامى مىخوانيم:
«هشام بن ابراهيم راشدى،از نزديكترين افراد نزد امام رضا (ع) بود و امور امام بدست او جريان داشت،ولى هنگاميكه امام را به مرو آوردند،هشام با«فضل بن سهل ذو الرياستين»-وزير مامون-و با مامون اتصال و ارتباط پيدا كرد،و چنان بود كه هيچ چيز را از آنان پنهان نمىداشت،مامون او را حاجب (يعنى مسئول روابط عمومى) امام قرار داد،و هشام فقط افرادى را كه خود مايل بود نزد امام راه مىداد،و بر امام سخت مىگرفت و او را در مضيقه قرار مىداد.و دوستان و پيروان امام نمىتوانستند آن گرامى را ملاقات نمايند،و هر چه امام در منزلش مىگفت هشام به مامون و فضل بن سهل گزارش مىكرد...» (23)
«ابا صلت»در مورد دشمنى مامون با امام مىگويد:
امام عليه السلام«با دانشمندان مناظره و بر آنان غلبه مىكرد،و مردم مىگفتند:به خدا قسم او از مامون به خلافتسزاوارتر است،و جاسوسان اين مطلب را به مامون گزارش مىكردند...» (24)
و نيز مىبينيم«جعفر بن محمد بن الاشعث»در ايامى كه امام در خراسان و نزد مامون بوده است،به امام پيام مىدهد كه نامههاى او را پس از خواندن بسوزاند تا مبادابدست ديگرى بيفتد،و امام براى اطمينان خاطر او مىفرمايد:نامههايش را پس از خواندن مىسوزانم... (25)
و نيز مىبينيم امام عليه السلام در همان ايام كه نزد مامون و ظاهرا وليعهد است در پاسخ«احمد بن محمد بزنطى»مىنويسد:...و اما اينكه اجازهى ملاقات خواستهيى،آمدن نزد من دشوار است،و اينها اكنون بر من سخت گرفتهاند،و فعلا برايت ممكن نيست،انشاء الله بزودى ملاقات ميسر خواهد شد... (26)
آشكارتر از همه آنكه مامون خود گاهى نزد برخى نزديكان و وابستگانش به هدفهاى واقعى خود در مورد امام عليه السلام اعتراف و صريحا از نيات پليد خود پرده برداشته است:
مامون در پاسخ«حميد بن مهران»-يكى از درباريانش-و گروهى از عباسيان كه او را به هتسپردن ولايتعهدى به امام رضا سرزنش مىكردند مىگويد:
«...اين مرد از ما پنهان و دور بود،و براى خود دعوت مىكرد،ما خواستيم او را وليعهد خويش قرار دهيم تا دعوتش براى ما باشد،و به سلطنت و خلافت ما اعتراف نمايد،و شيفتگان او دريابند كه آنچه او ادعا مىكرد در او نيست،و اين امر-خلافت-مخصوص ماست نه او.
و ما بيمناك بوديم اگر او را به حال خود باقى گذاريم،آشوبى براى ما بر پا سازد كه نتوانيم جلوى آنرا بگيريم،و وضعى پيش آورد كه طاقت مقابلهى آنرا نداشته باشيم...» (27)
بنابر اين مامون در تفويض خلافتيا ولايتعهدى به امام،حسن نيت نداشت،و در اين بازى سياسى بدنبال هدفهاى ديگرى بود،او مىخواست از يكسو امام را به رنگ خود درآورد و قدس و تقواى امام را ناچيز و آلوده سازد،و از سوى ديگر امام هر يك از دو پيشنهاد خلافت و ولايتعهدى را بصورتيكه مامون خواسته بود مىپذيرفتبه سود مامون تمام مىشد،زيرا اگر امام خلافت را مىپذيرفت مامون شرط مىكرد خودش وليعهد باشد و بدينوسيله شروعيتحكومتخود را تامين و سپس پنهانى و با دسيسه امام را از ميان بر مىداشت و اگر امام ولايتعهدى را مىپذيرفتباز حكومت مامون پا بر جا و امضا شده بود...
امام در واقع راه سومى انتخاب كرد،و با آنكه به اجبار ولايتعهدى را پذيرفت،با روش خاص خود بگونهيى عمل نمود كه مامون به هدفهاى خويش از نزديك شدن به امام و كسب مشروعيت نرسد،و طاغوتى بودن حكومتش بر جامعه بر ملا باشد...
همچنانكه گفتيم مامون براى بهره برداريهاى سياسى و راضى ساختن علويان كه هماره در ميانشان مردانى دلير و دانشمند و پارسا بسيار بود،و جامعه و بويژه ايرانيان دل بسوى آنان داشتند،تصميم گرفت امام رضا عليه السلام را به مرو بياورد،و چنان وانمود كند كه دوستدار علويان و امام عليه السلام است،مامون در تظاهر خود چنان ماهرانه عمل مىكرد كه گاهى برخى از شيعيان پاك نهاد نيز فريب مىخوردند بهمين جهت امام رضا عليه السلام به برخى از ياران خود كه ممكن بود تحت تاثير تظاهر و ريا كارى مامون واقع شوند فرمود:«به گفتار او مغرور نشويد و فريب نخوريد،سوگند به خدا كسى جز مامون قاتل من نخواهد بود،اما من ناگزيرم شكيبائى ورزم تا وقت در رسد» (28) .
بارى،مامون در رابطه با وليعهد ساختن امام در سال 200 هجرى دستور داد امام رضا عليه السلام را از مدينه به مرو بياورند (29) ،«رجاء بن ابى الضحاك»فرستادهى مخصوص مامون مىگويد:
مامون مرا مامور كرد به مدينه بروم و على بن موسى الرضا (ع) را حركت دهم و دستور داد روز و شب مراقب او باشم و محافظت او را به ديگرى وا نگذارم. من بر حسب فرمان مامون از مدينه تا مرو يكسره همراه آن حضرت بودم،سوگند به خداى هيچكس را از آن حضرت در پيشگاه خدا پرهيزگارتر و بيمناكتر،و بيش از او در ياد خدا نديدهام... (30)
و نيز مىگويد:از مدينه تا مرو به هيچ شهرى در نيامديم جز آنكه مردم آن شهر به خدمتش شتافتند،و از مسائل دينى استفتا و پرسش مىكردند،و آن حضرت پاسخ كافى مىداد،و براى آنان به استناد از پدران گراميش تا پيامبر،بسيار حديث مىفرمود... (31)
«ابو هاشم جعفرى»مىگويد:«رجاء بن ابى الضحاك»امام عليه السلام را از طريق اهواز مىبرد.. .چون خبر تشريف فرمائى امام به من رسيد به اهواز آمدم و خدمت امام شرفياب شدم و خود را معرفى كردم،و اين اولين بار بود كه آن گرامى را مىديدم.اين زمان اوج گرماى تابستان بود و امام عليه السلام نيز بيمار بودند،به من فرمودند:طبيبى براى ما بياور.
طبيبى به خدمتش آوردم،امام گياهى را براى طبيب توصيف كرد،طبيب عرض كرد: هيچكس را جز شما سراغ ندارم كه اين گياه را بشناسد،چگونه بر اين گياه اطلاع پيدا كردهايد؟اين گياه در اين زمان و در اين سرزمين موجود نيست.امام فرمود:پس نيشكر تهيه كن.
عرض كرد:يافتن نيشكر از آنچه نخست نام برديد دشوارتر است،چرا كه اين وقتسال وقت نيشكر نيست و يافت نمىشود.
فرمود:اين هر دو در سرزمين شما و در همين زمان موجود است،با اين همراه شو-اشاره به ابو هاشم-و به سوى سد آب برويد و از آن بگذريد،خرمنى انباشته مىيابيد،بسوى آن برويد، مردى سياه را خواهيد ديد...از او محل روييدن نيشكر و آن گياه را بپرسيد.
ابو هاشم مىگويد:بهمان نشانى كه امام فرموده بود رفتيم،و نيشكر تهيه كرديم و به خدمت امام آورديم و آن حضرت خداى را سپاس گفت.
طبيب از من پرسيد:اين مرد كيست؟
گفتم:فرزند سرور پيامبران (ص) است.
گفت:از علوم و اسرار پيامبران چيزى نزد اوست.
گفتم:آرى.از اينگونه امور از او ديدهام اما پيامبر نيست.
گفت:وصى پيامبر است؟
گفتم:آرى از اوصياء پيامبر است.
خبر اين واقعه به«رجاء بن ابى الضحاك»رسيد و به ياران خود گفت اگر امام در اين جا بماند مردم به او روى مىآورند،بهمين جهت آن حضرت را از اهواز حركت داد و كوچ كرد. (32)
آن هنگام در غروبگهان كه سر شاخههاى سرفراز نخل به نوازش نسيم،سر بن گوش يكديگر مىنهند،نشيد حماسهى آرام زندگانى تو را نجوا مىكنند...و پيام بيدادها كه بر تو رفته است، با نسيم پيام آور،مىگزارند...
آن هنگام در بهاران كه بغض مغموم و گرفتهى آسمان،مىتركد و رگبار سرشك ابر،سرازير مىشود،اين اشك اندوه پيروان ستم كشيدهى توست كه به پهناى گونهى تاريخ بر تو گريستهاند...آه اى امام راستين و بزرگ!
پردههاى ستبر سرشك،ما را از ديدن حماسهى مقاومت و پايدارى و سر انجام جانسپارى تو در راه حق،باز نخواهد داشت و اگر بر تو مىگرييم،ايستاده مىگرييم تا ايستادگى تو را سپاس گفته و هم تاريخ و هستى،پيش پاى مقاوم تو،به احترام برخاسته باشيم.
پاكترين درود،از زيباترين و شجاعترين جايگاه دلمان بر تو باد...هماره تا هر گاه...روستاى ابواء (1) ، آنروز صبح (2) گويى ديگر گونه مىنمود،پرتو آفتاب نخلهاى سر بلند را تا كمر طلايى كرده و سايههاى دراز روى بامهاى گلى روستا،انداخته بود...
صداى شتران و صداى گوسفندانى كه پيشاپيش چوپانان،آمادهى رفتن به صحرا بودند،بذر نشاط صبحگاهى را در دل مىكاشت و گوش را از آواى زندگى مىانباشت...
كنار روستا و روى غدير و بركهاى كه زنان از زلال آرام آن،آب بر مىداشتند،اينك نسيم نوازشگر از گذار آرام خود موج مىافكند،و چند پرستو،شتابناك و پر نشاط،از روى آن به اينسوى و آنسوى مىپريدند و هر از چند گاه،سينهى سرخ خويش را كه گويى از هرم گرماى سجيل عام الفيل (3) ،هنوز داغ بود،به آب مىزدند...كمى آنسوتر،تك نخلى،چتر سبز و بلند خود را بر گورى افشانده بود و زنى در آن صبحگاه،بر آن خم شده و با حرمت و حشمتبوسه بر خاك آن مىزد و آرام آرام مىگريست...و زير لب چيزهايى مىگفت.از كلام او،آنچه نسيم با خود مىآورد،گويى اين كلمات و جملات شنيده مىشد:
-درود بر تو،آمنه!اى مادر گرامى پيامبر...خدا تو را-كه چنان دور از زادگاه خويش،فرو مردى-،با رحمتخود همراه كناد...اينك،من،حميده،عروس توام،كودكى از سلالهى فرزند تو را در شكم دارم و با دردى كه از شامگاه دوشينه مىكشم،گمان مىبرم كه هم امروز،اين كودك خجسته را،در اين روستا،و در كنار گور تو به دنيا آورم...
آه،اى بانوى بزرگ خفته در خاك،شوهرم به من فرموده است كه اين فرزند من،هفتمين، جانشين فرزندت پيامبر،خواهد بود...
بانوى من!از خداوند بخواهيد كه فرزندم را سالم به دنيا آورم...آفتاب صبح،از سر شاخههاى تنها نخل روييده بر آن گور،پائين آمده و بر خاك افتاده بود...
حميده،سنگين و محتشم برخاست،دنبالهى تن پوش خود را كه از خاك گور،غبار آلود شده بود،تكانيد،يك دستش را روى شكم گذارد و به گونهيى كه زنان باردار راه مىپيمايند،سنگين و با احتياط و آرام به روستا شتافت...
ساعتى بعد،هنگامى كه آفتاب،بر بلند آسمان ايستاده بود و كبوتران روستا،در چشمهى نور آن،در آسمان شفاف ابواء،بال و پر مىشستند،صداى هلهلهاى شادمانه از روستا به فضا برخاست...و خيال من از كنار بركه،مىديد كه برخى زنان،از كوچههاى روستا،شتابناك و شادمانه،به اينسوى و آنسوى مىدويدند...
آه،آنك،دو زن،با همان شتاب به كنار بركه مىآيند با ظرفهاى سفالين بزرگ،تا آب بردارند...
خيال من گوش مىخواباند تا از خبر تازه،آگاه شود:-...خواهر،مىگويند،امام صادق (ع) پس از آگاهى از ولادت كودكشان فرمودهاند:
«پيشواى بعد از من،و بهترين آفريدهى خداوند ولادت يافت... (4) »
-آيا نفهميدى كه نامش را چه گذاردهاند؟
-فكر مىكنم،حتى پيش از ولادت،او را«موسى»نام نهاده بودهاند.
چشم خيال من،بى اختيار،فرا سوى بركه،در صحرا به چوپانى افتاد كه بى خبر از آنچه در اين روستا.رخ داده است گوسفندان را با عصاى چوپانى خويش،به پيش مىراند...
و يك لحظه،خيالم گمان برد كه چوپانك،موسى است و آنجا صحراى سينا و از خيال گذشت: اين موساى تازه مولود،مگر در مقابله با كدام فرعون زمان،به دنيا آمده است...؟!
امام موسى بن جعفر الكاظم (ع) 4 ساله بودند كه بساط حكومت جابرانهى امويان بر چيده شد.
سياست عرب زدگى امويان،چپاول و زور و ستم،روشهاى ضد ايرانى حكومتشان،مردم و بويژه ايرانيان را كه خواستار تجديد حكومت داد خواهانهى اسلام راستين،بويژه در ايام خلافت كوتاه حضرت على (ع) بودند،بر ضد امويان بر انگيخت و در اين ميانه كارگزاران سياسى وقت،ازين گرايش مردم،خاصه ايرانيان به آل على (ع) و حكومت على وار،سوء استفاده كردند و به اسم رساندن حق به حقدار،امويان را به كمك ابو مسلم خراسانى بر انداختند اما به جاى امام ششم جعفر بن محمد الصادق (ع) ابو العباس سفاح عباسى را بر مسند خلافت و در واقع بر اريكهى سلطنت نشانيدند. (5) و بدينگونه،يك سلسلهى تازهى پادشاهى اما در لباس خلافت و جانشينى پيامبر در 132 هجرى قمرى روى كار آمد كه نه تنها در ستم و دورويى و بى دينى،هيچ از امويان كم نداشتند بلكه در بسيارى از اين جهات،از آنان نيز پيش افتادند.
با اين تفاوت كه اگر امويان دير نپاييدند،اينان تا 656 هجرى قمرى يعنى 524 سال در بغداد، بر همين روال،بر مردم،خلافت كه نه،سلطنت كردند.
بارى،پيشواى هفتم،در دورهى عمر خويش،خلافت ابو العباس سفاح،منصور دوانيقى،هادى، مهدى و هارون را با همهى ستمها و خفقان و فشار آنها،دريافتند.
براى آينهى جان امام،تنها غبار نفس اهريمنى اين پليدان جابر،كافى بود تا زنگار غم گيرد و به تيرگى اندوه نشيند تا چه رسد به اينكه،هر يك از اينان-از منصور تا هارون-ستمهاى بسيار بر پيكر و روح آن عزيز،وارد آوردند و هر چه نكردند،نتوانستند،نه آنكه نخواستند.
ابو العباس سفاح در 136 در گذشت و برادرش منصور دوانيقى بجاى او نشست،او شهر بغداد را بنا كرد و ابو مسلم را كشت و چون خلافتش پا گرفت از كشتن و حبس و زجر فرزندان على و مصادرهى اموال آنان لحظهاى نياسود و اغلب بزرگان اين خاندان و در راس همهى آنها حضرت امام صادق را از بين برد...
مردى،خونريز و سفاك و مكار و به شدت حسود و بخيلو حريص و بيوفا بود،بيوفايى او در مورد ابو مسلم كه با يكعمر جان كندن او را به خلافت رسانده بود،در تاريخ ضرب المثل است.
هنگامى كه پدر بزرگوار امام كاظم را شهيد كرد،آنحضرت 20 ساله بود و تا سى سالگى،امام با حكومتخفقان و رعب و بيم منصور،در ستيز بود و مخفيانه،شيعيان خويش را سامان مىداد و به امور آنان رسيدگى مىفرمود.
منصور در 158 هلاك شد و حكومتبه پسرش مهدى رسيد.سياست مهدى عباسى،سياستى مردم فريب و خدعه آميز بود.
زندانيان سياسى پدرش را كه بيشتر شيعيان امام كاظم بودند،بجز عدهى كمى،آزاد كرد و اموال مصادره شدهى آنان را،باز پس گردانيد.اما همچنان مراقب رفتار آنان مىبود و در دل بديشان سخت دشمنى مىورزيد.حتى به شاعرانى كه آل على را هجو مىكردند،صلههاى گزاف مىداد،از جمله يكبار به«بشار بن برد»،هفتاد هزار درهم و به«مروان بن ابى حفص»صد هزار درهم داد.
در خرج بيت المال مسلمين و عيش و نوش و شرابخوارگى و زنبارگى،دستى سخت گشاده داشت،در ازدواج پسرش هارون،50 ميليون درهم خرج كرد (6) شهرت امام در زمان مهدى،بالا گرفت و چون ماه تمام،در آسمان فضيلت و تقوا و دانش و رهبرى مىدرخشيد،مردمگروها گروه پنهانى بدو روى مىآوردند و از آن سر چشمهى فيض ازلى،عطش معنوى خويش را فرو مىنشانيدند.
كارگزاران جاسوسى مهدى،اين همه را بدو گزارش كردند،بر خلافتخويش بيمناك شد، دستور داد تا امام را از مدينه به بغداد آورند و محبوس سازند.
«ابو خالد زبالهاى»نقل مىكند:«...در پى اين فرمان،مامورينى كه به مدينه بدنبال آنحضرت رفته بودند،هنگام بازگشت،در زباله،با آن حضرت به منزل من فرود آمدند.
امام در فرصتى كوتاه،دور از چشم مامورين،به من دستور دادند چيزهايى براى ايشان خريدارى كنم.من سخت غمگين بودم،و بديشان عرض كردم:از اينكه سوى اين سفاك مىرويد،بر جان شما بيم دارم.فرمودند:مرا از او باكى نيست تو در فلان روز،فلان محل منتظر من باش.
آن گرامى به بغداد رفتند،و من با اضطراب بسيار،روز شمارى مىكردم تا روز معهود در رسيد،به همان مكان كه فرموده بودند شتافتم،و دلم چون سير و سركه مىجوشيد،به كمترين صدايى،از جا مىجستم و اسپندوار بر آتش انتظار،مىسوختم.كم كم افق خونرنگ مىشد و خورشيد به زندان شب مىافتاد،كه ناگهان ديدم از دور شبحى هويدا شد،دلم مىخواست پرواز كنم و به سويشان بشتابم،اما بيم داشتم كه ايشان نباشند و راز من بر ملا شود.
در جاى ماندم،امام نزديك شدند،بر قاطرى سوار بودند،تا چشم روشن بين و عزيزشان به من افتاد،فرمودند:ابا خالد،شك مكن،...و ادامه دادند:
بعدها مرا دو باره به بغداد خواهند برد،و آن بار ديگر باز نخواهم گشت.و دريغا كه همانگونه شد كه آن بزرگ فرموده بود...» (7)
بارى در همين سفر،مهدى چون امام را به بغداد آورد و زندانى كرد،حضرت على بن ابيطالب (ع) را در خواب ديد كه خطاب به او اين آيه را مىخوانند: فهل عسيتم ان توليتم ان تفسدوا فى الارض و تقطعوا ارحامكم (8) آيا از شما انتظار مىرود كه اگر حاكم گرديد،در زمين فساد كنيد و قطع رحم نماييد؟
ربيع مىگويد:
نيمه شب مهدى به دنبال من فرستاد و مرا احضار كرد.سختبيمناك شدم و نزدش شتافتم و ديدم آيه فهل عسيتم...را مىخواند.
سپس به من گفت:برو،موسى بن جعفر را از زندان نزد من بياور.رفتم و آوردم،مهدى برخاست و با او روبوسى كرد و او را نزد خود نشانيد و جريان خواب خود را براى ايشان گفت.
سپس همان لحظه دستور داد كه آن گرامى را به مدينه باز گردانند ربيع مىگويد:از بيم آنكه موانعى پيش آيد،همان شبانه وسايل حركت امام را فراهم ساختم و بامداد پگاه،آن گرامى در راه مدينه بود...» (9)
امام در مدينه،با وجود خفقان شديد دربار عباسى،به ارشاد خلق و تعليم و آماده ساختن شيعيان،مشغول بود...تا در 169 مهدى هلاك شد و پسرش هادى بجاى او به تختسلطنت نشست.
هادى،بر خلاف پدرش،دموكراسى را هم رعايت نمىكرد و علنا با فرزندان على سرسختبود و حتى آنچه پدرش به آنها داده بود،همه را قطع كرد.
و ننگينترين سياهكارى او،براه افكندن فاجعهى جانگذاز فخ بود.
حسين بن على از علويان مدينه،چون از حكومت عباسيان و ستم بسيار ايشان به ستوه آمد،به رضايت (10) امام موسى كاظم عليه السلام،عليه هادى قيام كرد و با گروهى حدود سيصد نفر از مدينه به سوى مكه به راه افتاد.
بارى،سپاهيان هادى در محلى به نام فخ،او را محاصره و او و سپاهيانش را شهيد كردند و همانند فاجعهاى كه در كربلا رخ داد،در مورد اينان نيز پيش آمد:سر همهى شهدا را بريدند و به مدينه آوردند و در مجلسى كه گروهى از فرزندان امام على عليه السلام و از جمله حضرت امام كاظم حضور داشتند،سرها را به تماشا گذاردند.هيچ كس هيچ نگفت جز امام كاظم عليه السلام كه چون سر حسين بن على رهبر قيام فخ را ديدند فرمودند:
انا لله و انا اليه راجعون،مضى و الله مسلما صالحا صواما قواما آمرا بالمعروف و ناهيا عن المنكر ما كان فى اهل بيته مثله.
از خداونديم و بسوى او باز مىگرديم،سوگند به خدا كه به شهادت رسيد در حاليكه مسلمان و درستكار بود و بسيارروزه مىگرفت و بسيار شب زنده دار بود و امر به معروف و نهى از منكر مىكرد،در خاندان وى،چون او وجود نداشت. (11)
هادى،گذشته از اخلاق سياسى،از جهتخصلتهاى فردى نيز مردى منحط،شرابخواره و خوشگذران بود.
يكبار به يوسف صيقل بخاطر چند بيتشعر كه با آوايى خوش خوانده بود،به اندازهى بار يك شتر درهم و دينار داد. (12) ابن داب نامى،مىگويد،روزى نزد هادى رفتم،چشمانش از اثر شراب خوارى و بيدارى،سرخ شده بود.از من قصهاى در مورد شراب خواست،برايش به شعر گفتم. شعرها را ياد داشت كرد و 40 هزار درهم به من داد. (13) اسحاق موصلى موسيقى دان معروف عرب،مىگويد:اگر هادى زنده مىماند ما ديوار خانههايمان را با طلا بالا مىبرديم. (14) بارى، هادى نيز در 170 در گذشت و هارون شاه اسلام شد! (15) و در اين زمان حضرت امام موسى كاظم 42 ساله بودند.
دوران هارون،اوج اقتدار و قلدرى و چپاول و كامروايى عباسيان بود.
هارون در پايان مراسم بيعت،يحيى برمكى-از ايرانيانىكه بوزيرى پادشا رفته بودند-را به وزارت خويش برگزيد و بدو اختيار تام و مطلق در ادارهى همهى امور و عزل و نصب هر كس، داده بود و به رسم آنزمان به عنوان پشتوانهاى اين اختيار،انگشتر خويش را بدو داد. (16) و خود به حيف و ميل بيت المال در شرب و زنبارگى و خريد جواهرات و لهو و لعب مشغول شد.
در آمد بيت المال در آن زمان كه گوسفند دو يا چهار ساله را به يك درهم مىفروختند،پانصد ميليون و دويست و چهل هزار درهم بود. (17) و او دستبه خرج اين در آمد گشود:به شاعرى بنام اشجع در ازاء مديحهاى،يك ميليون درهم داد. (18) به ابو العتاهيه شاعر و ابراهيم موصلى موسيقيدان به خاطر چند بيتشعر و قدرى ساز و آواز،هر يك صد هزار درهم و صد دست لباس داد. (19) در قصر هارون گروه زيادى از زنان خوش آواز و سازنواز فراهم آمده بودند و انواع و اقسام سازهاى موسيقى آن عصر،در آنجا وجود داشت (20) هارون به جواهرات علاقهيى بى مانند داشت،يكبار براى خريد يك انگشتر صد هزار دينار پرداخت. (21) هر روز ده هزار درهم خرج آشپزخانهاش بود و گاه تا سى رنگ غذا برايش درست مىكردند. (22) يكروز هارون غذايى از گوشتشتر طلبيد،چون آوردند،جعفر برمكى گفت:
-خليفه مىدانند كه اين غذا كه برايشان آوردهاند چقدر خرج برداشته است؟
-سه درهم...
-نه به خدا،چهار هزار درهم تا كنون خرج برداشته،زيرا مدتها است كه هر روز شترى مىكشند تا اگر خليفه ميل به گوشتشتر فرمودند آماده باشد! (23) هارون قمار هم مىكرد و باده نيز بسيار مىنوشيد حتى گاه با همهى حاضران در مجلس. (24) با وجود اين،از سر عوامفريبى به برخى از مظاهر اسلامى هم تظاهر مىكرد:حج مىگزارد و گاه به برخى از وعاظ مىگفت او را موعظه كنند و مىگريست...!
هارون از سرسختى آل على در برابر حكومت عباسيان به شدت رنج مىبرد و از اين رو،از هر راهى كه ممكن مىشد،مىكوشيد تا آنانرا بكوبد يا در جامعه سبك سازد،پولهاى گزاف به شاعران خود فروخته مداح در بارى مىداد تا آل علىرا هجو كند.از جمله در مورد منصور نمرى در ازاء قصيدهيى كه در هجو آل على سروده بود فرمان داد كه او را به خزانهى بيت المال ببرند،تا هر چه مىخواهد بردارد. (25)
همهى علويان بغداد را به مدينه تبعيد كرد و گروهى بيشمار از ايشان را كشتيا مسموم ساخت. (26)
حتى از استقبال مردم به قبر حضرت امام حسين عليه السلام،رنج مىبرد و فرمان داد تا قبر و خانههاى مجاور آن را خراب كنند و درختسدرى را كه كنار آن مزار پاك روييده بود،قطع نمايند. (27) و پيشتر پيامبر اسلام (ص) سه بار فرموده بود خدا لعنت كند كسى را كه رختسدر را قطع مىكند. (28)
شكى نيست كه حضرت امام موسى كاظم-كه درود همارهى خداوند بر او باد-نمىتوانستند با حكومت چنين تباهكارهى نامسلمان ستم پيشهيى و پدران او،موافق باشند،و هم از اينروست اگر به قيام فخ رضايت مىدهند،و هم از اينروست كه با شيعيان خويش دائما در تماس مخفى مىبودند و موضع هر يك را فرد فرد،در مقابله با حكومت جابر وقت تعيين مىفرمودند.
حضرتش به صفوان بن مهران از ياران خويش مىفرمودند:تو از همه جهت نيكويى،جز اينكه شترانت را به هارون كرايه مىدهى.عرض كرد:براى سفر حج كرايه مىدهم و خودم هم دنبال شتران نمىروم.
فرمود:آيا بهمين خاطر،باطنا دوست ندارى كه هارون دست كم تا بازگشت از مكه زنده بماند، تا شترانتحيف و ميل نشود؟و كرايهى تو را بپردازد؟
عرض كرد،چرا.
فرمود:كسى كه دوستدار بقاى ستمكاران باشد،از آنان به شمار مىرود. (29)
و اگر گاه به برخى اجازه مىفرمودند كه مشاغل خويش را در دستگاه هارونى حفظ كنند،از جهتسياسى،اين چنين صلاح مىدانستند و كسانى را مىگماردند كه مىدانستند در آن حكومت وحشت و ترور و خفقان،وجودشان براى جمعيتشيعه مفيد واقع مىشود و هم به وسيلهى آنان از برخى مكايد حكومت،عليه علويان،آگاه مىشوند.چنانكه على بن يقطين وقتى مىخواست از پستخود در دربار هارون استعفا كند حضرت امام كاظم اجازه ندادند.
بارى،به هيچ روى امام با اين ستمكاران كنار نمىآمدند،حتى هنگامى كه در چنگال ستم آنان گرفتار مىشدند:يكروز از ايام محبس امام،هارون،يحيى بن خالد را به زندان فرستاد كه موسى بن جعفر اگر تقاضاى عفو كند،او را آزاد مىكنم،امام حاضر نشدند. (30)
امام-عليه السلام-حتى در بدترين وضع گرفتارى،نستوهى و رفتار پر حماسه و ستيزهگر و آشتىناپذير خويش را از دست نمىدادند:
به جملات اين نامه كه يكبار از زندان به هارون نوشتهاند به دقت نگاه كنيد،چقدر شكوه رادى و پايمردى و ايمان به عقيده و هدف از آن بچشم مىخورد:
«...هيچ روز در سختى بر من نمىگذرد مگر كه بر تو همان روز در آسايش و رفاه مىگذرد،اما مىباش تا هر دو رهسپار روزى شويم كه پايانى ندارد و تبهكاران در آنروز زيانكارند...» (31)
آرى:اين چنين است كه هارون نمىتواند وجود امام را تحمل كند،ساده لوحانه است اگر باور داشته باشيم كه هارون تنها از اين جهت كه به مقام معنوى امام در دل مردم حسادت مىكرد، او را به زندان افكند.
او از تماس مخفى مداوم شيعيان آن گرامى با وى توسط كارگزاران دستگاههاى امنيتى خويش كاملا آگاه شده بود و هم مىدانست كه اگر امام هر لحظه زمينه را آماده بيابند،باقيام خود و يا با دستور قيام به ياران خود حكومت او را واژگون خواهند فرمود و مىديد كه اين روحيهى نستوه كمترين مقدار سازشكارى در كنه وجودش يافته نمىشود و اگر روزى چند ظاهرا دست روى دست گذارده است،اين سكوت نيست،توقفى تاكتيكى استبراى يافتن ضربهگاه مناسب،پس پيشدستى مىكند و در نهايت عوامفريبى و وقاحت در برابر قبر پيامبر مىايستد و بى آنكه از غصب خلافت و ستمهاى خويش و خوردن اموال مردم و تبديل دستگاه خلافتبه سلطنت،شرم كند،خطاب به پيامبر مىگويد:
«يا رسول الله،از تصميمى كه در مورد فرزندت موسى بن جعفر دارم عذر مىخواهم،من باطنا نمىخواهم ايشان را زندانى كنم اما چون مىترسم بين امت تو جنگ واقع شود و خونى ريخته گردد،اين كار را مىكنم!!»آنگاه دستور مىدهد آن گرامى را كه هم در آنجا در كنار قبر پيامبر مشغول نماز بود دستگير كنند و به بصره ببرند و زندانى سازند.
امام يكسال در زندان عيسى بن جعفر والى بصره بسر برد و خصلتهاى برجستهى آن گرامى، چنان در عيسى بن جعفر تاثير گذارد كه آن دژخيم به هارون نوشت:او را از من باز ستان و گرنه آزادش خواهم كرد.
به دستور هارون،آن بزرگ را به بغداد بردند و نزد فضل بن ربيع محبوس ساختند،از آن پس چندى به فضل بن يحيى سپرده شد و نزد او زندانى بود و سر انجام به زندان سندى بن شاهك منتل شد.
علت اين نقل و انتقالات متوالى آن بود كه هارون هر بار از زندانبانهاى آن بزرگوار مىخواست تا امام را از ميان بردارند،اما هيچيك از اين زندانبانان او تن به اين كار ندادند تا اين دژخيم آخرين يعنى سندى بن شاهك،كه به اشارت هارون آن عزيز را مسموم كرد و پيش از در گذشت وى،گروهى از شخصيتهاى معروف را حاضر ساخت تا گواهى دهند كه حضرت موسى كاظم مورد سوء قصد قرار نگرفته و با مرگ طبيعى در زندان از دنيا مىرود.و با اين حيله مىخواستحكومت عباسى را از قتل آن بزرگوار،تبرئه كند و هم جلوى شورش احتمالى هواداران آن امام را بگيرد. (32)
اما،هوشيارى و نستوهى آن امام،آنان را رسوا ساخت چرا كه همينكه شهود به آن حضرت نگريستند،ايشان با وجود مسموميتشديد و بدى احوال و ضعف حال به شهود فرمودند:
مرا به وسيلهى 9 عدد خرما مسموم ساختهاند،بدنم فردا سبز خواهد شد و پس فردا از دنيا خواهم رفت. (33)
و چنين شد كه آن سترگ راد،خبر داد.
دو روز بعد-25 رجب 183 هجرى قمرى 34-آسمان به سوگ نشست،و زمين نيز،و همهى اهل ايمان و بويژه شيعيان كه راهبر راستين خويش را از كف داده بودند.اينك،خطاب به آن شهيد بزرگ،بگوييم:
آن هنگام،در غروبگهان كه سر شاخههاى سرفراز نخل،به نوازش نسيم سر بن گوش يكدگر مىنهند،نشيد حماسهى آرام زندگانى تو را نجوا مىكنند و پيام بيدادها كه بر تو رفته است،با نسيم پيامآور،مىگزارند.
آن هنگام در بهاران كه بغض مغموم و گرفتهى آسمان مىتركد و رگبار سرشك ابر،سرازير مىشود،اين اشك اندوه پيروان ستمكشيدهى توست كه به پهناى گونهى تاريخ،بر تو گريستهاند...
آه،اى امام راستين و بزرگ!
پردههاى ستبر سرشك،ما را از ديدن حماسهى مقاومت و پايدارى و سر انجام،جانسپارى تو در راه حق،باز نخواهد داشت و اگر بر تو مىگرييم،ايستاده مىگرييم،تا ايستادگى تو را در برابر خصم،سپاس گفته و هم به همراه تاريخ و هستى،پيش پاى مقاوم تو،به احترام برخاسته باشيم.
پاكترين درود،از زيباترين و شجاعترين جايگاه دلمان بر تو باد.هميشه،تا هر گاه...
امامان گرامى ما با دانشى الهى كه داشتند در مورد هر سئوالى كه از آنان مىشد،پاسخى درست و كامل و در حد فهم پرسشگر،مىدادند.و هر كس حتى دشمنان،چون با آنان به احتجاج و گفتگوى علمى مىنشست،با اعتراف به عجز خويش و قدرت انديشهى گسترده و احاطهاى كامل آنان،برمىخاست.
هارون الرشيد امام كاظم عليه السلام را از مدينه به بغداد آورد و به احتجاج نشست:
هارون-مىخواهم از شما چيزهايى بپرسم كه مدتى است در ذهنم خلجان مىكند و تا كنون از كس نپرسيدهام،به من گفتهاند كه شما هرگز دروغ نمىگوييد،جواب مرا درست و استبفرماييد!
امام-اگر من آزادى بيان داشته باشم،تو را از آنچه مىدانم در زمينهى پرسشت آگاه خواهم كرد.
هارون-در بيان آزاد هستيد،هر چه مىخواهيد بفرماييد...
و اما نخستين پرسش من:چرا شما و مردم،معتقد هستيدكه شما فرزندان ابو طالب از ما فرزندان عباس برتريد،در حاليكه ما و شما از تنهى يك درختيم.
ابو طالب و عباس هر دو عموهاى پيامبر بودند و از جهتخويشاوندى با پيامبر،با هم فرقى ندارند.
امام-ما از شما به پيامبر نزديكتريم.
هارون-چگونه؟
امام-چون پدر ما ابو طالب با پدر رسول اكرم برادر تنى (پدر و مادر يكى) بودند ولى عباس برادر ناتنى (تنها از سوى مادر) بود.
هارون-پرسش ديگر:چرا شما مدعى هستيد كه از پيامبر ارث هم مىبريد،در حاليكه مىدانيم هنگامى كه پيامبر رحلت كرد عمويش عباس (پدر ما) زنده بود اما عموى ديگرش ابو طالب (پدر شما) زنده نبود و معلوم است كه تا عمو زنده است،ارث به پسر عمو نمىرسد.
امام-آيا آزادى بيان دارم.
هارون-در آغاز سخن،گفتم داريد.
امام-امام على بن ابيطالب (ع) مىفرمايند:با بودن اولاد،جز پدر و مادر و زن و شوهر،ديگران ارث نمىبرند،و با بودن اولاد براى عمو نه در قرآن و نه در روايات،ارثى ثابت نشده است.پس آنانكه عمو را در حكم پدر مىدانند،از پيش خود مىگويند و حرفشان مبنايى ندارد (پس با بودن زهرا،فرزند رسول الله (ص) به عموى او عباس ارث نمىرسد.)
مضافا آنكه از پيامبر در مورد على-درود خدا بر او-نقلشده است كه:«اقضاكم على»،على بهترين قاضى شماست و نيز از عمر بن خطاب نقل شده است كه:«على اقضانا»على بهترين قضاوت كنندهى ماست.
و اين جمله،عنوان جامعى است كه براى حضرت على به اثبات رسيده،زيرا همهى دانشهايى كه پيامبر،اصحاب خود را با آنها ستوده از قبيل علم قرآن و علم احكام و مطلق علم،همه در مفهوم و معناى قضاوت اسلامى،جمع است و وقتى مىگوييم على در قضاوت از همه بالاتر استيعنى در همهى علوم از ديگران بالاتر است.
(پس گفتار على كه مىگويد:با بودن اولاد،عمو ارث نمىبرد،حجت است و بايد آنرا بپذيريم نه گفتهى:عمو در حكم پدر است را،زيرا به تصريح پيامبر،على از ديگران به احكام دين آشناتر است.)
هارون-پرسش ديگر:
چرا شما اجازه مىدهيد مردم شما را به پيامبر نسبتبدهند و بگويند:فرزندان رسول خدا در صورتيكه شما فرزندان على هستيد،زيرا هر كس به پدر خود نسبت داده مىشود (نه به مادر) و پيامبر جد مادرى شماست.
امام-اگر پيامبر زنده شده و از دختر تو خواستگارى كند،به او مىدهى؟
هارون-سبحان الله،چرا ندهم،بلكه در آنصورت بر عرب و عجم و قريش،افتخار هم خواهم كرد.
امام-اما اگر پيامبر زنده شود از دختر من خواستگارى نخواهد كرد و منهم نخواهم داد.
هارون-چرا؟
امام-چون او پدر من است (و لو از طرف مادر) ولى پدر تو نيست.(پس مىتوانم خود را فرزند رسول خدا بدانم)
هارون-پس چرا شما خود را ذريهى رسول خدا مىدانيد و حال آنكه ذريه از سوى پسر است نه از سوى دختر.
امام-مرا از پاسخ اين پرسش معاف دار.
هارون-نه،بايد پاسخ بفرماييد و از قرآن دليل بياوريد...
امام- «...و من ذريته داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسى و هارون و كذلك نجزى المحسنين و زكريا و يحيى و عيسى (35) ...»
اكنون مىپرسم:عيسى كه در اين آيه ذريهى ابراهيم به شمار آمده،آيا از سوى پدر به او منصوب استيا از سوى مادر؟
هارون-به نص قرآن،عيسى پدر نداشته است.
امام-پس از سوى مادر،ذريه ناميده شده است،ما نيز از سوى مادرمان فاطمه-درود خدا بر او-ذريهى پيامبر محسوب مىشويم.
آيا آيهى ديگر بخوانم؟
هارون-بخوانيد!امام-آيهى مباهله را مىخوانم: «فمن حاجك فيه من بعد ما جائك من العلم فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابنائكم و نسائنا و نسائكم و انفسنا و انفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنة الله على الكاذبين (36) »هيچكس ادعا نكرده است كه پيامبر در مباهله با نصاراى نجران جز على و فاطمه و حسن و حسين،كس ديگرى را براى مباهله با خود برده باشد پس مصداق ابنائنا (پسرانمان را) در آيهى مزبور،حسن و حسين-درود خدا بر آن هر دوان-هستند،با اينكه آنها از سوى مادر به پيامبر منسوبند و فرزندان دختر آن گرامىاند.
هارون-از ما چيزى نمىخواهيد؟
امام-نه،مىخواهم به خانهى خويش باز گردم.
هارون-در اين مورد بايد فكر كنيم... (37)
شناخت ويژهى آن گرامى از خداوند و انس روحى وى با پروردگار بزرگ و نورانيت ذاتى وى كه ويژهى امامان پاك است،همه او را به عبادتى گرم و راز و نيازى عاشقانه با خدا سوق مىداد. وى عبادت را همان سان كه خداوند در قرآن به عنوان غايت آفرينش شناسانده است، مىدانست و به هنگام فراغت از كارهاى اجتماعى،هيچ كارى را همسنگ آن قرار نمىداد. هنگامى كه به دستور هارون به زندان افتاد،چنين فرمود:
اللهم انى طالما كنت اسالك ان تفرغنى لعبادتك و قد استجبت منى فلك الحمد على ذلك. (38)
خداوندگارا،چه بسيار مدت مىبود كه از تو مىخواستم مرا براى عبادت خويش،فراغت دهى، اينك دعايم را به اجابت رساندى،پس تو را بر اين سپاس مىگويم.
اين جمله،شدت اشتغال به كارهاى اجتماعى آن بزرگوار را در ايامى كه به زندان نيفتاده بودند،نيز مىرساند.هنگامى كه آن امام در زندان ربيع بود،هارون گاهى روى بامى كه مشرف به زندان امام بود،مىرفت و به داخل زندان نگاه مىكرد.هر بار مىديد كه چيزى چون لباسى در گوشهى زندان افكندهاند،و از جاى نمىجنبد.يكبار پرسيد،آن لباس از آن كيست؟ربيع گفت:لباس نيست،موسى بن جعفر است كه اغلب در حالتسجود و عبادت پروردگار زمين را بوسه مىزند.
هارون گفتبراستى كه او از عباد بنى هاشم است.
ربيع پرسيد:پس چرا دستور مىدهى كه در زندان بر او بسيار سختبگيرند.
گفت:هيهات،چارهيى جز اين نيست!! (39) يكبار،هارون كنيزى ماه چهره را به عنوان خدمتكارى آن گرامى فرستاد و در باطن بدين قصد كه اگر امام بدو تمايلى نشان دادند،از اينطريق دستبه تبليغاتى عليه آن گرامى بزند.امام به آورندهى دخترك گفتشما به اين هديهها دلبستهايد و بدانها مىنازيد،من به اين هديه و امثال آن نيازى ندارم.هارون خشمگين شد و دستور داد كه كنيز را به زندان ببر و به امام بگو،ما تو را با رضايتخود تو به زندان نيفكندهايم. (يعنى ماندن اين كنيز هم بستگى به رضايت تو ندارد) .
چيزى نگذشت كه جاسوسان هارون كه مامور گزارشارتباطات كنيز با امام بودند به هارون خبر بردند كه كنيزك،بيشتر اوقات در حال سجده است.هارون گفتبه خدا سوگند،موسى بن جعفر او را افسون كرده است...
كنيز را خواست و از او باز خواست كرد اما كنيزك جز نكويى از امام نگفت.هارون به مامور خود دستور داد كه كنيز را نزد خويش نگهدارد و با كسى چيزى از اين ماجرا نگويد.كنيزك پيوسته در عبادت بود تا چند روز پيش از وفات امام از دنيا رفت. (40)
آن گرامى اين دعا را بسيار مىخواند:
اللهم انى اسالك الراحة عند الموت و العفو عند الحساب
خداوندگارا،از تو آسايش هنگام مرگ و گذشت و بخشايش هنگام حساب را مىطلبم. (41)
قرآن را بسيار خوش مىخواند،چندان كه هر كس صداى او را مىشنيد،مىگريست مردم مدينه به وى«زين المتهجدين»يعنى آذين شب زندهداران لقب داده بودند. (42)
بردبارى و گذشت آن بزرگ،بىمانند و سرمشق ديگران بود.
لقب«كاظم»به دنبالهى نام آن گرامى،حاكى از همين خصلت وى و نشانهى شهرت ايشان به كظم غيظ و گذشت و بردبارى اوست.
در روزگارى كه عباسيان،در سراسر بلاد اسلامى خفقان ايجاد كرده بودند و اموال مردم را به عنوان بيت المال مىگرفتند و صرف عيش و نوش مىكردند و بر اثر حيف و ميل آنان،فقر عمومى بيداد مىكرد،مردم اغلب بىفرهنگ و فقير بودند و تبليغات ضد علوى عباسيان نيز، اذهان ساده لوحان را مىآلود،گهگاه،برخى از سر نادانى،بر امام بر مىآشفتند،اما آن بزرگوار، با اخلاق عالى خويش،بر آشفتهها را تسكين مىداد و با ادب و متانتخويش،آنها را تاديب مىكرد.
مردى از اولاد خليفهى دوم در مدينه مىزيست كه امام را آزار مىداد و گاهى كه امام را مىديد با دشنام،توهين مىكرد.
برخى از ياران امام،پيشنهاد مىكردند كه او را از ميان بردارند:امام شديدا ايشان را از اينكار باز مىداشت.
يكروز امام جاى او را كه در مزرعهاى بيرون مدينه بود،پرسيدند.
امام ابو جعفر،باقر العلوم،پنجمين پيشواى ما،جمعهى نخستين روز ماه رجب سال پنجاه و هفت هجرى در شهر مدينه چشم به جهان گشود. (1) او را«محمد»ناميدند و«ابو جعفر»كنيه و«باقر العلوم»يعنى«شكافندهى دانشها»لقب آن گرامى است.
به هنگام تولد هالهيى از شكوه و عظمت نوزاد اهل بيت را فرا گرفته بود،و همچون ديگر امامان پاك و پاكيزه به دنيا آمد.
امام باقر (ع) از دو سو-پدر و مادر-نسبتبه پيامبر و حضرت على و زهرا عليهم السلام مىرساند،زيرا پدر او امام زين العابدين فرزند امام حسين،و مادر او بانوى گرامى«ام عبد الله» (2) دختر امام مجتبى عليهم السلام است.
عظمت امام باقر (ع) زبانزد خاص و عام بود،هر جا سخناز والايى هاشميان و علويان و فاطميان به ميان مىآمد او را يگانه وارث آنهمه قداست و شجاعت و بزرگوارى مىشناختند و هاشمى و علوى و فاطميش مىخواندند.
راستگوترين لهجهها و جذابترين چهرهها و بخشندهترين انسانها برخى از ويژگيهاى امام باقر عليه السلام است.
گوشهيى از شرافت و بزرگوارى آن گرامى را در گزارش زير مىخوانيم:
پيامبر (ص) به يكى از ياران پارساى خود«جابر بن عبد الله انصارى»فرمود.اى جابر!تو زنده مىمانى و فرزندم«محمد بن على بن الحسين بن على بن ابيطالب»را كه نامش در تورات«باقر»است در مىيابى،بدانهنگام سلام مرا بدو برسان.
پيامبر در گذشت و جابر عمرى دراز يافت-و بعدها روزى به خانهى امام زين العابدين آمد و امام باقر را كه كودكى خرد سال بود ديد،به او گفت:پيش بيا...امام باقر (ع) آمد.
گفت:برو...
امام باز گشت.جابر اندام و راه رفتن او را تماشا كرد و گفت:به خداى كعبه سوگند آيينهى تمام نماى پيامبر است.آنگاه از امام سجاد پرسيد اين كودك كيست؟
فرمود:امام پس از من فرزندم«محمد باقر»است.
جابر برخاست و بر پاى امام باقر بوسه زد و گفت:فدايتشوم اى فرزند پيامبر (ص) ،سلام و درود پدرت پيامبر خدا (ص) رابپذير چه او ترا سلام رسانده است.
ديدگان امام باقر پر از اشگ شد و فرمود:سلام و درود بر پدرم پيامبر خدا باد تا بدان هنگام كه آسمانها و زمين پايدارند و بر تو اى جابر كه سلام او را به من رساندى. (3)
دانش امام باقر عليه السلام نيز همانند ديگر امامان از سر چشمهى وحى بود،آنان آموزگارى نداشتند و در مكتب بشرى درس نخوانده بودند،«جابر بن عبد الله»نزد امام باقر (ع) مىآمد و از آنحضرت دانش فرا مىگرفت و به آن گرامى مكرر عرض مىكرد:اى شكافندهى علوم! گواهى مىدهم تو در كودكى از دانشى خدا داد برخوردارى (4) .
«عبد الله بن عطاء مكى»مىگفت:هرگز دانشمندان را نزد كسى چنان حقير و كوچك نيافتم كه نزد امام باقر عليه السلام،«حكم بن عتيبه»كه در چشم مردمان جايگاه علمى والايى داشت در پيشگاه امام باقر چونان كودكى در برابر آموزگار بود (5) .
شخصيت آسمانى و شكوه علمى امام باقر (ع) چنان خيره كننده بود كه«جابر بن يزيد جعفى»به هنگام روايت از آن گرامى مىگفت:«وصى اوصياء و وارث علوم انبياء محمد بن على بن الحسين مرا چنين روايت كرد...» (6)
مردى از«عبد الله عمر»مسالهيى پرسيد و او در پاسخ درماند،به سئوال كننده امام باقر را نشان داد و گفت از اين كودك بپرس و مرا نيز از پاسخ او آگاه ساز.آن مرد از امام پرسيد و پاسخى قانع كننده شنيد و براى«عبد الله عمر»بازگو كرد،عبد الله گفت:اينان خاندانى هستند كه دانششان خداداد است (7) .
«ابو بصير»مىگويد:با امام باقر عليه السلام به مسجد مدينه وارد شديم،مردم در رفت و آمد بودند.امام به من فرمود:از مردم بپرس آيا مرا مىبينند؟از هر كه پرسيدم آيا ابو جعفر را ديدهاى پاسخ منفى شنيدم،در حاليكه امام در كنار من ايستاده بود.در اين هنگام يكى از دوستان حقيقى آن حضرت«ابو هارون»كه نابينا بود به مسجد در آمد.امام فرمود:از او نيز بپرس.
از ابو هارون پرسيدم:آيا ابو جعفر را ديدى؟
فورا پاسخ داد:مگر كنار تو نايستاده است؟
گفتم:از كجا دريافتى؟
گفت:چگونه ندانم در حاليكه او نور رخشندهيى است (8) .
و نيز«ابو بصير»مىگويد:امام باقر (ع) از يكى ازافريقائيان حال يكى از شيعيان خود به نام«راشد»را جويا شد.پاسخ داد خوب بود و سلام مىرساند.
امام فرمود خدا رحمتش كند.
با تعجب گفت:مگر او مرده است؟
فرمود:آرى.
گفت:چه وقت در گذشت؟
فرمود:دو روز پس از خارج شدن تو.
گفت:به خدا سوگند او بيمار نبود...
فرمود:مگر هر كس مىميرد به جهتبيمارى است؟
آنگاه ابو بصير از امام در مورد آن در گذشته سئوال كرد.
امام فرمود:او از دوستان و شيعيان ما بود،گمان مىكنيد كه چشمهاى بينا و گوشهاى شنوايى براى ما همراه شما نيست وه چه پندار نادرستى است!به خدا سوگند هيچ چيز از كردارتان بر ما پوشيده نيست پس ما را نزد خودتان حاضر بدانيد و خود را به كار نيك عادت دهيد و از اهل خير باشيد تا به همين نشانه و علامتشناخته شويد.من فرزندان و شيعيانم را به اين برنامه فرمان مىدهم (9) .
يكى از راويان مىگويد در كوفه به زنى قرآن مىآموختم،روزى با او شوخى كردم،بعد به ديدار امام باقر شتافتم،فرمود:
آنكه (حتى) در پنهان مرتكب گناه شود خداوند به او اعتنا و توجهى ندارد،به آن زن چه گفتى؟ از شرمسارى چهرهام را پوشاندم و توبه كردم،امام فرمود:تكرار نكن (10) .
مردى از اهل شام در مدينه ساكن بود و به خانهى امام بسيار مىآمد و به آن گرامى مىگفت: «...در روى زمين بغض و كينهى كسى را بيش از تو در دل ندارم و با هيچكس بيش از تو و خاندانت دشمن نيستم!و عقيدهام آنست كه اطاعتخدا و پيامبر و امير مؤمنان در دشمنى با توست،اگر مىبينى به خانهى تو رفت و آمد دارم بدان جهت است كه تو مردى سخنور و اديب و خوش بيان هستى!»در عين حال امام عليه السلام با او مدارا مىفرمود و به نرمى سخن مىگفت.چندى بر نيامد كه شامى بيمار شد و مرگ را رويا روى خويش ديد و از زندگى نوميد شد،پس وصيت كرد كه چون در گذرد ابو جعفر«امام باقر»بر او نماز گزارد.
شب به نيمه رسيد و بستگانش او را تمام شده يافتند،بامداد وصى او به مسجد آمد و امام باقر عليه السلام را ديد كه نماز صبح به پايان برده و به تعقيب (11) نشسته است،و آن گرامى همواره چنين بود كه پس از نماز به ذكر و تعقيب مىپرداخت.
عرض كرد:آن مرد شامى به ديگر سراى شتافته و خود چنين خواسته كه شما بر او نماز گزاريد.
فرمود:او نمرده است...شتاب مكنيد تا من بيايم.
پس برخاست و وضو و طهارت را تجديد فرمود و دو ركعت نماز خواند و دستها را به دعا برداشت،سپس به سجده رفت و همچنان تا بر آمدن آفتاب،در سجده ماند،آنگاه به خانهى شامى آمد و بر بالين او نشست و او را صدا زد و او پاسخ داد،امام او را بر نشانيد و پشتش را به ديوار تكيه داد و شربتى طلبيد و به كام او ريخت و به بستگانش فرمود غذاهاى سرد به او بدهند و خود بازگشت.
ديرى بر نيامد كه شامى شفا يافت و به نزد امام آمد و عرض كرد:
«گواهى مىدهم كه تو حجتخدا بر مردمانى (12) ...»
«محمد بن منكدر»-از صوفيان آن روزگار-مىگويد:
در روز بسيار گرمى از مدينه بيرون رفتم،ابو جعفر محمد بن على بن الحسين را ديدم-همراه با دو تن از غلامانشان-يا دو تن از دوستانش-از سركشى به مزرعهى خويش باز مىگردد با خود گفتم:مردى از بزرگان قريش در چنين وقتى در پى دنياست!بايد او را پند دهم.
نزديك آمدم و سلام كردم،امام در حالى كه عرق از سر و رويش مىريختبا تندى پاسخم داد. گفتم:خدا ترا به سلامتبدارد آيا شخصيتى چون شما در اين هنگام و با اينحال در پى دنيا مىرود!اگر در اين حالت مرگ در رسد چه مىكنى؟
فرمود به خدا سوگند اگر مرگ در رسد در حال اطاعتخداوند خواهم بود زيرا من بدينوسيله خود را از تو و ديگر مردمان بى نياز مىسازم،از مرگ در آنحالتبيمناكم كه سرگرم گناهى باشم.
گفتم:رحمتخدا بر تو باد،مىپنداشتم كه شما را پند مىدهم اما تو مرا پند دادى و آگاه ساختى (13) .
امام چه خانه نشين باشد و چه در متن اجتماع در مقام امامتش تفاوتى رخ نمىدهد زيرا امامت چونان رسالت،منصبى استخدايى و مردمان را نمىرسد كه بدلخواه خويش امامى برگزينند.
غاصبان و متجاوزان هماره به مقام والاى امام رشك مىبردند و بهر وسيله براى غصب و تصرف حكومت و خلافت كه ويژهى امامان بود دست مىيازيدند و در راه اين منظور از هيچ جنايتى نيز باك نداشتند.امامت امام در زمان خلافت وليد و سليمان بن عبد الملك و عمر بن عبد العزيز و يزيد بن عبد الملك و هشام بوده است.
برخى از دوران امامت امام باقر عليه السلام مقارن حكومت ظالمانهى هشام بن عبد الملك اموى مىبود و هشام و ديگر امويان به خوبى مىدانستند كه اگر حكومت ظاهر را با ستم و جنايتبه غصب گرفتهاند هرگز نمىتوانند حكومت دردلها را از خاندان پيامبر بربايند.
عظمت معنوى امامان گرامى چنان گيرا بود كه گاه دشمنان و غاصبان خود مرعوب مىماندند و به تواضع برمىخاستند:
هشام در يكى از سالها به حج آمده بود و امام باقر و امام صادق عليهما السلام نيز جزو حاجيان بودند،روزى امام صادق (ع) در اجتماع عظيم حج ضمن خطابهيى فرمود:
«سپاس خداى را كه محمد (ص) را به راستى فرستاد و ما را به او گرامى ساخت،پس ما برگزيدگان خدا در ميان آفريدگان و جانشينان خدا (در زمين) هستيم،رستگار كسى است كه پيرو ما باشد و شور بخت آنكه با ما دشمنى ورزد».
امام صادق عليه السلام بعدها مىفرمود:گفتار مرا به هشام خبر بردند ولى متعرض ما نشد تا به دمشق بازگشت و ما نيز به مدينه برگشتيم به حاكم خود در مدينه فرمان داد تا من و پدرم را به دمشق بفرستد.
به دمشق در آمديم و هشام تا سه روز ما را بار نداد،روز چهارم بر او وارد شديم،هشام بر تخت نشسته بود و درباريان در برابرش به تير اندازى و هدف گيرى سرگرم بودند.
هشام پدرم را به نام صدا زد و گفت:با بزرگان قبيلهات تيراندازى كن.
پدرم فرمود:من پير شدهام و تيراندازى از من گذشته است،مرا معذور دار.
هشام اصرار ورزيد و سوگند داد كه بايد اين كار را بكنىو به پير مردى از بنى اميه گفت كمانت را به او بده پدرم كمان برگرفت و تيرى به زه نهاد و پرتاب كرد،اولين تير درست در وسط هدف نشست،دومين تير را در كمان نهاد و چون شست از پيكان برداشتبر پيكان تير اول فرود آمد و آن را شكافت،تير سوم بر دوم و چهارم بر سوم...و نهم بر هشتم نشست،فرياد از حاضران برخاست،هشام بى قرار شد و فرياد زد:
آفرين ابا جعفر!تو در عرب و عجم سر آمد تيراندازنى،چطور مىپندارى زمان تيراندازى تو گذشته است...و در همان هنگام تصميم بر قتل پدرم گرفت و سر به زير افكنده فكر مىكرد و ما در برابر او ايستاده بوديم،ايستادن ما طولانى شد و پدرم از اين بابتبه خشم آمد و آن گرامى چون خشمگين مىشد به آسمان مىنگريست و خشم در چهرهاش آشكار مىشد، هشام غضب او را دريافت و ما را به سوى تختخود فرا خواند و خود برخاست و پدرم را در برگرفت و او را بر دست راستخود بر تخت نشانيد و مرا نيز در برگرفت و بر دست راست پدرم نشاند،و با پدرم به گفتگو نشست و گفت:
قريش تا چون تويى را در ميان خود دارد بر عرب و عجم فخر مىكند،آفرين بر تو،تيراندازى را چنين از چه كسى و در چند مدت آموختهيى؟
پدرم فرمود:مىدانى كه مردم مدينه تيراندازى مىكنند و من در جوانى مدتى به اين كار مىپرداختم و بعد ترك كردم تا هم اكنون كه تو از من خواستى.
هشام گفت از آنگاه كه خويش را شناختم تا كنونتيراندازى بدين زبردستى نديده بودم و گمان نمىكنم كسى در روى زمين چون تو بر اين هنر توانا باشد،آيا فرزندت جعفر نيز مىتواند همچون تو تيراندازى كند؟
فرمود:ما«كمال»و«تمام»را به ارث مىبريم،همان كمال و تمامى كه خدا بر پيامبرش فرود آورد آنجا كه مىفرمايد: «اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا» (14) ...زمين از كسى كه بر اين كارها كاملا توانا باشد خالى نمىماند.
چشم هشام با شنيدن اين جملات در حدقه گرديد و چهرهاش از خشم سرخ شد،اندكى سر فرو افكند و دوباره سر برداشت و گفت:مگر ما و شما از دودمان«عبد مناف»نيستيم كه در نسبتبرابريم؟
امام فرمود:آرى اما خدا ما را ويژگيهايى داده كه به ديگران نداده است.
پرسيد:مگر خدا پيامبر را از خاندان«عبد مناف»به سوى همهى مردم و براى همهى مردم از سفيد و سياه و سرخ نفرستاده است؟شما از كجا اين دانش را به ارث بردهايد در حاليكه پس از پيامبر اسلام پيامبرى نخواهد بود و شمايان پيامبر نيستيد؟
امام بى درنگ فرمود:خداوند در قرآن به پيامبر مىفرمايد:
«زبانت را پيش از آنكه به تو وحى شود براى خواندن قرآنحركت مده (15) »پيامبرى كه به تصريح اين آيه زبانش تابع وى استبه ما ويژگيهايى داده كه به ديگران نداده است و به همين جهتبا برادرش على (ع) اسرارى را مىگفت كه به ديگران هرگز نگفت و خداوند در اين باره مىفرمايد: «و تعيها اذن واعية» (16) -يعنى آنچه به تو وحى مىشود و اسرار تو را-گوشى فرا گيرنده فرا مىگيرد.
و پيامبر خدا به على (ع) فرمود:از خدا خواستم كه آن را گوش تو قرار دهد.و نيز على بن ابيطالب (ع) در كوفه فرمود«پيامبر خدا هزار در از دانش به روى من گشود كه از هر در هزار در ديگر گشوده شد»...همانطور كه خداوند پيامبر را كمالاتى ويژه داد پيامبر (ص) نيز على (ع) را برگزيد و چيزهايى به او آموخت كه به ديگران نياموخت و دانش ما از آن منبع فياض است و تنها ما آن را به ارث بردهايم نه ديگران.
هشام گفت:على مدعى علم غيب بود حال آنكه خدا كسى را بر غيب دانا نساخت.
پدرم فرمود:خدا بر پيامبر خويش كتابى فرود آورد كه در آن همه چيز از گذشته و آينده تا روز رستخيز بيان شده است زيرا در همان كتاب مىفرمايد: «و نزلنا عليك الكتاب تبيانا لكل شيئى» (17) -بر تو كتابى فرو فرستاديم كه بيان كنندهى همه چيز است-و در جاى ديگر فرمود: «همه چيز را در كتاب روشن به حساب آوردهايم (18) »و نيز:هيچ چيز را در اين كتاب فرو گذار نكرديم (19) »و خداوند به پيامبر فرمان داد همهى اسرار قرآن را به على بياموزد،و پيامبر به امت مىفرمود:على از همهى شما در قضاوت داناتر است...هشام ساكت ماند...و امام از بارگاه او خارج شد. (20)
«عبد الله بن نافع»از دشمنان امير مؤمنان حضرت على عليه السلام بود و مىگفت:اگر در روى زمين كسى بتواند مرا قانع سازد كه در كشتن«خوارج نهروان»حق با على بوده است من بدو روى خواهم آورد.اگر چه در مشرق يا مغرب بوده باشد.
به عبد الله گفتند:آيا مىپندارى فرزندان على (ع) نيز نمىتوانند به تو ثابت كنند؟گفت مگر در ميان فرزندان او دانشمندى هست؟
گفتند:اين خود سند نادانى توست!مگر ممكن است در دودمان حضرت على (ع) دانشمندى نباشد؟!پرسيد:در اين زمان دانشمندشان كيست،امام باقر عليه السلام را به او معرفى كردند و او با ياران خويش به مدينه آمد و از امام تقاضاى ملاقات كرد...امام به يكى از غلامان خويش فرمان داد بار و بنهى او را فرود آورد و به او بگويد فردا نزد امام حاضر شود.
بامداد ديگر عبد الله با ياران خويش به مجلس امام آمد و آن گرامى نيز فرزندان و بازماندگان مهاجران و انصار را فرا خواند و چون همه گرد آمدند امام در حاليكه جامهاى سرخ فام بر تن داشت و ديدارش چون ماه فريبنده و زيبا بود فرمود:
به روز سوم ماه شعبان سال چهارم هجرت (1) دومين فرزند برومند حضرت على و فاطمه،كه درود خدا بر ايشان باد،در خانهى وحى و ولايت،چشم به جهان گشود.
چون خبر ولادتش به پيامبر گرامى اسلام (ص) رسيد،به خانهى حضرت على و فاطمه (ع) آمد و اسماء (2) را فرمود تا كودكش را بياورد.اسماء او را در پارچهيى سپيد پيچيد و خدمت رسول اكرم (ص) برد،آن گرامى به گوش راست او اذان و به گوش چپ او اقامه گفت (3) .
به روزهاى اول يا هفتمين روز ولادت با سعادتش،امين وحى الهى،جبرئيل،فرود آمد و گفت:
سلام خداوند بر تو باد اى رسول خدا،اين نوزاد را به نامپسر كوچك هارون«شبير» (4) كه به عربى«حسين»خوانده مىشود،نام بگذار. (5) چون على (ع) براى تو بسان هارون براى موسى بن عمران است جز آنكه تو خاتم پيغمبران هستى.
و به اين ترتيب نام پر عظمت«حسين»از جانب پروردگار،براى دومين فرزند فاطمه انتخاب شد.
به روز هفتم ولادتش،فاطمهى زهراء كه سلام خداوند بر او باد،گوسفندى را براى فرزندش به عنوان عقيقه (6) كشت،و سر آن حضرت را تراشيد و هم وزن موى سر او نقره صدقه داد. (7)
از ولادت حسين بن على (ع) كه در سال چهارم هجرت بود تا رحلت رسول الله (ص) كه شش سال و چند ماه بعد اتفاق افتاد،مردم از اظهار محبت و لطفى كه پيامبر راستين اسلام (ص) در بارهى حسين (ع) ابراز مىداشت،به بزرگوارى و مقام شامخ پيشواى سوم آگاه شدند.
سلمان فارسى مىگويد:ديدم كه رسول خدا (ص) حسين (ع) را بر زانوى خويش نهاده او را مىبوسيد و مىفرمود:
تو بزرگوار و پسر بزرگوار و پدر بزرگوارانى،تو امام و پسر امام و پدر امامان هستى،تو جتخدا و پسر حجتخدا و پدر حجتهاى خدايى كه نه نفرند و خاتم ايشان،قائم ايشان (امام زمان عج) مىباشد. (8)
انس بن مالك روايت مىكند:
وقتى از پيامبر پرسيدند كداميك از اهل بيتخود را بيشتر دوست مىدارى،فرمود:حسن و حسين را، (9) بارها رسول گرامى حسن و حسين را به سينه مىفشرد و آنان را مىبوييد و مىبوسيد. (10)
ابو هريره كه از مزدوران معاويه و از دشمنان خاندان امامت است در عين حال اعتراف مىكند كه:
رسول اكرم (ص) را ديدم كه حسن و حسين (ع) را بر شانههاى خويش نشانده بود و به سوى ما مىآمد،وقتى به ما رسيد فرمود:هر كس اين دو فرزندم را دوستبدارد مرا دوست داشته و هر كه با آنان دشمنى ورزد با من دشمنى نموده است. (11)
عالىترين،صميمىترين و گوياترين رابطهى معنوى و ملكوتى بين پيامبر و حسين را مىتوان در اين جملهى رسول گرامى اسلام (ص) خواند كه فرمود:حسين از من و مناز حسينم. (12)
چون امام حسن (سلام خدا و فرشتگان خدا بر او باد) ازدنيا رحلت فرمود،به گفتهى رسول خدا و امير المؤمنين (ع) و وصيتحسن بن على (ع) امامت و رهبرى شيعيان به امام حسين (ع) منتقل شد و از طرف خدا مامور رهبرى جامعه گرديد.
امام حسين (ع) مىديد كه معاويه با اتكاء به قدرت اسلام،بر اريكهى حكومت اسلام به ناحق تكيه زده،سخت مشغول تخريب اساس جامعهى اسلامى و قوانين خداوند است،و از اين حكومت پوشالى مخرب به سختى رنج مىبرد،ولى نمىتوانست دستى فراز آورد و قدرتى فراهم كند تا او را از جايگاه حكومت اسلامى پائين بكشد،چنانچه برادرش امام حسن (ع) نيز وضعى مشابه او داشت.
امام حسين (ع) مىدانست اگر تصميمش را آشكار سازد و به سازندگى قدرت بپردازد،پيش از هر جنبش و حركت مفيدى به قتلش مىرسانند،ناچار دندان بر جگر نهاد و صبر را پيشه ساخت كه اگر بر مىخاست،پيش از اقدام به دسيسه كشته مىشد،و از اين كشته شدن هيچ نتيجهيى گرفتهنمىشد.
بنابر اين تا معاويه زنده بود چون برادر زيست و علم مخالفتهاى بزرگ نيفراخت،جز آنكه گاهى محيط و حركات و اعمال معاويه را به باد انتقاد مىگرفت و مردم را به آيندهيى نزديك اميدوار مىساخت كه اقدام مؤثرى خواهد نمود.و در تمام طول مدتى كه معاويه از مردم براى ولايت عهدى يزيد،بيعت مىگرفت،حسين به شدت با او مخالفت كرد،و هرگز تن به بيعتيزيد نداد و وليعهدى او را نپذيرفت و حتى گاهى سخنانى تند به معاويه گفت و يا نامهيى كوبنده براى او نوشت. (16) معاويه هم در بيعت گرفتن براى يزيد،به او اصرارى نكرد و امام (ع) همچنين بود و ماند تا معاويه در گذشت...
يزيد پس از معاويه بر تختحكومت اسلامى تكيه زد و خود را امير المؤمنين خواند،و براى اينكه سلطنت ناحق و ستمگرانهاش را تثبيت كند،مصمم شد براى نامداران و شخصيتهاى اسلامى پيامى بفرستد و آنان را به بيعتبا خويش بخواند.به همين منظور،نامهاى به حاكم مدينه نوشت و در آن يادآور شد كه براى من از حسين (ع) بيعتبگير و اگر مخالفت نمود بقتلش برسان.حاكم اين خبر را به امام حسين (ع) رسانيد و جواب مطالبه نمود،امام حسين (ع) چنينفرمود:
انا لله و انا اليه راجعون و على الاسلام السلام اذا بليت الامة براع مثل يزيد. (17) آنگاه كه افرادى چون يزيد، (شراب خوار و قمار باز و بى ايمان و نا پاك كه حتى ظاهر اسلام را هم مراعات نمىكند) بر مسند حكومت اسلامى بنشيند،بايد فاتحه اسلام را خواند. (زيرا اين گونه زمامدارها با نيروى اسلام و به نام اسلام،اسلام را از بين مىبرند) .
امام حسين (ع) مىدانست اينك كه حكومتيزيد را به رسميت نشناخته است اگر در مدينه بماند به قتلش مىرسانند،لذا به امر پروردگار،شبانه و مخفى از مدينه به سوى مكه حركت كرد.آمدن آن حضرت به مكه،همراه با سرباززدن او از بيعتيزيد،در بين مردم مكه و مدينه انتشار يافت،و اين خبر تا به كوفه هم رسيد.كوفيان از امام حسين (ع) كه در مكه بسر مىبرد دعوت كردند تا به سوى آنان آيد و زمامدار امورشان باشد.امام (ع) مسلم بن عقيل (ع) ،پسر عموى خويش را به كوفه فرستاد تا حركت و واكنش اجتماع كوفى را از نزديك ببيند و برايش بنويسد.
مسلم به كوفه رسيد و با استقبال گرم و بى سابقهيى روبرو شد،هزاران نفر به عنوان نايب امام (ع) با او بيعت كردند،و مسلم (ع) هم نامهيى به امام حسين (ع) نگاشت و حركت فورى امام (ع) را لازم گزارش داد.هر چند امام حسين (ع) كوفيان را به خوبى مىشناخت،و بىوفايى و بى دينىشان را در زمان حكومت پدر و برادر ديده بود و مىدانستبه گفتهها و بيعتشان با مسلم (ع) نمىتوان اعتماد كرد،و ليكن براى اتمام حجت و اجراى اوامر پروردگار تصميم گرفت كه به سوى كوفه حركت كند.
با اينحال تا هشتم ذى حجه،يعنى روزيكه همهى مردم مكه عازم رفتن به«منى»بودند (18) و هر كس در راه مكه جا مانده بود با عجلهى تمام مىخواستخود را به مكه برساند،آن حضرت در مكه ماند و در چنين روزى با اهل بيت و ياران خود،از مكه به طرف عراق خارج شد و با اين كار هم به وظيفهى خويش عمل كرد و هم به مسلمانان جهان فهماند كه پسر پيغمبر امت، يزيد را به رسميت نشناخته و با او بيعت نكرده بلكه عليه او قيام كرده است.
يزيد كه حركت مسلم (ع) را به سوى كوفه دريافته و از بيعت كوفيان با او آگاه شده بود،ابن زياد را (كه از پليدترين ياران يزيد و از كثيفترين طرفداران حكومتبنى اميه بود) به كوفه فرستاد.
ابن زياد از ضعف ايمان و دو رويى و ترس مردم كوفه استفاده نمود و با تهديد و ارعاب آنان را از دور و بر مسلم پراكنده ساخت،و مسلم (ع) به تنهايى با عمال ابن زياد بهنبرد پرداخت،و پس از جنگى دلاورانه و شگفت،با شجاعتشهيد شد. (سلام خدا بر او باد) .و ابن زياد جامعهى دورو و خيانتكار و بى ايمان كوفه را عليه امام حسين (ع) بر انگيخت،و كار به جايى رسيد كه عدهاى از همان كسانيكه براى امام (ع) دعوت نامه نوشته بودند،سلاح جنگ پوشيدند و منتظر ماندند تا امام حسين (ع) از راه برسد و به قتلش برسانند.
امام حسين (ع) از همان شبى كه از مدينه بيرون آمد،و در تمام مدتى كه در مكه اقامت گزيد،و در طول راه مكه به كربلا،تا هنگام شهادت،گاهى به اشاره،گاهى به صراحت،اعلان مىداشت كه:مقصود من از حركت،رسوا ساختن حكومت ضد اسلامى يزيد و بر پا داشتن امر به معروف و نهى از منكر و ايستادگى در برابر ظلم و ستمگرى است و جز حمايت قرآن و زنده داشتن دين محمدى هدفى ندارم.
و اين ماموريتى بود كه خداوند به او واگذار نموده بود،حتى اگر به كشته شدن خود و اصحاب و فرزندان و اسيرى خانوادهاش اتمام پذيرد.
رسول گرامى و امير مؤمنان و حسن بن على (ع) پيشوايان پيشين اسلام،شهادت امام حسين (ع) را بارها بيان فرموده بودند.حتى در هنگام ولادت امام حسين (ع) ،رسول گرانمايه اسلام (ص) شهادتش را تذكر داده بود. (19) و خود امام حسين (ع) به علم امامت مىدانست كه آخر اين سفر بهشهادتش مىانجامد،ولى او كسى نبود كه در برابر دستور آسمانى و فرمان خدا براى جان خود ارزشى قائل باشد،يا از اسارت خانوادهاش واهمهاى به دل راه دهد.او آنكس بود كه بلا را كرامت و شهادت را سعادت مىپنداشت. (سلام ابدى خدا بر او باد) .
خبر«شهادت حسين (ع) در كربلا»به قدرى در اجتماع اسلامى مورد گفتگو واقع شده بود كه عامهى مردم از پايان اين سفر مطلع بودند.چون جسته و گريخته،از رسول الله (ص) و امير المؤمنين (ع) و امام حسن بن على (ع) و ديگر بزرگان صدر اسلام شنيده بودند.
بدين سان حركت امام حسين (ع) با آن درگيريها و ناراحتىها.احتمال كشته شدنش را در اذهان عامه تشديد كرد.به ويژه كه خود در طول راه مىفرمود:
«من كان باذلا فينا مهجته و موطنا على لقاء الله نفسه فليرحل معنا (20) »هر كس حاضر است در راه ما از جان خويش بگذرد و به ملاقات پروردگار بشتابد همراه ما بيايد».
و لذا در بعضى از دوستان اين توهم پيش آمد كه حضرتش را از اين سفر منصرف سازند.
غافل از اينكه فرزند على بن ابيطالب (ع) امام و جانشين پيامبر،و از ديگران به وظيفهى خويش آگاهتر است و هرگز از آنچه خدا بر عهدهى او نهاده دست نخواهد كشيد.بارى امام حسين (ع) با همهى اين افكار و نظريهها كه اطرافش را گرفته بود به راه خويش ادامه داد،و كوچكترين خللى در تصميمش راه نيافت.
سر انجام،رفت،و شهادت را دريافت،نه خود تنها،بلكه با اصحاب و فرزندان،كه هر يك ستارهاى درخشان در افق اسلام بودند،رفتند و كشته شدند،و خونهايشان شنهاى گرم دشت كربلا را لاله باران كرد تا جامعهى مسلمان بفهمد،يزيد (باقى ماندهى بسترهاى گناه آلود خاندان اميه) جانشين رسول خدا نيست،و اساسا اسلام از بنى اميه و بنى اميه از اسلام جداست.
راستى هرگز انديشيدهايد اگر شهادت جانگداز و حماسه آفرين حسين (ع) به وقوع نمىپيوست،و مردم يزيد را خليفهى پيغمبر (ص) مىدانستند و آنگاه اخبار دربار يزيد و شهوترانيهاى او و عمالش را مىشنيدند چقدر از اسلام متنفر مىشدند،زيرا اسلامى كه خليفهى پيغمبرش يزيد باشد به راستى نيز تنفر آور است...
و خاندان پاك حضرت امام حسين (ع) نيز اسير شدند تا آخرين رسالت اين شهادت را به گوش مردم برسانند،و شنيديم و خوانديم كه در شهرها،در بازارها،در مسجدها،در بارگاه متعفن پسر زياد و دربار نكبتبار يزيد،هماره و همه جا دهان گشودند و فرياد زدند،و پردهى زيباى فريب را از چهرهى زشت و جنايتكار جيرهخواران بنى اميه برداشتند و ثابت كردند كه يزيد سگ باز و شرابخوار است،هرگز لياقتخلافت ندارد و اين اريكهاى كه او بر آن تكيه زده جايگاه او نيست،سخنانشان رسالتشهادت حسينى را تكميل كرد،طوفانى در جانها بر انگيختند چنانكه نام يزيد تا هميشه مترادف با هر پستى و رذالت و دنائت گرديد و همهى آرزوهاى طلايى و شيطانيش چون نقش بر آب گشت.نگرشى ژرف مىخواهد تا بتوان بر همهى ابعاد اين شهادت عظيم و پر نتيجه دستيافت.
از همان اوان شهادتش تا كنون،دوستان و شيعيانش،و همهى آنان كه به شرافت و عظمت انسان ارج مىگذارند،همه ساله سالروز به خون غلطيدنش را،سالروز قيام و شهادتش را با سياه پوشى و عزادارى محترم مىشمارند،و خلوص خويش را با گريه بر مصائب آن بزرگوار ابراز مىدارند.پيشوايان مآل انديش و معصوم ما،هماره به واقعهى كربلا و به زنده داشتن آن عنايتى خاص داشتند.غير از اينكه خود به زيارت مرقدش مىشتافتند و عزايش را بر پا مىداشتند،در فضيلت عزا دارى و محزون بودن براى آن بزرگوار،گفتارهاى متعددى ايراد فرمودهاند.
ابو عماره گويد:روزى به حضور امام ششم صادق آل محمد (ص) رسيدم،فرمود اشعارى در سوگوارى حسين (ع) براى ما بخوان،وقتى شروع به خواندن نمودم صداى گريه حضرت برخاست،من مىخواندم و آن عزيز مىگريست چندانكه صداى گريه از خانه برخاست.بعد از آنكه اشعار را تمام كردم،امام عليه السلام در فضيلت و ثواب مرثيه و گرياندن مردم بر امام حسين (ع) مطالبى بيان فرمود. (21)
و نيز از آن جناب است كه فرمود:گريستن و بىتابى كردن در هيچ مصيبتى شايسته نيست مگر در مصيبتحسين بن على (ع) كه ثواب و جزايى گرانمايه دارد. (22)
باقر العلوم،امام پنجم (ع) به محمد بن مسلم كه يكى از اصحاب بزرگ او است فرمود:
به شيعيان ما بگوييد كه به زيارت مرقد حسين (ع) بروند،زيرا بر هر شخص با ايمانى كه به امامت ما معترف است،زيارت قبر ابا عبد الله (ع) لازم مىباشد. (23)
امام صادق (ع) مىفرمايد:
«ان زيارة الحسين عليه السلام افضل ما يكون من الاعمال».
همانا زيارت حسين (ع) از هر عمل پسنديدهاى ارزش و فضيلتش بيشتر است. (24)
زيرا كه اين زيارت در حقيقت مدرسهيى بزرگ و عظيم است كه به جهانيان درس ايمان و عمل صالح مىدهد و گويى روح را،به سوى ملكوت خوبىها و پاكدامنىها و فداكاريها پرواز مىدهد.
هر چند عزادارى و گريه بر مصائب حسين بن على (ع) ،ومشرف شدن به زيارت قبرش و باز نماياندن تاريخ پر شكوه و حماسه ساز كربلايش ارزش و معيارى والا دارد،لكن بايد دانست كه نبايد تنها به اين زيارتها و گريهها و غم گساريدن اكتفا كرد،بلكه همهى اين تظاهرات، فلسفهى دين دارى-فداكارى-حمايت از قوانين آسمانى را به ما گوشزد مىنمايد،و هدف هم جز اين نيست،و نياز بزرگ ما از درگاه حسينى آموختن انسانيت و خالى بودن دل از هر چه غير از خداست مىباشد،و گرنه اگر فقط به صورت ظاهر قضيه بپردازيم هدف مقدس حسينى به فراموشى مىگرايد.
با نگاهى اجمالى به 56 سال زندگى سراسر خدا خواهى و خدا جويى حسين (ع) ،در مىيابيم كه هماره وقت او به پاكدامنى و بندگى و نشر رسالت احمدى و مفاهيم عميقى والاتر از درك و ديد ما گذشته است.
اكنون مرورى كوتاه به زواياى زندگانى آن عزيز كه پيش روى ما است:
جنابش به نماز و نيايش با پروردگار و خواندن قرآن و دعا و استغفار علاقهى بسيارى داشت. گاهى در شبانه روز صدها ركعت نماز مىگزاشت. (25) و حتى در آخرين شب زندگى دست از نياز و دعا بر نداشت،و خواندهايم كه از دشمنان مهلتخواست تا بتواند با خداى خويش به خلوتبنشيند و فرمود:خدا مىداند كه من نماز و تلاوت قرآن و دعاى زياد و استغفار را دوست دارم. (26)
حضرتش بارها پياده به خانهى كعبه شتافت و مراسم حج را برگزار كرد. (27)
پسران غالب اسدى (بشر و بشير) حكايت كردهاند كه:در عصر روز عرفه،نهم ذيحجة الحرام، در بيابان عرفات همراه حسين (ع) بوديم.آن حضرت با كمال خشوع و بندگى از خيمه بيرون آمد و با جمع كثيرى از اصحاب و فرزندان به دامنهى چپ كوه ايستاد،صورت مبارك به جانب كعبه گرداند،دستها را چونان مستمند ضعيفى به سوى آسمان گشود،و اين دعا را قرائت فرمود:
«حمد و سپاس خدايى را كه چيزى نمىتواند قضا و خواستهى او را رد كند و از عطا و بخشش او جلوگيرى نمايد.
دست او در سخاوت و كرم باز است و هر چيزى را به حكمتخويش نيكو و متقن قرار داده است،تلاش پنهان كاران بر او مخفى نيست و آنچه به او سپرده شود تباه نمىگردد اوست پاداش و كيفر دهندهى همه و اصلاح كنندهى حالات بندگان قناعت پيشه و رحم كنندهى ناتوانان و ضعيفان،فرود آورنده منافع و كتاب جامع-قرآن-نورانى و فروزان،و اوستشنوندهى دعاها و برطرف كنندهى گرفتاريها و بالا برندهى درجهى نيكوكاران و كوبندهى ستمگران، خدايى به جز او نيست،همتا ندارد وچيزى مانندش نيست،و اوستشنوا و بينا و لطيف (28) و آگاه،و بر هر چيزى قادر و توانا.
بارالها به سوى تو روى مىآورم و به پروردگارى تو گواهى مىدهم،اعتراف و اقرار دارم كه تو پروردگارم هستى و بازگشتم به سوى توست،پيش از آنكه چيزى باشم و نشانى از من باشد به نعمتبر من آغاز كردى و مرا از خاك آفريدى...
سپس مرا صحيح و سالم،براى هدايتى كه از پيش مقدر فرموده بودى به دنيا آوردى و مرا در گهواره كه كودكى خردسال بودم حفظ كردى و از غذاها،شير گوارا روزيم دادى،دل پرستاران را نسبتبه من مهربان ساختى،و مادران دلسوز را به تربيت من وا داشتى،و مرا از آزارها و شرور پنهانى جن حفظ كردى و از فزونى و كاستى سالم نگاهداشتى،-پس تو بلند مرتبهيى اى رحيم اى رحمان-تا آنگاه كه زبان به سخن گشودم،و تمام گردانيدى به من نعمتهاى كامل خود را و همه ساله مرا پروراندى تا كه خلقتم كامل شد و نيرويم اعتدال يافت، جتخود را بر من تمام كردى كه معرفت و شناختخود را به من الهام نمودى،و مرا به عجايب حكمتخود شگفت زده كردى و به آفرينشهاى بى سابقهات كه در آسمان و زمينتبوجود آوردى هشيارم ساختى و براى سپاسگزارى و يادت آگاهم ساختى و اطاعت و پرستش خويش به من واجب كردى و آنچه پيامبرانت آوردند به من فهماندى و پذيرفتن آنچه موجب خشنوديت مىشود بر من سهل و آسان كردى و به يارى و لطفى كه در همهى اين مراحل نسبتبه من داشتى بر من منت نهادى.
نوادهى پيامبر عزيز اسلام (ص) ،و نخستين فرزند امير مؤمنان على و فاطمه عليهما السلام در نيمهى ماه رمضان،در سال سوم هجرى،چشم به جهان گشود. (1) پيامبر (ص) براى گفتن تهنيت،به خانهى على آمد و نام او را،از سوى خدا«حسن»نهاد. (2)
حدود هفتسال از زندگى اين نواده،با پيامبر عزيز اسلام (ص) گذشت (3) .پدر بزرگ مهربان،او را سخت دوست مىداشت:
چه بسيار كه او را بر شانه مىنهاد و مىگفت:خداوندا،من دوستش دارم،تو نيز او را وستبدار!» (4) ...«آنكه حسن و حسين را دوستبدارد،مرا دوست داشته است و آنكه با ايندو كينه ورزد و ايشان را دشمن بدارد،با من دشمنكامى كرده است...» (5)
و هم مىفرمود:«حسن و حسين،سرور جوانان بهشتند» (6) .
و نيز مىفرمود:«اين دو فرزند من،امامند،چه قيام كنند و چه نكنند (7) ».
بزرگى منش و سترگى روح آن امام،چندان بود كه پيامبر ارجمند اسلام (ص) او را با خردى سال و كمى سن،در برخى از عهدنامهها،گواه مىگرفت،واقدى آورده است كه:پيامبر، براى«ثقيف»عهد ذمه بست،خالد بن سعيد آنرا نوشت و امام حسن و امام حسين-درود خدا بر آنان-آنرا گواهى فرمودند (8) .
و هم،آنگاه كه پيامبر به امر خدا،با اهل نجران،به«مباهله»برخاست،امام حسن و امام حسين و حضرت على و فاطمه (ع) را نيز به فرمان خداى،همراه خويش برد و آيهى تطهير در پاكدامنى آن گراميان فرود آمد (9) .
امام حسن (ع) همراه و هماهنگ پدر بود و از بيدادگران انتقاد و از ستمديدگان حمايت مىكرد.
در جنگ صفين نيز،همراه پدر،پايمرديها كرد.
توجهى ويژه به خداوند داشت،آثار اين توجه را گاه ازچهرهى او به هنگام وضو در مىيافتند: چون وضو مىگرفت،رنگ مىباخت و به لرزه مىافتاد،مىپرسيدند كه چرا چنين مىشوى؟
مىفرمود:آن را كه در پيشگاه خدا مىايستد،جز اين سزاوار نيست.
از امام ششم (ع) آوردهاند كه امام حسن (ع) عابدترين مردمان زمان خويش بود و هم با فضيلتترين چون به ياد مرگ و...و رستخيز مىافتاد،مىگريست.و بى حال مىشد (16) .
پياده و گاه برهنه پا،25 بار به خانهى خدا رفت (17) ...
آن روز به خانهى خدا رفته بود...همان هنگام مىشنيد كه مردى با خدا به گفتگو نشسته است كه:خداوندا،ده هزار درهم نصيبم كن...امام (ع) هماندم به خانه بازگشت و آن پول را براى او فرستاد.
يكروز،كنيزى از كنيزان او،دسته گلى خوشبوى به تحفه،پيشكش كرد،امام (ع) ،در مقابل او را آزاد فرمود و چونپرسيدند چرا چنين كردى؟،فرمود:
خدا ما را چنين تربيت كرده است و اين آيه را باز خواندند:
«و اذا حييتم بتحية فحيوا باحسن منها»يعنى چون به شما هديهاى دادند،به نيكوتر،پاسخ گوييد (18) .
سه بار در زندگى،هر چه داشت،حتى كفش-و پاى افزار-را به دو نيم تقسيم كرد و در راه خدا داد (19) .
تو و پدرت،نزد من،مبغوضترين بوديد و اما اكنون محبوبترين هستيد.
پير مرد آنروز مهمان امام شد و چون از آنجا رفتبه دوستى آن گرامى،گرويده بود (21) .
مروان حكم،-كه هيچگاه از آزار آن گرامى فرو گذار نمىكرد-،به هنگام رحلت آن امام،در تشييع شركت كرد.
پاسخ داد:هر چه كردم،با كسى كردم كه بردباريش از اين كوه-اشاره به كوهى در مدينه-بيشتر بود (22) .
بدين هنگام،امام به سختى گريست و مردم نيز گريستند...
آنگاه بدانجهت كه امامت از مسير راستين خود،انحراف نيابد،جملهيى چند،از خويش گفت:
قل لا اسئلكم عليه اجرا الا المودة في القربى (23) ...
«بگوى اى پيامبر،من از شمايان بر رسالتم،پاداشى،جز مهرورزى با خويشانم،نمىخواهم...»
آنگاه،امام نشست و عبد الله بن عباس برخاست و گفت:
از نامههايى كه امام به معاويه نوشت و ابن ابى الحديد آنرا نقل مىكند،اينست:
معاويه آنان را بسيج كرد و به جنگ با امام به عراق فرستاد.
امام نيز،به حجر بن عدى كندى،فرمان داد تا فرمانداران و هم مردم را براى جنگ آماده سازد.
معاويه به جنگ سوى شما آمده است،شما نيز به اردوگاه نخيله برويد...!همه،ساكت ماندند.
چرا به امام و پسر پيامبرتان پاسخ نمىدهيد...از خشم خدا بيم كنيد،مگر شما از ننگ،باك نداريد...؟
آنگاه،رو به امام كرد و گفت:گفتار شما را شنيديم و با جان و دل به فرمانيم،و افزود كه:
من،هم اكنون به اردوگاه مىروم،هر كه مايل استبهمن به پيوندد.
انبوه جمعيت در اردوگاه،به جز شيعيان،از اين چند دسته نيز فراهم آمده بود:
1-خوارج،كه تنها براى جنگ با معاويه آمده بودند نه به جانبدارى از امام.
2-آزمندانى كه دنبال غنائم جنگى بودند.
3-آنان كه به پيروى از روساى قبيلهها،شركت كرده بودند و انگيزهى دينى نداشتند (29) .
امام حسن با معاويه صلح كرده است (32) .