پس جمعى از اصحاب شمشيرها را حمايل كرده و در وفادارى و حمايت از على عليه السلام گفتند، كه يا اميرالمؤ منين ! ما با جان مال و فرزند در فرمان تو هستيم هر چه دستور فرمايى مطيع و فرمانبرداريم . از جمله آنان سهل بن حنيف ، صعصعة بن صوحان عبدى ، عبدالله بن خباب ، منذر بن جارود عبدى و مالك اشتر نخعى بودند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام بسيار خشنود شد، و با آنان مهربانى كرده و آنان را تحسين كرد.
سپس به دبير خويش فرمود: بنويس اين قراردادى است بين على بن ابى طالب عليه السلام و معاوية بن ابى سفيان .
ابوالاعور سلمى گفت : ابتدا نام معاويه را ذكر كن ،
مالك اشتر گفت : خاموش باش ، هيچ كرامتى براى تو و معاويه نيست ، تا او را مقدم كنيم ، ما نام على بن ابى طالب عليه السلام را كه معاويه و غير معاويه برترى و فضيلت دارد مقدم مى داريم .
معاويه گفت : اى اشتر! هر كدام را مى خواهى مقدم كن .
متن پيمان نامه
بسم الله الرحمن الرحيم ، اين قراردادى است بين على بن ابى طالب عليه السلام و معاوية بن ابى سفيان و بين اهل عراق و حجاز از شيعيان على عليه السلام و اهل شام از هواخواهان معاويه ، كه بر حكم كتاب رسول خدا گردن نهند و آنچه را قرآن احيا كرده است زنده كنند و آنچه را قرآن ميرانده است بميرانند، عبدالله بن قيس يعنى ابوموسى اشعرى نماينده على بن ابى طالب عليه السلام و عمروعاص نماينده معاويه به عنوان حكمين انتخاب مى شوند على بن ابى طالب عليه السلام و معاويه از حكمين عهد و ميثاق مى گيرند تا بر اساس دستورات قرآن و سنت رسول خدا صلى الله عليه و آله دوارى كنند.
جان و مال دو داور در امان باشد و كسى متعرض آنان نشود افراد دو لشكر به مفاد اين پيمان راضى باشند و اهل عراق و حجاز به اوطان خويش باز گردند و اهل شام به شام مراجعت كنند و اجتماع حكمين در دومة الجندل تشكل شود و مهلت اين قرار داد يك سال است . والسلام .
عبدالله بن ابى رافع دبير اميرالمؤ منين على عليه السلام قرارداد نامه را براى اهل شام نوشت و عمار بن عباد كلبى دبير معاويه هم پيمان نامه را براى اهل عراق به نگارش در آورد و عده اى از معارف عراق بر نسخه اهل شام امضاء و گواهى كردند و جمعى از معتمدان اهل شام بر نسخه اهل عراق گواهى نوشتند.
نخستين اعتراض از لشكر على عليه السلام
پس از نوشتن پيمان نامه و گواهى آن ، مردى از اصحاب اميرالمؤ منين عليه السلام از قبيله ربيعه (98)بر اسب نشست و گفت : آبى به من دهيد، چون آب نوشيد، بر لشكر اميرالمؤ منين حمله كرد و ساعتى ادامه داد و مجددا آب خواست ، چون آب خورد بار ديگر به لشكر معاويه حمله كرد و رجز خواند، گاهى به لشكر معاويه و گاهى به ياران على عليه السلام حمله كرد و به آواز بلند مى گفت :
اى مردم ! بدانيد من على و معاويه و از حكم آنان بيزارم لا حكم الا الله و لو كره المشركون .
و در اثناى حمله به ياران على عليه السلام كه مردم را با شمشير و نيزه مى زد كشته شد، او نخستين خارجى بود كه در مقابل اميرالمؤ منين و يارانش شمشير كشيد.
نگرانى ياران على عليه السلام از معاويه
چون قرارداد نوشته و مهر و گواهى شد، معاويه عمروعاص كه به غرض و هدف خويش رسيدند خوشحال و دلشاد بودند، اما ياران صميمى على عليه السلام دل تنگ بودند، مالك اشتر نخعى ، عدى بن حاتم طائى و عمرو بن حمق الخزاعى و شريح بن هانى و زحر بن قيس جعفى و احنف بن قيس تميمى و جماعتى از ياران ديگر به معاويه نزديك شدند و گفتند:
اى معاويه ! ما از حق دست بردار نيستيم و امروز بر همان عقيده ايم كه ديروز بوديم ، تو از ترس شمشير ما به قرآن پناه بردى و ما را به كتاب خدا خواندى ، ما هم شما را اجابت كرديم . حكمى كه حكمين بكنند اگر بر معيار حق باشد، مى پذيريم وگرنه ما جنگ را چاره نهايى مى دانيم تا يكى از ما يا شما باقى بماند.
معاويه گفت : هر چه مى خواهيد، همان كنيد.
سپس منادى معاويه ، اهل شام را آواز داد تا به شام برگردند و اميرالمؤ منين فرمود تا اهل عراق و حجاز به وطن خويش برگردند.
نصيحت ابوموسى در راه دومة الجندل
ابوموسى اشعرى به خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد گفت :يا اميرالمؤ منين از مكر و خدعه ماءمون نيستم ، از تو مى خواهم جمعى از اصحاب خويش را با من به دومة الجندل بفرستى تا راهنما و مشاور من در مقابل عمروعاص باشند، على عليه السلام شريح بن هانى را با پانصد تن (99) به همراهى ابوموسى به دومة الجندل فرستاد تا از احوال او باشند.
شريح بن هانى در بين راه به ابوموسى گفت : كارى بزرگ را به عهده گرفتى كه مسئوليتى عظيم دارد، اگر خطا و لغزش كنى با هيچ چيز جبران نمى شود. از حق چشم مپوش و باطل را حمايت نكن و بنگر با چه كسى مقابله مى كنى ، با مردى مثل عمروعاص كه دين و ايمان ندارد و جز به دنيا و مال دنيا نمى انديشد. او مردى مكار و حيله گر است ، مواظب باش تا در ورطه هلاكت نيفتى .
ابوموسى اشعرى گفت : تلاش مى كنم تا باطل را دفع و طرفين را راضى كنم . معاويه شرحبيل بن سمط الكندى را با جمعى انبوه به همراهى عمروعاص به دومة الجندل اعزام كرد.
عمروعاص و ابوموسى در دومة الجندل
نماينده على عليه السلام و معاويه در دومة الجندل حاضر شدند، عمروعاص قبل از ابوموسى به آنجا رسيد، وقتى ابوموسى با همراهيان به دومة الجندل رسيد، عمروعاص به استقبال او آمد و او را سلام خوش آمد گفت .
ابوموسى نيز او را به سينه خويش چسباند و مصافحه كرد سپس عمروعاص او را نزد خود نشانيد ساعتى به تعارف و عيش پرداخته با هم طعام خوردند.
بعد از آن هر روز ساعت ها با هم مى نشستند و بحث و گفت و گو مى كردند. و روزهاى طولانى به اين نحو سپرى كردند، به گونه اى كه ياران اميرالمؤ منين عليه السلام نگران قضيه شدند، تا اين كه عدى بن حاتم طائى گفت : اى عمرو! تو مرد مورد اعتماد نيستى و ابوموسى نيز مردى ضعيف و كم خرد است .
عمروعاص گفت : اى عدى تو را دخالتى در اين كار نيست .
بر اثر طولانى شدن مدت حكميت ، بر زبان ها افتاد كه عمروعاص ، ابوموسى را فريب مى دهد تا مولاى خود على بن ابى طالب را خلع كند و جمعى ديگر به گوش معاويه رساندند مه عمروعاص خلافت را براى خود مى خواهد، معاويه دلتنگ شد، مغيرة بن شعبه را به نزد عمروعاص فرستاد، مغيره در دومة الجندل بر عمروعاص وارد شد و ساعتى به مباحثه و گفت و گو نشستند سپس با ابوموسى ملاقات كرده ، سخن گفتند.
مغيره به نزد معاويه رفت و گفت : هر دو را ديدم و سخنان آنان را شنيدم ، اما در كار ابوموسى شك ندارم كه او على بن ابى طالب عليه السلام را از خلافت خلع مى كند، و ليكن از عمروعاص سخنى شنيدم كه اراده كارى دارد.
معاويه با شنيدن سخن مغيره غمناك شد، شعرى به اين مضمون گفت و براى عمروعاص فرستاد:
سخنهايى از تو شنيدم اما باور ندارم و يقين مى دانم كه رضاى من را نگاه مى دارى و هرگز حق ما را فراموش نمى كنى .
به جهت طولانى شدن مدت ، مردم به عمروعاص و ابوموسى اعتراض كرده ، و فرياد برآوردند: اى ابوموسى و عمروعاص : زمان به دراز كشيد شما هنوز حكمى نكرديد، مى ترسيم مدت يك سال تمام شود و شما كارى نكنيد و دوباره جنگ آغاز شود.
عمروعاص با شنيدن اين سخنان به نزد ابوموسى رفت و گفت : اى ابوموسى ! اهل عراق در طلب خون عثمان كمتر از اهل شما نيستند، شرف معاويه و حال او را در بنى اميه مى دانى ، در اين كار چه انديشه و نظرى دارى بيان كن .
ابوموسى گفت : اگر در روز قتل عثمان در مدينه حاضر بودم . حتما او را بارى مى دادم ، اما معاويه در بنى اميه شريف تر از على بن ابى طالب عليه السلام در بين بنى هاشم نيست .
عمروعاص گفت :
راست مى گويى ، ولى تو نسبت به على بن ابى طالب عليه السلام از من به معاويه ناصح تر نيستى ، اما اگر كسى بگويد معاويه از طلقاست و پدر او سر كرده جنگ احزاب بود، راست گفته است ، و همچنين اگر كسى بگويد على عليه السلام كشتگان عثمان را در كنار خويش نگه داشته و انصار عثمان را در جنگ جمل كشته ، راست گفته است .
اى ابوموسى ! پيشنهاد دارم و مصلحتى انديشيدم كه صلاح مسلمانان در آن است ، من معاويه را از خلافت خلع مى كنم و تو هم على بن ابى طالب را از خلافت بر كنار كن ، تا خلافت را به عبدالله بن عمر خطاب كه مردى عابد و زاهد است و به جنگ و خونريزى رغبت ندارد واگذار كنيم .
ابوموسى گفت : پيشنهاد نيكو و راءى پسنديده اى است .
عمروعاص گفت : چه روز اين داورى را اعلام كنيم .
ابوموسى گفت : فردا روز دوشنبه است ، دوشنبه روز مباركى است . مردم را جمع كنيم و بعد از خطبه اين تصميم را اعلام داريم .
فريب ابوموسى اشعرى
روز دوشنبه مردم براى استماع نظريات حكمين اجتماع كردند، ابوموسى و عمروعاص با همراهان خويش در جايگاه حاضر شدند.
عمروعاص گفت : اى ابوموسى ! تو را به خدا سوگند مى دهم ، چه كسى به خلافت سزاوارتر است ، انسان غدار يا وفادار!
ابوموسى گفت : معلوم است وفادار بهتر از غدار است .
عمرو گفت : درباره عثمان چه مى گويى ، آيا ظالم بود كه كشته شد يا مظلوم ؟ ابوموسى گفت : مظلومانه كشته شد.
عمرو گفت : آيا قاتل او بايد قصاص شود يا نه ؟
ابوموسى : بايد قصاص شود.
عمرو: آيا اولياء عثمان بايد قاتلين را قصاص كنند يا خير؟
ابوموسى : بلى اولياى عثمان بر اين كار ولايت داند، چون خداى تعالى فرمود:
من قتل مظلوما فقد جعلنا لوليه سلطانا (100)
عمرو: آيا قبول دارى معاويه از اولياى عثمان است يا خير؟
ابوموسى : بلى ، معاويه از اقوام و اولياى عثمان است .
عمروعاص گفت : اى مردم ! شاهد باشيد كه ابوموسى گواهى مى دهد عثمان مظلومانه كشته شد و معاويه از اولياى او و قصاص كننده قاتلين اوست .
ابوموسى گفت : اى عمروعاص ، برخيز طبق توافق ديروز معاويه را از خلافت عزل كن تا من بعد از تو على بن ابى طالب عليه السلام را خلع كنم .
عمرو گفت : سبحان الله ، محال است بر تو سبقت بگيرم ، بلكه خداوند تو را بر من به سبب هجرت و ايمان مقدم داشته است ، برخيز و سخن خويش را بيان كن تا من هم آنچه گفتى بگويم .
ابوموسى برخاست و بر منبر نشست بعد از حمد و ثناى خداى سبحان گفت :
اى مردم ، بهترين شما كسى است كه هواى نفس خويش را بيشتر كنترل كند و بدترين شما آن كسى است كه شرش بيشتر باشد، شما مى دانيد كه در جنگ چند هزار نفر كشته شدند در جنگ متقى و محق و مبطل و با هم كشته مى شوند، ما در اين قضايا تدبير و تفكر كرديم و به نتيجه رسيديم ، على بن ابى طالب عليه السلام و معاويه را زا خلافت خلع و بر كنار كنيم و عبدالله بن عمر بن خطاب را كه مردى ملايم و طلب است به خلافت منصوب كنيم .
اى مردم ! من على بن ابى طالب عليه السلام را از خلافت كنار مى گذارم همان گونه كه اين انگشتر را زا انگشت بيرون مى كنم و انگشتر از انگشت بيرون كرد.
بى درنگ عمروعاص برخاست و گفت : اى مردم ! ابوموسى كه يار رسول خدا صلى الله عليه و آله همنشين ابوبكر و عامل عمر بن خطاب و حكم اهل عراق و نماينده على بن ابى طالب عليه السلام است ، در اين لحظه على بن باى طالب عليه السلام را از خلافت خلع و از زعامت خلق كنار گذاشت .
اما من معاويه را به خلافت نصب مى كنم چنان كه انگشتر در انگشت خويش مى كنم ، بلافاصله بر جاى خود نشست . (101)
ابوموسى به خشم و آمد گفت : به خدا سوگند قرار ما چنين نبود؛ اى عمروعاص ! خداى تعالى عذاب تو را زياد گرداند، لعنت خدا بر تو باد. اى مكار! اى فاسق جبار و اى بد سگال حيله گر مثل تو همچون مثل سگ باشد كه خداى تعالى فرمود:
كمثل الكلب ان تحمل عيله يلهث او تتركه يلهث . (102)
عمرو گفت : بله ، مثل تو چون آن حمار باشد كه در قرآن اشاره شد.
كمثل الحمار يحمل اسفارا. (103)
عكس العمل ياران على عليه السلام
اهل عراق فرياد آمدند و گفتند:
به خدا سوگند اين حيله و خدعه است ، هرگز به آن راضى نمى شويم . مردم به اهل شام دشنام و ناسزا مى گفتند و در مقابل دشنام و ناسزا مى شنيدند. سعيد بن قيس همدانى برخاست و گفت : اگر كلام اميرالمؤ منين على عليه السلام را گوش مى كرديد و بر صراط هدايت مى مانديد امروز اين ذلت را لمس نمى كرديم هر چند بر ما لازم نيست گمراهى و ضلالت عمروعاص و ابوموسى را بپذيريم كه هرگز راى آن دو را نمى پذيريم و ما امروز بر همان عقيده ديروزيم .
سپس اصحاب على بن ابى طالب عليه السلام كلام سعيد بن قيس را تاييد كردند؛ اما اشعث بن قيس از شرم ساكت و خاموش بود.
كردوس بن هانى گفت : اى اشعث ! تو نخستين كسى بودى كه سد راه اميرالمؤ منين على عليه السلام شدى و در سنت مصطفى صلى الله عليه و آله و شريعت محمد صلى الله عليه و آله خلل وارد كردى ، اشعث از سخنان او دلتنگ و ناراحت شد.
خبر حكم حكمين به اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد با ابراز تاءسف فرمود:
از اول مى دانستم كه ابوموسى اهل اين كار نيست و تلاش كردم تا غير ابوموسى اشعرى را براى حكميت انتخاب كنم ، اما شما لجاجت كرده ، و گفتيد، ابوموسى از همه لايق تر است . چون چاره ديگرى نداشتم ، شما را به خود واگذار كردم تا امروز ديديد كه ابوموسى صلاحيت براى مقابله با عمروعاص را نداشت . اكنون بايد صبر كنيد و هيچ بهانه و دليلى براى جنگ مجدد با معاويه را نداريد. بايد مدت يك سال را بر طبق قرارداد تحمل كنيد، تا مدت منقضى شود.
همگان به خانه هاى خويش باز گرديد و منتظر فرمان و قضاى الهى باشيد.
اهل عراق به عراق و اهل شام به شام مراجعت كردند.
ابوموسى اشعرى از خجالت و شرم از اميرالمؤ منين على عليه السلام و ترس از اصحاب آن حضرت و شماتت مردم به كوفه باز نگشت ، بلكه راه مكه را در پيش گرفت و در آنجا ساكن شد.
سؤ ال از قضا و قدر
در بين راه مردى از اهل كوفه پرسيد: (104) يا اميرالمؤ منين !آيا آمد ما به شام و جنگيدن با اهل شام و معاويه به قضا و قدر الهى بود يا نه ؟
على عليه السلام فرمود:
اى شيخ !قسم به آن خدايى كه دانه را شكافت ، هر قدمى كه برداشتيم و هر تپه اى را كه بالا رفتيم و پايين آمديم و قضا و قدر خداى تعالى بود.
مرد كوفى پرسيد: يا اميرالمؤ منين !پس ثواب و اجراى در اين صورت براى ما متصور نيست ؟
اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود:
چرا!اينگونه نيست كه مى گويى . بلكه خداوند اجرى عظيم و پاداشى جزيل براى پيمودن كوه و دره ، و رفتن از كوفه تا صفين و برگشتن به پاس خدمات استوارى و مجاهدت و اطاعت و فرمانبردارى از امام خويش به شما عنايت مى كند.
اى شيخ !شايد گمان مى كردى اين صعود و نزول و جنگ و جهاد ما به قضاى حتمى و قدر لازم انجام شد.
مرد كوفى گفت : يا اميرالمؤ منين ، همچنان كه مى گويى ، ظن و گمان من است .
على عليه السلام فرمود:
چنين نيست ، اگر به قضاى حتمى و قدر لازم باشد ثواب و عقاب و كيفر و پاداش معنى ندارد و وعده وعيد الهى لغو باشد و هيچ مجرمى نبايد ملامت شود و هيچ محسنى نبايد مورد تحسين واقع شود!
گفت : يا اميرالمؤ منين ، بيشتر بيان كن تا بدانم .
حضرت فرمود:
ان الله امر تخييرا و نهى تحذيرا و كلف يسيرا، يعص مغلوبا ولم يكلف تعنتا، لم يرسل الانبيا عبثا، ولم ينزل الكتب لعبا.
اى شيخ ، خداى بزرگ به انسان اختيار و اراده داده و بر هيچ امر و نهيى اجبار نكرده است ، هيچ كسى در اطاعت مكره و در معصيت ملزم نيست وگرنه ارسال رسل بازيچه و انزال كتب بيهوده بود.
مرد كوفى چون اين جواب را از اميرالمؤ منين عليه السلام شنيد، شاد و خندان شد و اشعارى در مدح و ثناى آن حضرت سرود، كه مطلع آن چنين است :
معاويه به عمروعاص گفت : يااباعبدالله ، امروز بايد صبر كنى تا فردا فخر نمائى . عمروعاص گفت : راست مى گويى ، ليكن امروز مرگ حق است و حيات باطل اگر على بن ابى طالب عليه السلام با اصحابش يك بار ديگر حمله كند دمار از لشكر ما بر آيد و همه جان خود را از دست مى دهند.
در اين هنگام مالك اشتر فرزندان قبيله قريش را تحريض كرد و گفت : يا آل مذحج ! مگر سنگ به دندان گرفتيد، خداى تعالى را هنوز خشنود نكرديد در خصم خويش خلل و سستى پديد نياورديد، شما فرزند عرب و يار جنگ و اصحاب غارت و سواران صباح و دليران جهاد كجاييد، امروز روز مردان است بكوشيد تا خدا را راضى و اميرالمؤ منين على عليه السلام را خشنود كنيد.
اين كلمات را گفت و مثل شير غران به لشكر معاويه حمله كرد و قبايل عرب از مذحج به دنبال او حمله كردند، اهل شام متحير و حيران در ميدان ماندند، اشتر نخعى بر اسب سياه نشسته و تيغ يمانى به دست گرفته به يمين و يسار حمله مى كرد و مردان شام را بر زمين مى انداخت .
او چنان رزم كرد كه نيزه اش شكست ، مردى از اصحاب اميرالمومنين گفت : خدايا اگر اين مرد از سر صدق و با نيت خالص و براى رضاى خدا شمشير مى زند، يار و يارو او با# اما گمان مى كنم او اين دلاورى و جنگ را براى خودنمائى و رياكارى انجام مى دهد.
مالك اشتر چون كلام او را شنيد دلتنگ شد.
آن مرد چون شنيد اشتر نخعى ناراحت شد از گفته خود پشيمان شد و از او عذر خواهى كرد.
پس مالك اشتر به صف خويش برگشت ، مردى از سپاه معاويه فرياد زد، اى مردم عراق ! آن شخص كه يازده تن از ياران ما را كشت كجا رفت و از جمله برادر و عم و خال من از آن يازده نفرند.
مالك اشتر چون سخن او را شنيد بيرون آمد و رجز خواند و از خود تمجيد كرد كه مالك اشتر سخن او را در دهان نيمه تمام گذاشت و با شمشير را از بدن جدا كرد و بازگشت .
اين جنگ بر همين حالت تا بعد از ظهر ادامه داشت . اميرالمؤ منين على عليه السلام در حين كار و زار و در اثناى پيكار با آواز بلند مهاجرين و انصار را خطاب كرد و فرمود:
اى ياران ! امروز از جنگ فرار كردن و عقب نشستن ، پشت كردن به دين و ارتداد از حق است (( و لنبلونكم حتى نعلم المجاهدين منكم و الصابرين ونبلوا اخباركم .)) (94)اگر طالب بهشت رضوان هستيد، پس منتظر چيزى هستيد، بتازيد و از خصم نترسيد.
نخستين نفر ابو هيثم بن تيهان بود كه پيش تاخت و رجز خواند و پى در پى حمله كرد و از آنان تعدادى را كشت تا شهيد شد.
سپس خزيمة بن ثابت معروف به ذوشهادتيين رجز خواند و حمله كرد چند نفر را كشت سپس كشته شد.
پس از او دو، فرزند ابو خالد انصارى يكى به نام خالد ديگر خلده هر يك رجز مى خواند و پى در پى حمله مى كردند، تا اين كه چهار نفر اى لشكر معاويه را هلاك كردند و عاقبت شهيد شدند.
سپس جندب بن زهر به ميدان آمد و جنگ مردانه كرد تا شهيد شد.
مالك اشتر با ديدن اين شهيدان گريست ، اميرالمومنين عليه السلام پرسيد سبب گريه چيست ؟ خداوند تو را هرگز نگرياند. مالك گفت : سبب گريه آن است چون مى بينم يارانم به فيض شهادت نايل مى شوند در حالى كه من آرزوى شهادت دارم ولى نصيب ام نمى شود.
اميرالمومنين او را نوازش كرد و دعاى خير نمود.
در همين اثنا جماعتى از اصحاب اميرالمومنين عليه السلام انبوهى از لشكر معاويه را ديدند كه بر بالاى تپه اى پناه گرفته بودند، بى درنگ بر آنان يورش آورده جمعى را كشته و بقيه را پراكنده كردند.
جنگ ليلة الهرير
آن روز شدت نبرد از همه روزها بيشتر بود، به طورى كه سواران از اسب پياده شده و از رو به رو شمشير مى زدند و علم ها بر زمين افتاده ، گرد و غبار عظيمى پديد آمد،نماز ظهر و عصر با تكبير بدون سجود و ركوع اقامه شد، تا شب فرا رسيد اما جنگ متوقف نشد و همچنان ادامه داشت ، اميرالمؤ منين على عليه السلام حمله مى كرد و دقايقى مى ايستاد و سر به آسمان مى آورد مى گفت : اللهم ! اليك نقلت الاقدام وافضت القلوب ورفعت الايدى و امتدت الاعناق و طلبت الحوائج و شخصت الابصار، اللهم ! افتح بيننا و بين قومنا بالحق وانت خير الفاتحين .
سپس در سياهى شب چون شير غضبناك با همراهى جمعى از اصحابش به لشكر معاويه حمله كرد. اميرالمومنين عليه السلام با كشتن هر يك از ياران معاويه ، تكبير سر مى داد، روايت مى كنند، كه آن شب از اميرالمومنين عليه السلام پانصد تكبير شنيده شد،كه با هر تكبير مردى از اهل شام را به دست خويش هلاك كرد.
بزرگان و مشايخ اهل شام در آن تاريكى شب ناله و ضجه سردادند و گفتند: اى اهل عراق ! از خدا بترسيد، بر اين معدود لشكر معاويه كه باقى مانده اند رحم كنيد و آنان را به زنان و فرزندانشان ببخشاييد اما اين ناله ها و تضرع هيچ فايده اى نداشت ، جنگ تا صبحگاهان بر پا بود و مبارزان على عليه السلام پيوسته و پى در پى حمله مى كردند و مى كشتند، به طورى كه سى و شش هزار نفر از طرفين كشته شدند و جنگ همچنان ادامه داشت . جمعى كثير از اصحاب معاويه كشته و زخمى شدند.
درماندگى معاويه و حيله عمروعاص
قرآن بر سر نيزه شاميان
معاويه با مشاهده صحنه جنگ و كشته و مجروح شدن يارانش و شنيدن ضجه شاميان به فكر چاره افتاد و به عمروعاص گفت : اى اباعبدالله ! واى ! تو! همه شاميان از بين رفتند، آن حيله هاى كه ذخيره كردى ، كجاست ؟
عمروعاص گفت : اى معاويه چه مى خواهى ؟
معاويه گفت : حيله اى بينديش تا جنگ متوقف شود و سپاهيان على عليه السلام دست از نبرد بردارند. اگر امروز على عليه السلام و يارانش دست از حمله و مبارزه برندارند، احدى از ما جان سالم بدر نخواهد برد و در سرزمين شام كسى باقى نمى ماند تا سلاح شمشير ما را به دست گيرد.
عمروعاص گفت : اى معاويه ! دستور فرما تا هر چه قرآن و جلد قرآن در خيمه هاى سربازان هست ، حاضر كنند و بر سر نيزه ها ببندند و در برابر لشكر على عليه السلام بايستند و با آواز بلند بگويند.
اى اصحاب على و اى اهل عراق اگر مسلمانيد، ما به حكم قرآن راضى مى شويم شما هم به دستورات قرآن راضى باشيد و جنگ را متوقف كنيد تا قرآن بين ما شما حاكم باشد.
چون اهل شام اين سخن عمروعاص را شنيدند گفتند: حيله اى نيكوست كه تا به حال در ميان ما سابقه نداشته است ، پس به فرمان معاويه قرآن ها را بر سر نيزه بسته و در مقابل لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام ايستادند و آواز دادند:
يا على ! يا على ! از خدا پروا كن و اين بقيه اهل شام از اصحاب معاويه را باقى بگذار، ما كتاب خدا را بين خود و شما حاكم قرار مى دهيم تا به فرمان قرآن تن دهيم .
سپس مصحفى كه معروف به مصحف عثمان بوده ، بر سر چهار نيزه بستند و در مقابل اميرالمؤ منين على عليه السلام آورده ، بانگ برآوردند:
اى ابا الحسن ! واى اهل عراق ! واى اهل حجاز! اين كتاب خداست كه ما و شما به آن ايمان داريم ، به اوامر و نواهى آن عمل مى كنيم ، ما مسلمانيم اگر شما اهل ايمانيد و به كلام خدا اقرار داريد و زن و فرزند ما و جماعت باقى مانده از اهل شام رحم كنيد و دست از جنگ برداريد، براساس دستور و فرمان با ما رفتار كنيد.
اين مكر و خدعه در ميان سپاهيان اميرالمومنين عليه السلام مؤ ثر و كارگر افتاد.
نخستين كسى كه از اصحاب على عليه السلام دست از جنگ كشيد و به دنبال على عليه السلام در ميان جنگ آمد اشعث بن قيس بود.
على عليه السلام با ياران و فرزندان خويش و جماعت بنى هاشم مثل شيران خشم آلود از هر طرف حمله مى كردند، اشعث در مقابل على عليه السلام ايستاد و گفت :
يا اميرالمومنين ! دست زا جنگ بردار و دعوت اهل شام كه ما را به كتاب خداى تعالى مى خوانند، اجابت كن ، همه روزه مى گفتى با آنان چندان مى جنگيم تا به كتاب خدا و سنت محمد مصطفى صلى الله عليه و آله تن در دهند. اكنون ايشان خصومت و جنگ را كنار گذاشته و ما را به كتاب خدا مى خوانند و اين گونه ناله و زارى مى كنند، پس ترحم نما و دست از خونريزى بردار، وگرنه هيچ يك از قبيله من و ديگر يمنى ها تو را حمايت نخواهيم كرد و تير و كمان و شمشير بر ضد معاويه و اهل شام به كار نمى بريم .
اميرالمومنين عليه السلام فرمود:
اى اشعث ! واى بر تو كه اين گونه ناسنجيده سخن مى گوئى !
اين قوم نه از سر صدق و راستى قرآن را به ميان ما آورده اند. بلكه براى دفع شكست و نجات خويش به حيله و فريب متوسل شدند. اى اشعث هرگز به مكر و حيله عمروعاص فريفته نگردى ، در وفادارى خويش استوار باش كه آثار فتح و نسيم پيروزى نزديك است .
اشعث گفت : معاذالله ، هرگز با اينان نخواهيم جنگيد، اگر اجازه فرما تا نزد معاويه روم و از اين قرآن بپرسم تا تكليف بر من روشن شود.
على عليه السلام فرمود: آنچه از مكر و حيله معاويه و عمروعاص بود براى تو گفتم ، اما تو خود دانى .
اشعث به نزديك لشكر معاويه رفت و پرسيد، معاويه كجاست ، چون معاويه آمد و در مقابل او ايستاد و گفت : اى معاويه ! از اين قرآن ها كه بر سر نيزه ها بستى چه نيتى دارى و چه مى خواهى ؟
معاويه گفت : از آن جهت قرآن را بر سر نيزه كرديم تا ما و شما متفقا بر آن عمل كنيم و جنگ و خونريزى را كنار بگذاريم .
اشعث به نزد اميرالمؤ منين على عليه السلام آمد و گفت : آنان از گمراهى دور شده و كتاب خدا را حكم خود ساخته اند، بايد در برابر كتاب خدا تسليم شويم .
سپس مردى از اهل شام بر اسب ابلق نشسته ، قرآنى در دست گرفت و به ميدان آمد او ميان دو صف ايستاد و گفت : اى اهل حجاز و اى اهل عراق گوش كنيد تا خداى سبحان در قرآن چه مى فرمايد:
الم تر الى الذين اوتوا نصيبا من الكتاب يدعون الى كتاب الله ليحكم بينهم واذا دعوا الى الله و رسوله ليحكم بينهم اذ فريق معرضون . (95)انما كان قول المومنين اذا دعوا الى الله و رسوله ليحكم بينهم ان يقولوا سمعنا و اطعنا و اولئك هم المفلحون . (96)
غرض مرد شامى از تلاوت اين آيات اين بود كه بر طبق اين آيات ، شما را به حكم خدا مى خوانيم و شما از پذيرش آن امتناع مى كنيد.
چون لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام آن فصاحت را بر سر نيزه ها ديدند، گفت و گو در ميان خود را آغاز كرده ، هر كسى سخنى مى گفت ، يكى مى گفت اهلى شام ما را به كتاب خداى تعالى مى خوانند، بايد اجابت كنيم ، جماعت ديگر مى گفتند، جنگ مبارزان ما را هلاك كرده و طاقت را از ما سلب نموده است .
اما طايفه اى از اصحاب صميمى على عليه السلام مى گفتند، اين حيله خدعه معاويه و عمروعاص است . مى دانيم آنان را با كتاب خدا و سنت رسول خدا صلى الله عليه و آله كارى نيست ؛ بايد جنگ را ادامه دهيم تا چشم فتنه و فساد را از حدقه بيرون آوريم .
در همين اثناء سفيان بن ثور الكبرى برخاست و گفت : اى اهل عراق ! ما از آن جهت با اهل شام مى جنگيم كه دعوت ما به كتاب خدا و سنت مصطفى صلى الله عليه و آله را نمى پذيرفتند، اما امروز آنان ما را به كتاب خدا مى خوانند، چگونه نداى آنان را اجابت نكنيم اگر به خواست آنان پاسخ مثبت ندهيم و اجابت نكنيم ، بر آنان حلال باشد كه با ما بجنگند؛ همچنان كه ديروز براى ما جنگيدن با آنان براى ما جايز بوده بود، اى اهل عراق !، بدانيد اين سخن على بن ابى طالب عليه السلام اثر نمى كند و او بر قصد و عزم خويش در جنگ با معاويه استوار است . سخن امروز او همان كلام ديروز است اما، ديگر گوش به فرمان او نمى دهيم و جنگ نمى كنيم ؛ چون بسيارى از مردان ما هلاك شده اند و مصلحت را در سازش و مصالحه با اهل شام مى دانيم .
در اين هنگام عده اى از ياران وفادار اميرالمومنين عليه السلام به متابعت و اطاعت آن حضرت سخن گفتند. از جمله گردوس بن هانى سكرى برخاست و گفت : اى ياران ، ما از معاويه تبرا جستيم و به ولايت على بن ابى طالب عليه السلام توفيق يافتم به يقين دانستيم ، كشتگان ما شهيدند و زنده هاى ما از ابرار و اخيار و على بن ابى طالب عليه السلام بر صراط حق و متابعت على عليه السلام واجب است ، هر كسى با او مخالفت كند هلاك شود و هر كسى اطاعت كند، نجات يابد، پس از فرمان او سرپيچى نكنيد تا مراد معاويه حاصل نشود. سپس خالد بن معمر سدوسى برخاست و گفت :
اى اميرالمومنين ! اگر سخن نمى گوييم ، دليل بر اين نيست كه ديگران را لايق تر مى دانيم ، يا على عليه السلام راءى راءى توست ، اگر مصلحت مى بينى با اين جماعت قرآن بر نيزه كردند صلح كن ، اگر مى دانى كار آنان بر خدعه و نيرنگ است ، بر جنگ استوار باش ، ما در متابعت و اطاعت تو هيچ ترديدى نداريم و گوش به فرمان هستيم ، چون راءى و نظر شما بهترين آراست .
آن گاه حصين بن منذر برخاست و گفت : اى جماعت ! بدانيد، دين ما بر تسليم بنا نهاده شد، قياس را در دين راه ندهيد و اساس دين را با شك و شبهه خراب نكنيد و يقين بدانيد اميرالمؤ منين على عليه السلام داناى دين و قرآن است . هر چه بگويد صادق و صائب است ، هر جا بگويد نه ، ما هم مى گوييم نه ، اگر بگويد آرى ما نيز مى گوئيم آرى . در كل احوال تابع و مطيع گفتار و كردار مولاى خود اميرالمومنين عليه السلام هستيم .
سپس رفاعة بن شداد بجلى از افضل اصحاب على عليه السلام به سخن آمد و گفت : اى مردم ! چيزى از دست ما فوت نشد. اين قوم امروز ما را به كارى مى خوانند كه ما از اول جنگ از آنان مى خواستيم . بنگريد اگر راست مى گويند و قصد فريبكارى و حيله گرى ندارند آنان را اجابت كنيد، اگر غرض ديگرى دارند و به خلافت و امامت اميرالمؤ منين على عليه السلام راضى نمى شوند، بر سر كار خويش بايستيد با شمشيرهاى كشيده و نيزه هاى آماده از مولاى خود حمايت كنيد تا فتنه را خاموش و فتنه جويان را نابود كنيد.
هر يك از اعيان لشكر معارف سپاه در حمايت اميرالمومنين عليه السلام سخنى گفتند و بعضى ها گفتند يا على راءى ، راءى توست ، و هر چه صلاح بدانى ما مطيع و فرانبرداريم .
در آن هنگام ناگهان بيست هزار مرد جنگى از سربازان على عليه السلام با شمشيرهاى حمايل كرده به خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيدند كه آثار سجود در پيشانى آنان هويدا بود و طايفه اى از قراء قرآن كه بعدها به خوارج پيوستند در ميان آنان بودند.
يكى از آنان پيش آمد و گفت : يا على ! تو مى دانى كه ما عثمان را بدان جهت كشتيم كه از پذيرش پيشنهاد ما در عمل كردن به كتاب خدا سر باز، امروز جماعت اهل شام تو را به كتاب خدا دعوت مى كنند، پيشنهاد آنان را اجابت كن ، وگرنه تو را مى گيريم و تحويل آنان مى دهيم يا همچنان كه عثمان را كشتيم تو را نيز مى كشيم و ديگران هم گفتند كه اميرالمؤ منين على عليه السلام بايد جنگ را متوقف و به كتاب خدا رفتار كند.
اميرالمومنين سخنان متفاوت آنان را مى شنيد و در آن تاءمل و تعجب مى كرد سپس فرمود:
اى ياران ! من از اول آنان را به كتاب خدا دعوت كردم و در طول جنگ نيز پيوسته آنان را به كتاب خدا مى خواندم و اكنون نيز سخن من همين است ، با اين فرق كه ديروز من امير شما بودم و امروز ماءمور شما شدم ، ديروز ناهى بودم و امروز منهى ام ، معاويه با آوردن قرآن در ميان شما مكر و حيله مى كند تا خود را از هلاكت نجات دهد و از شمشير شما خلاص شود، گويا شما از جنگ خسته و ملول شده و حيات زندگى خويش را بيشتر دوست داريد، شما را بر آنچه اكراه داريد تكليف نمى كنم اما آنچه سر مسئله و جان مطلب بود به شما گفتم ، فردا پشيمانى سودى نخواهد داشت .
آن جماعت گفتند: يا على ! كس بفرست و اشتر نخعى را بخوان كه او شجاعانه مى جنگد و مردان شام را مى كشد.
اشتر در آن ساعت با ياران خويش در نزديكى هاى خيمه معاويه مى جنگيد و چيزى نمانده بود تا لشكر شام را منهزم و متلاشى كند.
فرستاده اميرالمومنين عليه السلام به نزد مالك اشتر رفت و گفت : اى مالك ! باز گرد و جنگ را متوقف كن .
اشتر گفت : برو به اميرالمومنين عليه السلام بگو كه اين ساعت ، زمان برگشت نيست آثار فتح و پيروزى پيدا شده و تا شكست معاويه اندكى فاصله است .
فرستاده به خدمت اميرالمومنين عليه السلام آمد و جواب اشتر را بيان كرد. در آن موضع كه مالك اشتر مى جنگيد صداى نعره و ناله مردان شام بلند بود كه به ضرب شمشير اشتر نخعى و يارايش جان مى باختند.
آن جماعت به على عليه السلام گفتند: ما زا تو خواستيم تا از اشتر نخعى بخواهى كه باز گردد نه اين كه در نبرد جد و جهد بيشترى كند و مردان بيشترى را بكشد.
اميرالمومنين عليه السلام فرمود: سبحان الله ، در جلو چشمان شما با فرستاده خويش سخن گفتم كه به مالك بگويد باز گردد.
بار ديگر به مالك اشتر نخعى پيغام داد، كه اى مالك ! باز گرد كه فتنه آشكار شد، چون فرستاده به نزد مالك اشتر رسيد.
اشتر گفت : شايد اميرالمومنين عليه السلام از جهت اين مصاحف كه بر سر نيزه ها بستند مرا احضار كرده است .
فرستاده گفت : آرى .
مالك گفت : به خدا سوگند، وقتى اين مصاحف را بالاى نيزه ها ديدم فهميدم اين حيله و نيرنگ از عمروعاص است و اين جنگ به پايان نمى رسد و در ميان لشكر ما اختلاف و تفرقه ايجاد مى شود!
سپس به فرستاده على عليه السلام گفت : اگر ساعتى مهلت دهى ، جنگ را به پايان مى رسانم و پيروزمندانه بر مى گردم .
گفت : آيا دوست دارى بعد از پيروزى ، اميرالمؤ منين على عليه السلام را زنده نبينى ؟
مالك گفت : سبحان الله ، هرگز چنين نخواهم كه مولايم را زنده نباشد.
مالك اشتر با حالت غضبناك به جانب اميرالمومنين عليه السلام روان شد، در بين راه اين چنين سخن مى گفت :
اى اهل عراق ! اى اهل ذل و نفاق اى اهل خلاف و شقاق ، اين زمان كه با شمشير و نيزه بر آنان مسلط شديم و پيروزى نزديك شد و معاويه و عمروعاص فهميدند كه به دست ما مقهور و مغلوب مى شوند، اين حيله را در پيش گرفتند و قرآن را بر بالاى نيزه كردند و شما را به آنان مى خوانند، آيا مكر و حيله عمروعاص است ؟
وقتى مالك خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد، اشعث بن قيس گفت : ديروز با معاويه براى رضاى خدا مى جنگيديم و امروز هم به خاطر خدا ترك جنگ مى گوييم .
مالك اشتر گفت : از اين سخن هاى بيهوده دست بردار، اگر ساعتى مهلت دهيد، خيمه معاويه را از جا كنده با فتح و پيروزى بر مى گرديم .
گفتند: اجازه مى دهيم .
مالك گفت : پس به اندازه يك ميدان اسب تاختن مهلت دهيد تا پيروزى را ببينيد.
گفتند: چون ما را به كتاب خدا خواندند در اين صورت اگر حمله كنى در گناه تو شريك باشيم .
مالك گفت : افسوس كه اكابر لشكر كشته شدند و اراذل ماندند، شما تا اين ساعت بر حق بوديد، اما به باطل افتاديد و حق را رها كرديد.
قرا و غير قرا از آن جماعت آواز دادند: اى اشتر نخعى ! از اين سخن ها دست بردار تا قرآن ها را بر سر نيزه ها مى بينيم از تو امير تو فرمان نمى بريم و اطاعت نمى كنيم .
شما بنى هاشم در حق عثمان و خويشاوندان و متعلقان او از همه اعراب توهين بيشترى روا داشتيد و اين جنگ كه بين ما و شما واقع شد و همچنان ادامه دارد، اگر شدايدى براى ما باشد براى شما نيز هست ، همان خوف و رجا كه براى شماست براى ما نيز هست ، تا كى بايد در اين حالت باشيم و مبارزان و شجاعان ما و شما كشته شوند مخاصمه و جنگ را خاتمه دهيد، تا بيش از اين خون ريخته نشود و مردان قريش كشته نشوند. چون نگاه مى كنم از قريش شش تن بيشتر باقى نماندند.
در عراق ، تو و على بن ابى طالب عليه السلام ، در حجاز سعد وقاص و عبدالله بن عمر، در شام من و عمروعاص ، از اين عده سعد و عبدالله بن عمر از بيعت با على بن ابى طالب عليه السلام دست نگه داشتند من و عمروعاص مخالف شما هستيم ، تو مهتر و سرور ما بعد از پسر عمت على بن ابى طالب عليه السلام هستى ، اگر مردم بعد از عثمان با تو بيعت مى كردند كارها سهل تر صورت مى گرفت و ما در اطاعت و متابعت تو مطيع تر بوديم تا على بن ابى طالب عليه السلام پس در اين امر تفكرى كن تا راءى تو را بدانيم . والسلام
عبدالله بن عباس نامه معاويه را خواند و خنديد و گفت : معاويه تا كى گمان بى عقلى و بى خردى درباره من مى كند، طمع بيجا و خيال باطل در مغز مى پروراند. پس جوابى سخت برايش بنويسم تا بداند كه در دل چه دارم .
جواب نامه معاويه را چنين نوشت : (83)
بسم الله الرحمن الرحيم . اى معاويه ! نامه ات را خواندم ، سخنان بى حاصل تو را شنيدم آنچه از بدى ما در حق عثمان نوشتى فهميدم . تو اى معاويه ! بديهاى خويش را درباره عثمان فراموش كردى ، آن زمان كه به كمك تو محتاج بود و از، يارى خواست ، او را مساعدت نكردى تا ديدى چه بر سرش آوردند و تو به خويش كه هلاكت او بود رسيدى و امروز ما را متهم مى كنى كه به عثمان بدى روا داشتيم . اما درباره ابوبكر و عمر سخن گفتى و ما را به آن اغرار و تحريك مى كنى ، بدان كه عمر و ابوبكر از عثمان بهتر بودند، چنان كه عثمان هم از تو بهتر بود.
اين كه گفتى از رجال قريش جز شش نفر كسى باقى نمانده است ، اين خود دروغى خالص و كذبى محض است و مردان قريش بسيارى در ركاب اميرالمومنين على عليه السلام و عده اندكى در لشكر تو هستند و آنان كه در خانه نشستند بيشترند.
اما تضرع مى كنى كه جنگ را ترك كنيم تا خونها ريخته نشود و هر روز مصيبت بيشتر نگردد، بدان آنچه در پيكار و نبرد تا كنون از ما ديدى اندك بود و منتظر جنگ عظيم و قتال مخوف با.
اما كلام آخرت كه گفتى ، اگر مردمان با من بيعت مى كردند، تو و اهل شام در بيعت و متابعت بر ديگران سبقت مى گرفتيد، زهى شرم و حيا! مهاجر و انصار و عموم مردم يك دل و يك زبان با على بن ابى طالب عليه السلام بيعت كردند، او بردار رسول خدا صلى الله عليه و آله ، وصى ، وزير و وارث علم اوست ، او از من و جميع مهاجر و انصار و اصحاب رسول صلى الله عليه و آله بهتر و براى خلافت شايسته تر است ، چرا با او بيعت نمى كنى !
و بدان كه هيچ كسى تو را براى خلافت شايسته و لايق نمى داند تو را طليق پسر طليق و سركرده احزاب و ابن آكلة الاكباد مى گويند. والسلام .
وقتى نامه عبدالله بن عباس به معاويه رسيد، خود را ملامت كرده و گفت : هرگز براى او نامه نمى نويسم .
معاويه بعد از ماءيوس شدن از فريب عبدالله بن عباس ، نامه اى به اميرالمؤ منين على عليه السلام با اين مضمون نوشت : (84)
اما بعد، اين جنگ طولانى شده است و از هر دو لشكر خون هاى بسيارى ريخته و هر دو طرف رنج و مشقت زيادى متحمل شده ايم و بزرگان كثيرى كشته شدند.
آماده صلح باش تا براى آينده با هم مخاصمه و منازعه نكنيم ، در گذشته از تو التماس كرده و ولايت شام را خواسته بودم با اين شرط كه از من بيعت نخواهى و توقع متابعت و اطاعت نداشته باشى ، امروز هم مثل ديروز همين تقاضا را دارم .
تا اين جنگ به پايان برسد، بلا و محنت رفع شود، در اين پيكار اخيار كشته و اشرار باقى ماندند و ما همه از يك شجره ايم و همگى پسران عبد مناف و ما را بر يكديگر رجحان فضيلتى نيست . والسلام
اميرالمومنين جواب نامه معاويه را بدين مضمون نوشت : (85)
اى معاويه ! نامه تو رسيد و آنچه نوشتى معلوم شد؛ از طولانى شدن جنگ و كشته شدن اخيار، نزول بلا و رنج هر دو لشكر يادآور شدى . بدان آنچه بعد از اين مانده است ، به غايت عظيم تر و سخت تر خواهد بود و آنچه تاكنون ديدى از دريا قطره اى و از دوزخ شعله اى بود اما ولايت شام بدون اين كه در بيعت و اطاعت من باشى از من خواستى ، اين محال است ، آنچه را ديروز نپذيرفتم امروز هرگز به تو نخواهم داد.
آنچه گفتى كه ما هر دو فرزندان عبد منافيم ، اين سخن راست است وليكن هرگز اميه مثل هاشم و حرب مانند عبدالمطلب نبودند و ابوسفيان ابوطالب قابل مقايسه نيست . مبطل با محق و طليق با مهاجر هرگز برابر نيستند اگر چه تو از پسران عبد منافى مرا فضل نبوت است كه به واسطه اين ذليل عزيز مى شود.
چون نامه اميرالمومنين عليه السلام به معاويه رسيده آن را مطالعه كرد، ولى از نوشتن نامه سخت پشيمان شد و خود را ملامت كرد.
عمروعاص گفت : بارها گفتم از نوشتن نامه به على بن ابى طالب عليه السلام دست نگه دار وليكن نصيحت قبول نكردى .
معاويه به خشم آمد و گفت : تو پيوسته به تعليم و تجليل على بن ابى طالب عليه السلام مى پردازى و او را بر من تفضيل مى دهى مثل اين كه او نبود تا را به فضاحت و رسوايى انداخت ، باسن برهنه و عورت هويدا از جلو گريختى تا جان سالم بدر بردى .
عمرو خنديد و گفت : من افتخار مى كنم كه در مبارزه با على بن ابى طالب عليه السلام توانستم با هر حيله و رسوايى بود خلاص شوم ، اگر تو به قوت ، شجاعت و دليرى فخر مى كنى ، خود را بيازماى و قدم در ميدان مبارزه با على عليه السلام بگذار تا ببينيم چگونه از شمشير او رهايى مى يابى .
لشكر اميرالمومنين عليه السلام آماده حمله
چون از نامه نوشتن نتيجه اى حاصل نشد، لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام بار ديگر آماده جنگ شد، على عليه السلام بعد از نماز صبح ، لشكر خويش را منظم و آماده كار زار كرد، فرماندهان و مبارزان علم ها پيش آوردند، معاويه هم لشكر خويش را مرتب كرد.
سوارى از عراق به ميدان آمد از سر تا پا سلاح پوشيده بود به گونه اى فقط چشم هاى او پيدا بود، نيزه اى در دست گرفته از جلو اصحاب اميرالمؤ منين على عليه السلام عبور كرد. كسى او را نمى شناخت ، مى گفت : صف ها را محكم كنيد.
سپس در مقابل اهل عراق ايستاد و گفت :
اى بندگان خدا، خداى تعالى را حمد و سپاس گوييد كه پسر عم محمد مصطفى صلى الله عليه و آله ، را وصى و وزير در ميان ما قرار داد، مردى كه محبوترين خلق خدا، در ايمان سبقت گرفته و در هجرت قدمت يافته ، او سيف الله شمشير برنده خدا بر سر دشمنان است ، اى ياران چون تنور جنگ داغ شود و غبار برخيزد و نيزه ها بشكند و شمشيرها از كار بيفتد، مردان كار و دليران روزگار جولان دهند؛ در آن ساعت سخن نگوييد، دل بر قضاى الهى محكم داريد كه بى اجل كسى نمى ميرد.
سپس بر لشكر معاويه حمله كرد و آن قدر مردان شام را به خاك بينداخت تا اين كه نيزه اش شكست ، چون بازگشت ، معلوم شد او اشتر نخعى است . (86)
سخن مرد شامى با اميرالمؤ منين على عليه السلام
مردى از اهل شام بيرون آمد و در بين دو لشكر ايستاد و به آواز بلند گفت :
اى ابا الحسن !، لطف فرما و نزديك بيا با تو سخنى دارم .
اميرالمومنين عليه السلام نزديك آمد.
مرد شامى گفت ، يا على عليه السلام فضل و سابقه اى كه تو در اسلام دارى ، هجرت ، قرابت و اخوتى كه با رسول خدا دارى بر همه عالميان معلوم است ، هيچ كسى با تو برابرى نمى كند هيچ آفريده اى به بزرگوارى و كمال و علم و شجاعت و مروت و فتوت تو نمى رسد، اما اگر اجازه فرمايى مطلبى دارم ولى مى خواهم به عرض برسانم تا شايد خون مسلمانان ريخته نشود.
آن حضرت فرمود: هر انديشه اى دارى بيان كن .
گفت : پيش نهاد مى كنم شما به جانب عراق بگرديد و ما به سوى شام ؛ شما به شام و اهل شام كارى نداشته باش ، ما هم به تو اهل عراق صدمه اى نرسانيم .
اميرالمؤ منين على عليه السلام گفت :
مى دانم سخن تو از روى نصيحت و دلسوزى است . اما من شبها و روزها در اين كار تاءمل و تفكر كردم ، راهى جز قتال و نبرد را سزاوار نديدم ، چون اگر اين جمعيت شام را به راه راست دعوت نكنم و اين كار را همچنان مبهم و معطل و مشوش بگذارم و به ضلالت و گمراهى آنان راضى شوم ، به خداى تعالى كافر شده ، احكام خدا و رسول را مهمل گذاشته باشم ؛ پس امروز جنگ مى كنم و اين جماعت شامى را به راه راست مى خوانم تا در روز قيامت به آتش دوزخ گرفتار نشوم . (87) مرد شامى به موضع خويش برگشت در حالى مى گفت ، انا الله و انا اليه راجعون .
شهادت عمار ياسر
دو لشكر جنگ را شروع كرده ، با نيزه و شمشير به قتال پرداختند، جز صداى چكاچك شمشير و نيزه صداى ديگرى شنيده نمى شد، در اين گير و دار عمار ياسر سر به آسمان بلند كرد و گفت :
اللهم انك تعلم انى لو كنت اعلم ان رضاك فى ان اقذف نفسى فى هذا الفرات فاغرقها لفعلت .
خدايا! اگر مى دانستم رضاى تو در آن است كه خويشتن را در اين آب فرات غرق كنم ، همين كار را مى كردم .
و ادامه داد: خدايا اگر مى دانستم رضايت تو آن است كه شمشير در سينه خود فرو كنم ، حتما همين كار را مى كردم . سپس گفت : خدايا، مى دانم هيچ كارى نيكوتر از جهاد با اين قوم ستمكار و گمراه نيست . پس از دعا، به مردم گفت : اى مسلمانان ! با اين پرچم ها و علم ها كه همراه معاويه است سه نوبت در خدمت محمد مصطفى صلى الله عليه و آله جنگ كرديم و اين چهارمين بار است ، من امروز در راه مولايم على عليه السلام شهيد مى شوم ، چون مرا بكشند شما دوستان ، سلاح مرا برگيريد، مرا با خونم در همان لباس رزم بعد از خواندن نماز در قبرم دفن كنيد. آن گاه مرا با خدايم تنها بگذاريد؛ اميرالمؤ منين على 7 امام و مقتداى ماست و در قيامت از نيكان شفاعت مى كند.
بعد گفت : اى ياران ! هر كسى طالب بهشت است به نزد من آيد تا به كمك شمشير و نيزه خود را به جنت رضوان برسانيم ، امروز روز ملاقات و ديدار با محبوبم محمد مصطفى صلى الله عليه و آله و پيروانش مثل جعفر طيار و حمزه سيدالشهدا است . (88)
آن گاه مقابل لشكر معاويه آمد، رجز مى خواند و پى در پى حمله مى كرد و مى گفت : اى اهل شام ! ما شما را بر باطن و خويشتن را بر حق مى دانيم او چون جان خود را در كف گرفته بود بى محابا حمله مى كرد، در آن هنگام گروهى از اهل بغى او را محاصره كرده تا اين كه پسر جون سكونى نيزه اى بر پهلوى عمار زد، عمار از آن ضربه زخمى شد به زمين افتاد؛ اما به موضع خود برگشت و آب خواست ، غلامى به نام راشد داشت ، برايش شير آورد و گفت : اى خواجه اين شير را به جاى آب بنوش .
چون عمار چشمش به شير افتاد تكبير سر داد و گفت : (89)صدق رسول الله ، حبيب من رسول خدا صلى الله عليه و آله مرا خبر داد، آخرين روزى من در دنيا، شير خواهد بود. بعد از نوشيدن شير، كلمه شهادتين را بر زبان راند و سپس جان داد. رحمة الله عليه به ديدار محبوب و لقاء پروردگار شتافت .
وقتى اميرالمؤ منين على عليه السلام از واقعه عمار خبر يافت بر بالين وى آمد و سر او را بر زانو گرفت و گفت :
هر كس از وفات عمار دلتنگ نشود از اسلام و مسلمانى بويى نبرده است ، خدا عمار را در روز قيامت رحمت كند، هر وقت در خدمت مصطفى صلى الله عليه و آله سه نفر را مى ديدم عمار چهارمين آنان بود و هر وقت چهار نفر را ديدم عمار پنجمين آنان بود. نه يك نوبت بلكه دو نوبت و سه نوبت ، بهشت بر عمار ياسر واجب است ، بر او گوارا باشد، او را كشتند در حالى كه او با حق و حق با او بود و محمد مصطفى صلى الله عليه و آله فرمود:
يدور الحق مع عمار حيثما دار. قاتل عمار و دشنام دهنده او را بهره اى از آتش دوزخ است .
سپس به اتفاق افراد بر او نماز گزارد و او را دفن كرد.
خبر شهادت عمار ياسر
در همان هنگام عمروعاص خبر كشته شدن عمار را به معاويه داد: عمار ياسر كشته شد.
معاويه گفت : چه زيانى براى ما دارد؟
عمروعاص گفت : آيا نشنيده اى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره عمار گفت ؛
اى عمار! تقتلك الفئة الباغية و ان آخر زادك من الدنيا اللبن .
اى عمار! فرقه گمراه و طغيان گر تو را مى كشند و آخرين روزى تو از دنيا شير خواهد بود. (90)
معاويه گفت : على بن ابى طالب عليه السلام كه او را به ميدان فرستاد كشنده اوست . عمروعاص گفت : پس كشنده حمزه سيدالشهداء هم رسول الله صلى الله عليه و آله است چون او را با خود به جنگ آورد و وحشى قاتل او نيست .
معاويه گفت : اى عمروعاص ، از من دور شو كه نمى دانى چه مى گويى .
خشم ياران على عليه السلام
اصحاب اميرالمؤ منين على عليه السلام كه از وفات عمار ياسر به خشم آمده بودند بر لشكر شام حمله كردند، مالك اشتر و قيس به سعد بن عباده با قبايل خود همچون شير خشمگين حمله هاى پى در پى و بى امان مى كردند.
مغيرة بن حارث بن عبدالمطلب سوار بر اسب در پيش روى دلاوران اهل عراق ايستاد و آنان را به دلاورى تحريض و ترغيب مى كرد.
در اين روز از اهل شام عده زيادى كشته شدند و بسيارى زخمى و مجروح به خيمه خود باز گشتند.
فرا رسيدن شب پناهگاه امنى براى لشكر معاويه شد تا از شمشير ياران اميرالمؤ منين على عليه السلام براى ساعاتى در امان باشند.
اعتراض در لشكر معاويه
آن شب اهل شام بر كشتگان خود بسيار بى تابى مى كردند و بى اندازه ناراحت بودند بعضى نيز غصه مى خوردند و اشك مى ريختند.
معاوية بن خديج كندى گفت : اى اهل شام ، لعنت بر اين زندگانى ! بعد از حوشب و ذى الكلاع حميرى كه در اين جنگ كشته شدند و بعضى ديگر هم كه از جنگ خسته شده بودند سخن از نارضايتى از اين جنگ طولانى گفتند.
چون اين كلمات به گوش معاويه رسيد، سران قبايل و امراى لشكر را فرا خواند و گفت : اى اهل شام ! در جنگ كشته شدن و مجروح شدن هست . اگر چه مردانى از ما در اين جنگ كشته شدند. اهل عراق هم كشته دادند. ما از اهل عراق سزاوارتر به گريه نيستيم .
اگر ذى الكلاع حميرى از لشكر ما كشته شد عمار ياسر هم از لشكر على عليه السلام هم به قتل رسيد.
اگر حوشب ذوالعظيم و عبيدالله بن عمر در لشكر ما كشته شدند. هاشم بن عتبة و عبدالله بن بديل بن ورقاء از ياران على عليه السلام هم كشته شدند. كه كشتگان ما از مقتولين عراق عزيزتر و شريف تر نبودند.
اى اهل شام ! بشارت بر شما باد كه سه تن از نامداران بى همتا كه در ميان عرب نظير نداشتند و على عليه السلام را در هر كارى يارى مى دادند و چون صاعقه بر لشكر ما مى تاختند، بدست لشكر ما به قتل رسيدند؛ اول آنان عمار ياسر. دوم هاشم بن عتبه و سوم عبدالله بن بديل بن ورقاء كه او را فاعل و الافاعل مى گفتند كه در راءى ، تدبير، بصيرت ، شجاعت و فرزانگى انگشت نماى عرب بود.
سه شخص ديگر هم مانده اند؛ يعنى مالك اشتر، اشعث بن قيس و عدى بن حاتم كه هر يك از اينها در شجاعت ، مردانگى و مروت ، قطب لشكر على عليه السلام هستند، اگر اين سه تن را بكشيم ، على عليه السلام را قوت چندانى نمى ماند.
دسيسه هاى پنهانى معاويه براى توقف جنگ
معاويه يكى از سران قبيله كندى به نام معاوية بن خديج كندى را به حضور خواند و گفت : اشعث بن قيس مردى از قبيله كنده و پسر عم شماست و از معارف لشكر على بن ابى طالب عليه السلام است و بسيارى از مبارزان من با شمشيراو هلاك شدند، دوست دارم نامه اى براى او بنويسى تا كشندگان عثمان را كه در كنار على عليه السلام جمع شده اند به ما تحويل دهند تا قصاص كنيم اگر چنين كنند، دست از جنگ مى كشيم و در خانه خويش مى نشينيم چون اين جنگ مردان بسيارى از ما را هلاك كرده است و طاقت مقاومت بيشتر را نداريم .
جمع كثيرى را كشته و عده اى را زخمى كرد آن گاه به موضع خويش برگشت ، و ساعتى استراحت كرد. دوباره مبارز خواست ، مردى از ياران معاويه به نام حمزة بن مالك همدانى در حالى كه خود را مى ستود و فخر مى كرد بيرون آمد، هاشم او را مجال نداد و با نيزه به خاك انداخت تا جان داد. هاشم همچنان گرم مبارزه بود تا جمعى از اهل شام او را محاصره كرده و او پيوسته مى جنگيد تا شهيد شد. رحمة الله عليه
در آن هنگام شقيق بن ثور عبدى از اصحاب على عليه السلام بر اهل شام حمله كرده و آنان را از هاشم بن عتبه دور كرد تا مبادا آن قوم ، سلاح و علم هاشم را ببرند و او را برهنه كنند، پس علم را برگرفت ، و با آنان پيكار كرد تا شهيد شد. رحمة الله عليه
سپس پسر هاشم بن عتبه علم پدر را گرفت و پيوسته حمله مى كرد. سپس ابوطفيل عامر
بن واثلة كنانى به ميدان آمد و بر اهل شام حمله كرد و چند نفر را هلاك و چند نفر را زخمى كرد، پس به موضع خويش برگشت و ايستاد.
عبدالله بن بديل ورقاء خزاعى همانند شير خشمگين به ميدان آمد و در حالى كه رجز مى خواند يك بار بر ميمنه و يك بار بر ميسره لشكر معاويه حمله كرد، و هر كسى كه پيش او مى آمد كشته مى شد.
معاويه فرياد زد، اى اهل شام ! اين شيرى از شيران خزاعه است ، او را محاصره كنيد، گروهى از مبارزان گرد او را احاطه كردند، عبدالله با كشتن چندين نفر ديگر به شهادت رسيد.
معاويه خوشحال شد و گفت : بنى خزاعى دشمنان ما هستند، اگر زنان آنها اجازه داشتند مثل مردانشان با ما مى جنگيدند!
عمرو بن حمق خزاعى در حالى كه رجز مى خواند به ميدان آمد، آن گاه به لشكر معاويه حمله كرد و پس از كشتار عظيم به موضع خويش به سلامت برگشت .
اهل شام با ديدند رشادت و دلاوريهاى اميرالمومنين به غيرت آمده و در جنگيدن مصمم شدند، يكى از بزرگان اهل شام به نام حوشب بن ذوالعظيم به ميدان آمده و جولان داده ، مبارز خواست ، سليمان بن صرد خزاعى از صف على عليه السلام به او حمله كرده و نيزه اى بر سينه او زد، حوشب از اسب افتاد و جان سپرد، معاويه از هلاكت حوشب به شدت دلتنگ شد بانگ زد اى اهل شام مردانه بجنگيد، سليمان بن صرد را دستگير كنيد تا او را بكشيم .
از سوى ديگر اميرالمؤ منين على عليه السلام لشكر خود را براى مبارزه با مخالفان تحريض مى كرد.
جماعت انصار بر لشكر شام ، مردانه حمله كرده ، آنان را منهزم و پراكنده كردند تا به حريم معاويه رسيدند، در آن حمله ، افراد زيادى از آن جماعت را كشتند. از جمله ذوالكلاع حميرى در اين ميان به خاك افتاد.
معاويه از هلاكت ذوالكلاع بيشتر از مرگ حوشب مضطرب و پريشان شد.
اصحاب اميرالمومنين عليه السلام به قلب لشكر معاويه كه معارف اهل شام و خود او در آن جا بودند حمله كردند. اسب معاويه لغزيده و او از اسب سقوط كرد، اصحاب اميرالمومنين قصد كردند تا او را اسير كنند، لشكر شام گرد او جمع شدند و مانع از دسترسى ياران اميرالمومنين عليه السلام به معاويه شدند.
با فرا رسيدن شب دو لشكر از هم جدا شدند و آن روز، روز كار زار و نصر و پيروزى لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام بود و از ياران معاويه جمع زيادى از معروفان شجاعان كشته شدند به طورى كه معاويه سراغ هر يك از نامداران شام را مى گرفت مى گفتند، كشته شد، تا از حال حارث بن مؤ مل كه از سران اعيان اهل شام بود، پرسيد، گفتند: كشته شد، پرسيد چه كسى او را كشت .
گفتند: عبدالله بن هاشم . معاويه گفت : مگر عبدالله بن هاشم مجروح و زخمى نبود؟
گفتند: بلى ؟ با همان حال جراحات به ميدان آمد و حارث بن مؤ مل را با نيزه به خاك انداخت تا جان داد.
معاويه گفت : اگر بر عبدالله بن هاشم دسترسى پيدا كنم ، او را سخت تنبيه مى كنم .
انتقام معاويه از عبدالله بن هاشم (77)
معاويه سالها بعد از شهادت اميرالمؤ منين على عليه السلام جوياى عبدالله بن هاشم شد، گفتند او بيمار است و در بصره به مداواى خويش مشغول است ، به عاملش در بصره نوشت تا عبدالله هاشم را به شام بفرستد؛ چون او را به نزد معاويه حاضر كردند. معاويه به او نگريست ديد بى اندازه لاغر و نحيف شده است ، گفت : بنشين ، عمروعاص رو به معاويه كرد و گفت :
اى امير! كار او را به من واگذار تا سزاى او را بدهم آنچه از او، پدر و برادران او در صفين رنج و غصه كشيدم يكجا تلافى كنم و با شمشير آبدار دمار از روزگار او برآرم تا بداند برا مثل منى نبايد لاف مردى مى زد.
عبدالله گفت :
اى پسر عاص ! هنوز باد نخوت از دماغت بيرون نكردى و كاسه جهالت از دست ضلالت بر زمين نگذاشتى ، آيا به ياد دارى كه در صفين تو را به آواز بلند به مبارزه خواندم و مانند روباه از من مى گريختى ؟ حقه بازى مى كردى ، به يقين اگر در مقابل من قدم گذاشته بودى ، تو را در گرداب هلاكت مى انداختم ، و شمشير پرگوهر را از خون بد گوهر سيراب مى كردم .
چون عبدالله به عمروعاص بدين شكل جواب داد معاويه از بيان لطيف و كلام بليغ او تعجب كرد، او را به عمروعاص نداد، اما به زندان فرستاد.
عمروعاص به خشم آمده شعرى ملامت آميز براى وى سرود، عبدالله نيز در جواب او شعرى نيكوتر سروده براى عمروعاص فرستاد، چون معاويه از مضمون شعر زيباى وى آگاه شد او را آزاد كرده با هديه اى به بصره فرستاد.
نبرد ديگر
روز ديگر با دميدن نور صبحگاهى اميرالمؤ منين على عليه السلام لشكر خويش را مرتب و منظم كرده ، قبيله مذحج را در ميمنه و ربيعه را در ميسره و قبيله مضر را در قلب لشكر قرار داد.
لشكر معاويه سرا پا سلاح پوشيده و سوار بر اسبان تازى به ميدان آمدند، معاويه به غلامش حرب گفت : اى حرب ! من تو را سوارى نامدار و مبارزى قوى دل و شجاع مى دانم ، اگر بر لشكر على بن ابى طالب عليه السلام يورش برى و تنى چند از اصحاب او را بكشى به گونه اى كه شاد و خرم شده او تو راضى شوم ، تو را آزاد مى كنم تا به عزت و خواجگى رسى .
غلام معاويه : بى درنگ قدم پيش گذاشت و به ميدان آمد، جولان داده رجز خواند سپس بر اصحاب اميرالمومنين عليه السلام حمله كرد و از خود مردى و دليرى نشان مى داد، ركابدار اميرالمومنين قنبر چون او را ديد گفت : جواب تو را خواهم داد، وقتى قنبر وارد ميدان شد، حرب متوجه او شد، اما قنبر فرصت نداده ، نيزه اى بر او زد حرب از اسب بيفتاد و در دم جان داد.
معاويه از مرگ غلامش بسيار غمگين نالان شد.
بُسر بن ارطاة گفت : اى معاويه ! اگر چه حرب غلامى نيك و شجاع بود، بايد صبور باشى و بى تابى را از حد نگذرانى ، تو كاتب مصطفى صلى الله عليه و آله و عامل عمر بن خطاب و والى خليفه مظلوم عثمان بودى .
معاويه گفت : راست مى گويى ! اما على بن ابى طالب عليه السلام با خصال فراوان از قبيل قرابت با رسول خدا و سابقه در دين و شجاعت در جنگ كه دارد بر ما چيرگى دارد.
بُسر بن ارطاة گفت : اگر چه فضايل جميله و صفات حميده على عليه السلام بسيار است ، پدر او سيد و سرور بنى هاشم و مادرش سيدة بنى هاشم و او خود در علم فقاهت ، سخاوت ، شجاعت زهد و تقوا بى بديل و بى نظير است ، و اگر چه مهاجرين و انصار با ميل و رغبت با او بيعت كرده اند، چون با تو مخالف است ، با او مى جنگيم تا با خوارى و خفت از ميدان بگريزد و پيروزى از آن تو باشد.
معاويه با شنيدن اين سخنان نيرو گرفته و جرئت يافت و لشكر را به جنگ تحريض كرد.
چون سخنان افسانه اى بُسر بن ارطاة به اصحاب اميرالمومنين رسيد، قيس بن سعد بن عباده برخاست و گفت : يا اميرالمومنين از گفتار بى اساس پسر آكلة الاكباد و اصحاب گمراهش نبايد هراسى داشت ، و خاطر حضرت مشوش نشود، ما بصيرت كامل و يقينى صادق تا آخرين نفس و آخرين سنگر و آخرين قطره خون در ركاب تو جان فشانى مى كنيم ، و بدان كه تو را از جان خويش بيشتر دوست داريم .
اميرالمؤ منين على عليه السلام از سخنان شيواى او خوشحال شد، بر قيس و قومش از انصار ثناى نيكو گفت و تحسين كرد.
آن گاه قيس به يارانش گفت : اى دوستان ! اراده و عزم من اين است كه بر اين قوم ستمكار حمله كنم ؛ پس آماده شويد، او سلاح برگرفت و به اتفاق افراد قومش به اهل شام حمله كرد آنان در آن حمله چند نفر از لشكر معاويه را به خاك انداخته ، به جايگاه خود برگشتند.
قتل عبيدالله بن عمر
معاويه به عبيدالله بن عمر خطاب روى كرد و گفت : اى برادر زاده امروز از تو توقع دارم كارى بكنى تا اهل شام زا شجاعت و مردانگى تو شاد شوند.
عبيدالله زره و كلاه خود پوشيده و دستارى سياه بر پيشانى بست ، شمشير پدرش عمر بن خطاب را حمايل كرده به ميدان نبرد رفت و مبارز خواست ، محمد بن حنفيه قصد مبارزه با او را كرد، اميرالمؤ منين على عليه السلام او را صدا زد و گفت اى فرزندم باز گرد.
محمد بن حنفيه گفت ، چرا باز گردم ، به خدا سوگند، اگر پدر او هم مرا به مبارزه دعوت مى كرد به جنگ او مى رفتم و باكى نداشتم .
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: اى پسرم خاموش باش ، در حق پدرش سخن نگو، عبيدالله بن عمر چون ديد كسى به مبارزه او رغبت نمى كند اسب پيش تاخت و به ميسره لشكر اميرالمومنين عليه السلام كه به عهده ربيعة بن عبد قيس و ياران او بود حمله كرد، هر كه را مى ديد نيزه مى زد و رجز مى خواند.
پس عبدالله بن سوار عبدى (78) از ميسره لشكر على عليه السلام بيرون آمد و عبيدالله با نيزه به او حمله كرد، و هر دو با نيزه با يك ديگر به نبرد پرداختند. عاقبت عبدالله بن سوار او را نيزه اى زد و بينداخت و عبيدالله بن عمر بلافاصله جان داد.
لشكر معاويه بعد از قتل عبيدالله بن عمر
با كشته شدن عبيدالله بن عمر هر دو لشكر به جنب و جوش در آمدند، معاويه از مرگ عبيدالله حسرت بسيار خورده به شدت اندوهگين شد. رؤ ساى لشكر و سران قبايل نيز به هيجان آمده و در طلب خون عبيدالله و انتقام او بر آمدند به طورى كه هشتاد علم رد پيش روى معاويه برافراشته شد، كه زير هر علم بيش از هزار نفر اجتماع كردند، معاويه رئيس اين هشتاد علم را از قوم حمير به نام اصبغ بن ذى الجوشن قرار داد، و همگى آماده جنگ شدند.
از جانب ديگر اميرالمومنين على عليه السلام لشكر خويش را فرا خواند، عمار ياسر با جماعتى از سران لشكر و امرا و اعيان سپاه در ميدان حاضر شدند و مبارزان را آواز دادند، لشكر اميرالمومنين از پياده و سواره همگى با شنيدن آواز عمار ياسر جمع شدند، سپس همگان صداى تكبير بلند كرده بر لشكر شام حمله كردند. جنگ را با شمشير آغاز كرده ، مى زدند و مى كشتند تا شمشيرها يا كج شده يا مى شكستند، پس از آن با نيزه به مبارزه پرداختند و گروهى نيز با سنگ و سنگ ريزه پيكار مى كردند، تا آن كه از دو لشكر، بيش از هزار نفر كشته و جمع كثيرى مجروح شدند. هر دو لشكر چنان متحير و سرگردان شدند كه اردوگاه خود را نمى شناختند عراقى از شامى و شامى از عراقى جايگاه قبيله خود را مى پرسيد و يكديگر را با دشنام و ناسزا راهنمايى مى كردند.
با فرا رسيدن شب دو سپاه از همديگر فاصله گرفتند.
شبانگاه مردى از بزرگان شام به نزد معاويه رفت و گفت : اى معاويه ! هفت صد مرد جنگى از اهل شام كشته شد و حال اين كه از اصحاب على عليه السلام فقط اندكى كشته شدند، اى همه گرفتارى ، رنج و محنت را از تو مى بينيم ، چون جماعتى مثل عمروعاص ، بُسر بن ارطاة ، عبدالرحمن بن خالد و عتبة بن ابى سفيان و از اين قبيل افراد را بر ما به فرماندهى مى گمارى و حال اين كه اينان ساعتى در ميدان جنگ مانده ، سپس از ميان گرد و غبار خود را به كنار كشيده ، نظاره گر و تماشاچى مى شوند، اگر مردانى از خودمان را به اميرى انتخاب كنى در فرمان تو هستيم وگرنه ما را به تو حاجتى نيست ، دست از ما بردار تا به خانه هاى خويش برگرديم . سپس با خشم عصبانيت معاويه را ترك كرد.
پس از مدتى معاويه او را فرا خواند، گفت : اى برادر حميرى من بعد از اين هر كسى را دوست داريد به فرماندهى و اميرى شما مى گمارم و خاطر آسوده داريد، و بدانيد جز رضاى شما عمل نمى كنم .
روز ديگر
معاويه لشكر شام را در ميدان تعبيه و اصحاب خود را منظم و مرتب نمود و هر قبيله را به امرى ماءمور كرد. سپس گفت : اى اهل شام ! شكست روزهاى گذشته را فراموش كنيد. امروز از شما مى خواهم در جنگ جد و جهد وافر نماييد و عزم خويش را محكم كنيد، تا پيروز شويم ، هر كسى حاجتى دارد بيان كند تا اجابت كنم و رضايت او را به دست آورم .
اشعريون و جمعى از قبيله عك برخاستند و گفتند:
اى معاويه ! به همراه تو با على بن ابى طالب عليه السلام جنگيديم در حالى كه در قلب هاى ما دوستى على عليه السلام است شكى در باطل بودن تا و حقانيت على بن ابى طالب عليه السلام نداريم ، بلكه يقين داريم كه على عليه السلام بر هدايت و تو بر ضلالت هستى و خوب مى دانى از مال دنيا چيزى نداريم و از تو عطا و هديه مثل شتر و مزارع توقع داريم ، اگر مى خواهى در خدمت تو باشيم و جان را نثار كنيم عنايت ويژه اى بنما والا عنان اسب را بر مى گردانيم و به سوى على بن ابى طالب عليه السلام مى رويم ، در خدمت على عليه السلام اگر چه مال دنيا نيست ، اما از آخرت خطى و بهره اى نصيب ما مى شود.
معاويه گفت : هر چه مى خواهيد بگوييد تا برآورده كنم .
قبيله عك گفتند ما مواجب و انعام مى خواهيم .
اشعريون گفتند: ملك هاى حوران ثنيه را به ما و وارثين ما واگذار كن .
معاويه گفت : خواست شما را اجابت كرده و آن چه خواستيد به شما واگذار مى كنم .
چون اين قضيه در بين لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام منتشر شد، جماعتى كوتاه انديش كه دينى كامل و اعتقادى خالص و فكرى صائب نداشتند، حب مال دنيا آنان را به طمع انداخت و به جانب معاويه روان شدند.
اما منذر بن حفصه همدانى به نزد على عليه السلام آمد و گفت : يا اميرالمومنين ! اگر چه قبيله عك و اشعريون دين خود را به دنيا فروخته و ضلالت را بر هدايت ترجيح دادند و از معاويه وعدهايى از اموال و چهارپايان و املاك گرفتند تا به جنگ با ما همت كنند، ما آخرت را به جاى دنيا و عراق را به جاى شام برگزيديم و به آن راضى هستيم و هرگز، را رها نمى كنيم و يقين مى دانيم كه آخرت ما بهتر از دنياى آنان و عراق ما خوش تر و پر نعمت تر از شام آنهاست و امام ما فاضل تر و هدايت يافته تر از امير آنان است ، همگى كمر همت بسته و تا پاى جان در ركاب تو خواهيم بود تا خاطر مبارك مكدر نشود، سپس شعرى انشاء كرده ، به خدمت اميرالمومنين عليه السلام رسانيد، حضرت از وفادارى او و همچنين از شعرى كه سروده بود مسرور و دلشاد شد. او را به پيش خود خواند و ميان دو چشمان او را بوسيد و فرمود: بشارت باد تو را، اميد دارم كه فرداى قيامت در جنات نعيم از همنشينان سيدالمرسلين و خاتم نبيين محمد مصطفى صلى الله عليه و آله باشى .
پس لشكرها به يكديگر نزديك شده جنگى سخت را آغاز كردند به طورى كه غبارى غليظ به هوا برخاست ، عمروعاص گفت : اين غبار از چيست . گفتند: پسران تو عبدالله و محمد در ميدان مى جنگند كه گرد و غبار به پا كردند.
عمروعاص به غلامش وردان گفت : برو و علم را نزد من بياور.
معاويه گفت : اى عمروعاص ! پسران تو سلامت هستند، جنگ را به هم نزن ، عمروعاص گفت : پسران تو نيستند تا دل نگران باشى .
پس علم را از وردان گرفته به ميدان رفت و با صداى بلند رجز مى خواند. اميرالمؤ منين على عليه السلام آواز او را شنيد، به ميدان نزديك شد و رجز او را پاسخ داد.
سپس به مالك اشتر فرمان داد با مبارزانش به پيش روند و حمله را آغاز كنند، به عبدالله بن عباس نيز بانگ زد تا با همراهى اهل بصره به ميدان رود و حمله كند و على عليه السلام خود نيز به همراهى اهل حجاز از سر جناح به صفوف لشكر معاويه حمله كردند، تمامى صفوف اهل شام را در هم شكستند و تمام پرچم ها و علم هاى اهل شام در ميدان بيفتاد و چنان اضطرابى در ميانشان افتاد كه قدرت سخن گفتن نداشتند و اصحاب على عليه السلام در ميدان پراكنده شدند و اميرالمؤ منين على عليه السلام در نزديك علم ربيعه ايستاد.
معارف و امراى لشكر على عليه السلام را جستجو مى كردند، مالك اشتر در اين روز چند زخم برداشت و به شدت تشنه بود، اما تا چشمش به على عليه السلام افتاد از خوشحالى تكبيرى گفت و به آواز بلند گفت : اى اميرالمومنين ! دل خوش دار كه پيروزى از آن ماست ، شما به جايگاه و موضع خويش برگرديد، جماعتى از اعيان و مردم به دنبال شما مى گردند و نگران جان شما هستند.
در همين زمان حسين عليه السلام و حسن عليه السلام ، محمد بن حنفيه ، عبدالله بن جعفر، محمد بن ابى بكر و افراد ديگر اهل بيت مصطفى صلى الله عليه و آله مى آمدند در حالى كه شمشيرها را به خون اهل شام رنگين كرده بودند.
اشتر نخعى شعرى چند در وصف آنان سرود.
عدى بن حاتم طائى گفت : يا اميرالمومنين ! اين جماعت كه امروز در ركاب تو بودند و با جان دل مصاحبت و مساعدت كردند حقى عظيم بر ما دارند.
حضرت فرمود: بلى ! چنين است آنان براى من به منزله زره و شمشير و نيزه اند و پاداش آنان به بهترين وجه داده مى شود.
با فرا رسيدن شب دو لشكر به موضع خويش برگشتند.
حكايت زيد بن عدى بن حاتم
زيد بن عدى از اصحاب على عليه السلام در بين كشتگان مى گشت ، تا ببيند چه كسانى كشته شدند، اتفاقا حابس بن سعد را كه دايى او بود يافت ، پرسيد چه كسى خال مرا كشته است ، مردى از اصحاب على عليه السلام گفت : من او را كشتم ، پرسيد چرا او را كشتى ، گفت : چون از لشكريان معاويه بود: زيد بن عدى شمشير بر فرق او كوفت و او را كشت ، سپس به سوى معاويه فرار كرد، معاويه خوشحال شد و على عليه السلام از قتل يكى اصحابش و فرار زيد بن عدى غميگين و ناراحت شد.
عدى بن حاتم پدر زيد هم از اين ماجرا پريشان و غمگين شد.
زيد بن عدى بن حاتم شعرى انشاء و در آن پشيمانى خود را از كارش اعلام كرد.
عدى بن حاتم به خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد و گفت :
من از اين كه پسرم زيد حادثه آفريد نگران هستم و اگر بر او دست يابم به جرم قتل قصاص مى كنم و اگر بميرد، از مرگ او ناراحت نمى شوم .
اميرالمؤ منين على عليه السلام چون اين كلمات را از عدى بن حاتم شنيد، خوشحال شد و عدى را دلجويى كرده ، لطف ها نمود و عدى نيز شاد شد. زيد بن عدى چون نيت پدرش را فهميد از نزد معاويه گريخته به قبيله طى ء و كوههاى قبيله آنها پناه برد.
كعب الاحبار در كنار معاويه
كعب الاحبار از شهر حمص به صفين نزد معاويه آمد، معاويه با آمدن او شادمان شد و در حق وى لطف ها احسان ها كرد، كعب هر روز به نزد معاويه مى رسيد و او را بر جنگ را مبارزه با اميرالمؤ منين على عليه السلام تحريض و ترغيب مى كرد.
از طرف ديگر اميرالمومنين لشكر خويش را تعبيه كرده ، ميمنه و مسيره لشكر را مرتب نمود.
حكايت عمروعاص و ناكامى او
اين بار مردى به نام ادهم بن لام به ميدان آمد و مبارز طلب كرد، حجر بن عدى كندى از صف اميرالمومنين عليه السلام بيرون آمد و با يك ضربت شمشير سر او را جدا كرد، سپس جولانى داد و مبارز طلبيد، حكم بن ازهر از لشكر معاويه به ميدان آمد، حجر بن عدى به او مهلت نداد، با يك ضربت شمشير او را به زمين انداخت و او نيز جان داد.
بعد پسر عم حكم بن ازهر با خشم در مقابل حجر حاضر شد، تا انتقام گيرد اما با حمله اى از پاى در آمد و به خاك افتاد و كشته شد.
بعد از آنها سوارى نامدار از لشكر معاويه به نام عامر بن عامرى كه سر تا پا سلاح پوشيده بود و فقط چشمانش ديده مى شد، در ميان دو صف ايستاد و به شجاعت و دليرى خود فخر مى كرد، حجر بن عدى مى خواست به مصاف او برود مالك اشتر بر او سبقت گرفت ؛ عامر با نيزه به مالك اشتر حمله ور شد، مالك چنان نيزه اى بر پهلوى او زد، كه نيزه زره او را دريد و به پهلوى او رسيد، عامر بر زمين افتاد و جان داد. بلافاصله مبارزى ديگر از لشكر معاويه به اشتر حمله كرد، اشتر او را هم مهلت نداد و به خاك انداخت و كشت .
چهار نفر ديگر، يكى پس از ديگرى به مالك اشتر نخعى حمله كردند، كشته شدند. ديدن اين صحنه بر معاويه سخت و گران بوده او به مروان بن حكم گفت : اى مروان اشتر نخعى مرا نگران و مضطرب كرده است با لشكرى كه در اختيار توست بر او حمله كن و از او انتقام كشتگان ما را بگير.
مروان گفت : اى معاويه ! چرا عمروعاص را به سراغ مالك اشتر نمى فرستى كه همه كاره توست .
معاويه رو به عمروعاص كرد و گفت :
اشتر نخعى امروز جمعى از شجاعان و دليران مرا به خاك و خون غلطاند، و مرا در غمى عميق نشاند با هر مكر و حيله اى به اشتر حمله كن تا انتقام مرا از او بستانى .
عمروعاص از ميان لشكر چهارصد مبارز قهرمان را انتخاب كرد تا بر مالك اشتر حمله كند.
افراد لشكر اشتر هم چون ديدند عمروعاص با اين عده قصد حمله به اشتر را دارد حدود دويست نفر از قبيله نخع و مذحج را انتخاب كردند و به حمايت او فرستادند. عمروعاص پيش آمده ، شروع به رجز خوانى كرد و از شجاعت و دليرى خود سخنها گفت آن گاه به ياران مالك اشتر حمله كرد، مالك اشتر هم به طرف عمروعاص رفت و نيزه اى حواله او كرد كه بر ين اسب او فرو رفت . نيزه شكست و عمروعاص با صورت بر زمين افتاد. چهره اش خونى شده دندانش شكست . اصحاب عمرو به كمك او شتافته و او را از چنگ مالك نجات داده به خيمه اش فرارى دادند.
مروان بن حكم را به مسخره گفت : اى عمرو چگونه اى ؟
عمرو گفت : اين است كه مى بينى ؟
مروان گفت : در مقابل امارت مصر اين ها سهل است .
جوانى از حمير كه غلام عمروعاص بود چون سر و صورت خونين او را ديد به خشم آمده به مالك اشتر حمله كرد، مالك چون نگاه كرد، ديد جوانى نورس است ، از مبارزه با او عار داشت .
فرزند خويش ابراهيم را گفت : همتاى تو در ميدان آمده به مبارزه او برخيز.
ابراهيم اسب تاخت و هر دو با نيزه جنگ را آغاز كردند، ابراهيم نيزه اى بر سينه او زد كه از پشتش بيرون آمد و در دم جان داد.
پيكار ميان دو لشكر تا شام ادامه داشت ، عده زيادى از اصحاب معاويه كشته شدند.
روز ديگر
روز ديگر، معاويه لشكرش را آراسته و صفوف را مرتب كرده سپس يكى از بزرگان و سادات اهل شام به نام عقيل بن مالك را كه مبارزى نامدار و پيوسته در عبادت و نماز بود، به حضور طلبيد و گفت : چرا به على بن ابى طالب عليه السلام و ياران او مبارزه و نبرد نمى كنى حال اين كه تو از شجاعان و دلير او اهل شام هستى ؟
عقيل گفت : از روزى كه مناظره و احتجاج عمروعاص و عمار ياسر و ذوالكلاع و ابو نوح را شنيدم ، شك و شبهه اى در دل من ايجاد شد، و چندان كه مى انديشيم على بن ابى طالب عليه السلام را بر حق و تو را بر باطل مى بينم . به اين سبب با على عليه السلام و ياران او نمى جنگم و از عتاب محمد مصطفى صلى الله عليه و آله و عذاب خداى تعالى مى ترسم .
معاويه كينه او را در دل گرفته و مى گويند بعد از مدتى عقيل به صورت مشكوكى كشته شد و اهل شام در بين خود مى گفتند، معاويه او را پنهانى كشته است .
بعد از اين قضيه لشكرها به يكديگر نزديك شدند، نخستين كسى كه وارد ميدان نبرد شد، اصبغ بن نباته از اخيار و اصحاب اميرالمومنين عليه السلام بود. او رجز مى خواند و پيوسته بر لشكر شام مى تاخت و چنان حماسه اى آفريد كه نيزه او به خون آغشته شد و در يك حمله نيز معاويه را عقب راند، سپس به جايگاه خود برگشت .
سپس مردى از لشكر معاويه به نام عوف بن مخراة مرادى در وسط دو لشكر ايستاد و مبارز خواست .
مبارزى از لشكر اميرالمومنين به نام كعب بن جرير به سوى او آمد و به او حمله كرد و او را كشت ، سپس به سوى لشكر شام نگريست ، معاويه او را ديد و گفت : اين مرد حتما از لشكر معاويه گريخته و به ما پناه آورده است .
كعب بن جرير به نزديك معاويه رسيد، و شمشير كشيد تا او را بكشد؛ اما ياران معاويه به دفاع پرداخته مانع حمله او به معاويه شدند.
كعب بن جرير گفت : اى معاويه ! من همان غلام اسدى هستم و عاقبت تو را به سزاى عمالت مى رسانم اين را گفت به سوى لشكر خويش برگشت .
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: اى كعب ! در ميان انبوه ياران معاويه چه مى خواستى .
گفت : مى خواستم معاويه را با نيزه بزنم تا عباد و بلاد از شر او خلاص شوند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام تجسم كرد و او را تحسين نمود.
عبدالرحمن بن خالد بن وليد از لشكر معاويه بيرون آمد و رجز خواند. حارثة بن قدامة از اصحاب على عليه السلام در برابر او حاضر شد، هر دو با نيزه جنگ را آغاز كردند، حارثه نيزه اى بر او زد، و او را زخمى كرد، او با همان حال زخمى به سوى معاويه بازگشت .
ابوالاعور سلمى با غرور وارد ميدان شد، و رجز مى خواند. زياد بن مرحب همدانى در جلو او ظاهر شد، و نيزه اى بر او فرود آورد او نيز با تنى مجروح پيش معاويه گريخت .
معاويه نعره اى برآورد و گفت :
اى اهل شام ، فقط با قبيله همدان بجنگيد كه آنان قاتل عثمان بن عفان هستند.
سعيد بن قيس همدانى كه آواز معاويه را شنيد، خويشان ، هم پيمانان و غلامان خود را فرا خواند و گفت : بايد بر اصحاب معاويه به طور گروهى حمله كنيم .
آنان مانند برق بر لشكر معاويه حمله كردند، جمع كثيرى از ياران معاويه را به خاك و خون كشيدند و تا شامگاه همچنان جنگ را ادامه دادند. با تاريكى شب دو طرف به جايگاه خود بازگشتند.
رفع اختلاف ياران على عليه السلام
اميرالمؤ منين على عليه السلام به افراد قبيله ربيعه محبت بيشترى مى كرد. (73)اين كار بر قبيله مضر سخت و سنگين آمد، لذا افراد اين قوم براى ربيعه و قومش اشعارى به صورت هجو سروده و معايب آنان را آشكار كردند. چون اين كار به درازا كشيد؛ سران قبايل و رؤ ساى لشكر، آنان را به دوستى خواندند و از اين كار فبيح باز داشتند.
يكى از بزرگان قبيله مضر كه كنيه او ابوطفيل كنانى بود، نزد اميرالمومنين عليه السلام آمد و گفت :
ما به جماعتى كه خداوند آنان را به خير و عزت و شرف برگزيده باشد حسد نمى ورزيم ، اما بعضى از افراد قبيله ربيعه گمان مى كنند كه از ما بهتر و نزد شما محبوب ترند و تصور مى كنند كه ما در نزد شما چندان قرب و منزلتى نداريم ، اگر مصلحت مى دانى ، چند روز آنان را از پيكار معاف دار و قوم ما را به جنگ لشكر معاويه بفرست ، چون ما در كنار هم با لشكر معاويه پيكار مى كنيم دلاورى ها و مبارزات ما معلوم نمى شود.
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود:
اين كار سهل و آسانى است و به قوم ربيعه چند روز استراحت داد.
پس سركرده بنى كنانه ، عامر بن واثله با قوم خويش از جانبى و ابوطفيل با خويشان و نزديكان خود از جناح ديگر به لشكر معاويه حمله كردند و از صبح تا غروب به قتال پرداختند، به طورى كه شجاعت و شهامت بى نظيرى از خود به يادگار گذاشتند.
در پايان روز ابوطفيل كنانى به خدمت على عليه السلام رسيد و گفت : (74)
يا اميرالمومنين ! از شما شنيدم بهترين مرگ شهادت و بهترين كار صبر است ، و مى دانيم كشتگان ما شهيد راه خداوند هستند، ما بعد از اينم جز در راه خير قدم نمى گذاريم ، و به سوى هوى پرستى ميل پيدا نمى كنيم و تا جان
داريم در ركاب تو خواهيم بود.
اميرالمؤ منين على عليه السلام چون اين سخنان را شنيد در حق او دعا كرد و او را تحسين گفت .
روز بعد رئيس قبيله بنى تميم به نام امير بن عطارد با افراد قوم خويش به ميدان رفت آنان با حملات پى در پى بر لشكر معاويه تا شب به جنگ ادامه داده ، نيزه و شمشير خود را به خون اهل شام رنگين كردند. در هنگام شام امير بن عطارد به خدمت اميرالمومنين عليه السلام آمد و گفت : من به قوم خويش ظن نيكو در جنگ و محاربه با شاميان داشتم ، اما آنان فوق ظن من مبارزه و دلاورى كردند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: آرى ، درست مى گويى ،من هميشه از تو قوم تو راضى و خوشدل بودم و امروز بيشتر راضى شدم .
روز ديگر رئيس قبيله بنى اسد به نام قبيصة بن جابر اسدى به ياران و قبيله خود گفت : اى ياران ، امروز مى خواهم همت كنيد تا با اين گمراهان و احزاب شيطان مردانه جنگ كنيم و اميرالمؤ منين على عليه السلام را از خود خشنود سازيم .
افراد اين قوم بر لشكر معاويه حمله بردند و نيزه و شمشيرهاى خود را از خون اصحاب معاويه رنگين كردند. آنان چندين نفر از ناموران معاويه را كشتند. در پايان روز قبيصه به خدمت اميرالمومنين رسيد و گفت :
يا اميرالمومنين ! ما در جنگ كوتاهى نكرديم ، در هر كارى خشنودى شما را مى طلبيم .
اميرالمؤ منين على عليه السلام او را تحسين كرد و در حقش دعاى خير كرد.
روز ديگر امير هوازان به نام عبدالله بن طفيل عامرى به قبيله خويش براى پيكار به ميدان رفته و افتخار آفريدند. آنان چنان عرصه را بر اصحاب معاويه تنگ كردند كه اهل شام از ضربات و نيزه و شمشيرشان به فرياد و ضجه در آمدند.
آنان جنگ را تا فرا رسيدن تاريكى شب ادامه دادند.
عبدالله بن طفيل به خدمت على عليه السلام آمد و گفت : امروز اميرالمومنين عليه السلام ما را در پيكار با دشمنان چگونه يافت ؟ آيا مبارزات و مجاهدات ما مقبول و مرضى حضرتش بود. اميرالمؤ منين على عليه السلام شجاعت ، شهامت و دلاورى قبيله هوازان را تحسين كرد و آنان را ستود و ثنا گفت .
بزرگان و اعيان قبيله مضر از سخنانى كه اميرالمومنين عليه السلام در حق آنان فرمود شادمان شدند و به شكرانه عواطف و مهربانى اميرالمومنين عليه السلام اشعارى سرودند و عداوت و كينه اى كه از قبيله ربيعه در دل حادث شده بود به كلى زايل گرديد و به محبت و دوستى مبدل شد.
معاويه كه ابتدا با شنيدن اختلاف ميان اصحاب اميرالمومنين عليه السلام خوشحال شده بود بار ديگر ماءيوس و نااميد شد، و يك روز از جنگ دست كشيد. او در فكر چاره و حيله اى ديگر بود تا چگونه خود را از اين مهلكه نجات دهد!
اضطراب معاويه
معاويه بعد از يك روز درنگ ، لشكر خويش را به صف آرايى خواند تا بار ديگر براى نبرد آماده شوند، اما لشكر چندان رغبتى نشان نمى داد و به سبب جراحات زياد در بين افراد لشكر و خستگى در ميان آنان ، صف آرايى لشكر ديرتر انجام شد.
معاويه كه وضع را چنين ديد رو به لشكر كرد و گفت :
اى اهل شام ! چه چيزى موجب تاءخير و توقف شما شده است ؟ از هر دو طرف جمعى كشته و جمعى زخمى شدند، اگر دير بجنبيد، همه تلاش و جد و جهد ما ضايع مى شود، چرا در طلب خون عمثان رغبت نشان نمى دهيد؟ اگر تعلل كنيد، شجاعان عراق و سپاهيان على عليه السلام شما را مجال نخواهند داد.
اصحاب او گفتند: معاويه راست مى گويد، به خدا سوگند كه ما با مارهاى سياه و افعى هاى عراق رو به رو هستيم و اگر سستى كنيم ما را خواهند بلعيد پس خود را براى جنگ را پيكار آماده كردند.
دعوت به جنگ تن به تن
اميرالمؤ منين على عليه السلام مثل روزهاى قبل ، لشكر خود را آرايش نظامى داد آن گاه بر بلندى ايستاد و با آواز بلند شعر حماسى خواند.
وقتى معاويه كلام اميرالمؤ منين على عليه السلام را شنيد و به اشعارش گوش داد، به اطرافيانش گفت : على بن ابى طالب ما را به مبارزه با خود مى خواند، و قبلا هم چند نوبت مرا به مبارزه طلبيده است و من اقدام به اين كار نكردم ؛ اما اكنون از قريش شرم دارم و براى من ننگ و عار است اگر دعوت او را اجابت نكنم .
برادر او، عتبة بن ابى سفيان ، گفت : كلام على بن ابى طالب را نشنيده فرض كن ، زينهار كه خود را در چنگال شير ربانى بيندازى ، يقين بدان كه در مقابل على عليه السلام مرد جنگ نيستى .
ديدى كه غلامت ، حريث ، كه سوارى نامدار بود، چگونه به دست على بن ابى طالب عليه السلام كشته شد؟! عمروعاص هم كه به مكر و حيله و صبر و استقامت در جنگ شهرت دارد، با كشف عورت توانست از مقابل او بگريزد كه حتما مردم تا قيامت از رسوايى او خواند خنديد. اى معاويه ! كدام نامدار عرب در برابر على بن ابى طالب عليه السلام ايستادگى كرد كه تو بتوانى با او مبارزه نبرد كنى ؟!
در عين حال كمال قوت ، شجاعت و جرائت على بن ابى طالب عليه السلام از آفتاب روشن تر است ، تاكنون هيچ سوار نامدار و شجاع و صف شكنى با على عليه السلام رو به رو نشده است مگر خاك هستى او را بر باد داده باشد. او به تنهاى بر لشكرى حمله مى كند و هيچ خوف و هراسى از كسى ندارد.
بعد از عتبه ، جماعتى از بزرگان شام و فرماندهان سپاه نيز او را از مبارزه با على بن ابى طالب عليه السلام منع كردند.
در آن هنگام ابرهة بن صباح حميرى از لشكر معاويه برخاست و گفت :
گمان مى كنم خداى تعالى تقدير فرمود تا همه در اين صحرا هلاك شويم ، اى بزرگان شام ! او را واگذاريد تا شجاعتش را ببينم او را از جنگ با على بن ابى طالب عليه السلام نترسانيد بگذاريد، تا با يكديگر نبرد كنند، به هر حال يكى غالب و ديگرى مغلوب مى شود و ما از اين رنج و گرفتارى نجات مى يابيم و آتش جنگ خاموش مى شود. و هر كدام از دو نفر پيروز شوند، ما كمر خدمت در اطاعت و متابعت او مى بنديم .
وقتى اميرالمؤ منين على عليه السلام سخن ابرهه را شنيد، فرمود:
به خدا سوگند با انصاف تر از سخن ابرهه تا به حال از اهل شام سخنى نشنيده ام !
اما معاويه گفت : ابرهه عقل درستى ندارد. او را از صف هاى جلو دور كنيد و در عقب لشكر قرار دهيد؛ چون بى خرد و سفيه است و سخنى نسنجيده بر زبان مى راند. اهل شام گفتند: اى معاويه ! ابرهه مردى بسيار عاقل است و رد خردمندى ، درايت ، ديانت و فهم سر آمد اهل شام است ، اما چون تو از نبرد با على بن ابى طالب عليه السلام مى ترسى و از شمشير او بيم دارى درباره او اين گونه مى گويى !
مردم پيوسته معاويه ، عمروعاص و مروان حكم را ملامت مى كردند، دشنام مى دادند و ناسزا مى گفتند.
ابرهه از سخن آنان رنجيده خاطر شد، او ابياتى چند در سرزنش معاويه سروده ، مى خواند تا اين كه معاويه ، او را به نزد خويش فرا خواند و با هدايا و سخنان نرم راضى اش كرد.
هوس نام آورى بُسر بن ارطاة
بُسر بن ارطاة غلامى به نام ((لاحق )) داشت كه زيرك و كار آزموده بود. بُسر از جهت مشورت به غلام گفت : معاويه از مبارزه با على بن ابى طالب عليه السلام ترسيد و عقب نشست ، حال من قصد دارم در ميدان جنگ به مبارزه با على بن ابى طالب عليه السلام بپردازم ، سايد او را با يك ضربت شمشير از پاى در آورم ، كه هم نام من به شجاعت ، دلاورى ، و مردانگى در قبايل عرب منتشر شود و هم تا روزگار باقى است آوازه ام باقى بماند، تو چه مصلحت مى بينى ؟
لاحق گفت : كارى بس عظيم و خطرناك است ، مبارزه با على بن ابى طالب عليه السلام كه او را اسد اسود گويند، مخاطره اى بزرگ دارد. اگر بر قوت و شجاعت خويش اعتماد دارى و يقين مى دانى كه پيروز خواهى يافت ، در برابر او حاضر شو وگرنه خود را در ورطه هلاكت نينداز.
بُسر گفت : اى لاحق ! به جز مرگ چيز ديگرى نيست ، به هر حال به ملاقات و استقبال مرگ بايد رفت . چه مردن در بستر و چه در ميدان جنگ با نيزه و شمشير باشد.
بعد از اين واقعه مردى به نام مسجع بن بشر خرامى مردان قبيله خود را صدا كرد و گفت : اى برادران ! مرا يارى كنيد تا بر اهل عراق حمله كنم و با على بن ابى طالب عليه السلام كه خود را به شجاعت و نام آورى مى ستايد مبارزه و كار و زار كنم .
اما هيچ كس از قبيله اش دعوت او را اجابت نكرد. وى به تنهاى وارد ميدان شد و پيكار شديدى كرد و حملاتى پيوسته داشت ، و جايگاه اميرالمؤ منين على عليه السلام را مى جست ، و مى گفت : على بن ابى طالب عليه السلام را به من نشان دهيد، تا با هم مبارزه اى كنيم .
عدى بن حاتم طائى در مقابل او قرار گرفت و گفت : اين چنين لاف مردانگى مزن ! بيا تا شجاعت تو را ببينيم .
خرامى نزديك آمد تا حمله كند، عدى بن حاتم نيزه اى بر سينه او فرو كرد و او را از اسب به پايين انداخت ، خرامى چون بر زمين افتاد در دم جان سپرد.
اين بار خالد بن معمر سدوسى كه از شجاعان نامدار روزگار و از ياران على عليه السلام بود به ميدان جنگ آمد و گفت :
اى اهل عراق و حجاز! هر كس دوست دارد با خدا معامله كند و تا پاى جان مقاومت نمايد با من بيعت مرگ ببندد تا اهل شام را درهم بشكنيم .
بيش از سه هزار نفر از قبايل مختلف با او موافق شدند، و پيمان بستند و غلاف شمشير در هم شكستند، و همگى آماده جنگ با اهل شام شدند.
آنان آن قدر حمله هاى مردانه و جنگهاى جانانه كردند كه كسى تا به آن روز نديده بود، تا اين كه به خيمه معاويه داخل شدند، معاويه از جايگاه خود گريخت و در ميان لشكر شام پنهان شد. خالد بن معمر سپس آنچه از مال و سلاح در خيمه معاويه بود به غنيمت گرفت .
معاويه حيله اى به كار برد و براى خالد پيغام فرستاد كه اگر من پيروز شوم امارت خراسان را به تو مى دهم . بيش زا اين مجاهدت مكن . خالد هم به طمع امارت خراسان از جنگ و پيكار دست كشيد و بيش از آن ادامه نداد.
رسالت ابوهريره و ابودرداء بر معاويه
روز ديگر، ابوهريره و ابودرداء از لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام به نزد معاويه رفته و گفتند:
اى معاويه ! چرا با على بن ابى طالب عليه السلام مى جنگى ؟ و خون مسلمانان را مى ريزى ؟ حال اين كه على بن ابى طالب عليه السلام در تصدى خلافت از تو لايق تر و سزاوارتر است ، به سبب سابقه اى كه در دين و فضيلتى كه در اسلام و به جهت قرابتش به محمد مصطفى صلى الله عليه و آله ، او مردى از مهاجر و مجاهدين است در حالى كه مردى طليق (67) و پدرت ابوسفيان از مخالفين و محاربين رسول خدا صلى الله عليه و آله و مسلمانان بوده است . تو با على بن ابى طالب عليه السلام برابر نيستى ، پس چرا براى مال دنيا و رياست دنيوى به محاربه و جنگ برخاستى ؟ بهتر است جنگ را رها كنى و رد متابعت و موافقت اميرالمؤ منين على عليه السلام درآيى .
معاويه گفت : من خود را بر على عليه السلام ترجيح و تفضيل نمى دهم ، و نمى گويم براى خلافت از على بن ابى طالب عليه السلام سزاوارترم . بلكه آنچه از محاسن و اخلاق ، فضايل و مكارم على گفتيد قبول دارم . و ليكن كشندگان عثمان در كنار او به سر مى برند، اگر قاتلين خليفه مظلوم را به من بسپارد خصومت و دشمنى را كنار مى گذارم و مسلمانان هر تصميمى بگيرند متابعت و موافقت مى كنم .
آنان گفتند: آيا سخن ديگرى غير از اين دارى ؟
معاويه گفت : خواست من همين است و غرض ديگرى ندارم .
آن دو به نزد اميرالمؤ منين على عليه السلام آمده و گفتند:
يا ابا الحسن ! مرتبه فضيلت و شرافت و علو شاءن تو بر كسى پوشيده نيست و معاويه مردى است بى دين و دنيا طلب كه جمعى سفيه ، جاهل و طماع را به گرد خود جمع كرده و به جنگ تو آمده است ، هر روز خون جمعى از مسلمانان ريخته مى شود، ما به نصيحت معاويه رفتيم و او را نصيحت ها گفته ايم . معاويه گمان مى كند قاتلان عثمان در نزد تو و در لشكر تو هستند، آنان را از تو مى طلبد، اگر كشندگان عثمان را نزد معاويه بفرستى ، آتش فتنه خاموش مى شود و معاويه ديگر بهانه اى براى جنگ ندارد، و به حكم مسلمانان تن مى دهد.
اميرالمومنين فرمود:
اى اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله ! معاويه مرد زيرك و مكارى است . همه مى دانند، روزى كه عثمان را كشتند و من حاضر نبودم و نمى دانم قاتل عثمان كيست ، اگر شما كشندگان عثمان را مى شناسيد، بگوييد تا من تحويل معاويه دهم .
آن دو گفتند: شنيده ايم محمد بن ابى بكر، عمار بن ياسر و مالك اشتر و عدى بن حاتم طائى عمروبن حمق خزاعى ، و...در سراى او داخل شدند و بر وى زخم زدند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام گفت :
برويد و آن جماعت را بياوريد، تا تحويل معاويه دهم .
ابوهريره و ابودرداء نزد آن جماعت رفتند و گفتند: شنيديم شما عثمان را كشتيد. اميرالمؤ منين على عليه السلام ما را فرموده تا شما را بگيريم و نزد معاويه بفرستيم .
چون اين خبر در لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام منتشر شده ، هزار نفر اجتماع كرده و شمشير كشيده و گفتند:
اى ابوهريره و اى ابودرداء! روز قتل عثمان مهاجر و انصار و همه صحابه كبار در مدينه حاضر و خاموش بودند و او را يارى ندادند، زيرا كه بر قانون شريعت رفتار نمى كرد، عمال و امراء او در حق مردم ظلم روا مى داشتند، تا سينه ها پر از كينه شد و از هر طايفه اى جمعى كثير بر او شوريدند. عايشه و طلحه و زبير متفقا آتش فتنه را دامن زدند. نخستين كسى كه بر بام خانه عثمان رفت طلحه بود. عثمان در اين زمان از معاويه استمداد كرد و از او كمك خواست ، ليكن معاويه او را اجابت نكرد و يارى نداد اگر معاويه به او كمك مى كرد عثمان كشته نمى شد، پس در اين صورت همه ما در كشتن عثمان شريك هستيم ، و معاويه از بى خردى و نادانى شما آگاه بود و شما را به اين اباطيل فريب داد.
ابوهريره و ابودرداء از شنيدن اين سخنان متحير و حيران ، از لشكر على عليه السلام بيرون رفتند، در راه به همديگر مى گفتند اين كار به آسانى به پايان نرسد و آتش فتنه با صلح و سازش فرو ننشيند.
آنان به نزد معاويه رفتند، آنچه از اصحاب اميرالمومنين عليه السلام شنيدند به او گفتند و كيفيت ماجرا را تقرير كردند.
سپس از نزد معاويه خارج شده به شهر حمص نزد عبدالرحمن بن غنم اشعرى ، فقيه اهل شام ساكن شدند و واقعه خويش را نقل كردند.
عبدالرحمن گفت :
از شما دو نفر صحابه مصطفى صلى الله عليه و آله تعجب مى كنم كه در زمان قتل عثمان در مدينه حضور داشتيد و ديديد مهاجر و انصار حاضر بودند ولى هيچ كسى او را يارى نكرد.
چگونه به نزد على عليه السلام رفتيد و قاتلين عثمان را از او مطالبه كرديد!
مالك اشتر در جستجوى عمروعاص
چون از وساطت ابوهريره و ابودرداء فايده اى اصل نشد، روز ديگر لشكرها آماده و در مقابل يكديگر صف آرايى كردند. عمروعاص همراه قبيله عك كه در جنگيدن ميان عرب و عجم معروف و مشهور بودند به ميدان آمد و با خوف و ترس رجز مى خواند.
مالك اشتر با سيصد نفر از سواران قبيله مذحج به مقابله آنان برخاست ، و پيكارى شديد آغاز شد.
مالك اشتر در ميان جمعيت به دنبال عمروعاص مى گشت تا زخمى بر او زند، يا او را بكشد. عمروعاص از جانب ديگر رجز مى خواند و خود را نمى ستود؛ اما چون اشتر نخعى را ديد خود را در ميان قبيله عك انداخت تا اشتر او را آسيبى نزند.
مالك اشتر گفت : صلاح است كه يكباره به قبيله عك حمله كنيم و جمعشان را بر هم زنيم شايد در اين صورت عمروعاص را به چنگ آوريم و نابود كنيم . پس مردان قبيله مذحج به فرمان مالك اشتر حمله كردند، و آنان را عقب بردند تا به خيمه معاويه و سرا پرده او رسيدند، در اين حمله هشتاد نفر از قبيله عك كشته و بقيه زخمى مجروح شدند، مالك اشتر بر عمروعاص نيزه اى زد كه با زخمى عميق گريخت و خود را به داخل خيمه انداخت . معاويه در آن روز متحير و وحشت زده شد.
در اين حمله ، ام سنان مذحجيه كه بانوى شجاع و از دوستداران على عليه السلام بود بر بلندى ايستاد و قوم خود را به جنگ با اهل شام تحريض و تشويق مى كرد و آنان را شجاع و دلير مى خواند و اهل شام را دشنام مى گفت .
معاويه كه اين وضع را مى ديد و صداى تشويق و اشعار سنان را مى شنيد، و از غصه به هم مى پيچيد، چون شب فرا رسيد، به خواص خود گفت : سخنان ام سنان در دشنام اهل شام ، براى من تلخ تر از كشتن هشتاد مبارز من است . اگر پيروز شوم او سخت عقوبت مى كنم .
حكايت ام سنان (68) با معاويه
بعد از شهادت اميرالمؤ منين على عليه السلام كه حكومت به دست معاويه افتاد، روزى ام سنان براى رفع مشكلى و درخواست حاجتى از مدينه به شام نزد معاويه رفت ، اجازه ملاقات خواست چون به نزد معاويه شست ، معاويه گفت :
اى ام سنان ! آن سخن هاى زشت و دشنام هايى كه در جنگ صفين به اهل شام مى دادى و قوم خود را بر ما تحريض مى كردى به ياد دارى ؟
ام سنان گفت : بلى ، اما اسلاف تو، بنى عبد مناف ، بعد از عفو بار، ديگر بازخواست نمى كرد. تو نيز چنين با#
معاويه گفت : راست مى گويى ولى تو در روز جنگ صفين در مردانگى على عليه السلام و دون همتى و زبونى اهل شام شعرها مى گفتى .
ام سنان گفت : بلى اشعارى را هم مى گفتم ، اگر اميرالمؤ منين على عليه السلام زنده بود من هرگز به نزد تو نمى آمدم ، چون او را از جان خود بيشتر دوست مى داشتم . و الحق كه وى سزاوار اين چنين تعريف و توصيف هم بود. تازه زبان من از وصف صفات حميده على عليه السلام قاصر است ، و يكى از هزار را نمى توان توصيف كرد.
معاويه پرسيد: حاجت تو چيست ؟
ام سنان گفت : مروان بن حكم عامل تو در مدينه بر مردم مسلمان ستم مى كند و قبيله مرا بازخواست مى كند، از تو مى خواهم او را از اين كار باز دارى .
معاويه : وعده اجابت به ام سنان داد و يك شتر و ده هزار درهم هديه به او عطا كرد و او را راهى مدينه كرد.
توطئه معاويه
اميرالمؤ منين على عليه السلام اشعث بن قيس رئيس قبيله كنده را بنا به عللى از رياست عزل و علم او را به حسان بن مخدوج از قبيله ربيعه سپرد. جماعتى از بزرگان قبيله كنده به خشم آمدند و به قوم ربيعه اعتراض كردند و آشوب و غوغا به راه انداخته و به يكديگر ناسزا مى گفتند.
حسان بن محدوج برخاست و به اشعث بن قيس گفت : اين علم قوم من از آن تو باشد و پرچم تو را براى خودم بر مى دارم .
اشعث گفت : معاذالله ، اين كار را نمى كنم .
چون خبر عزل اشعث به معاويه رسيد، شاعر مخصوص خود را فرا خواند، و گفت : ابياتى چند در وصف اشعث بسراى و او را تهييج كن تا به سوى ما آيد.
چون آن ابيات به قوم كنده رسيد؛ شريح بن هانى مذحجى برخاست و گفت :
اى اهل يمن ! معاويه قصد نفاق و شقاق در ميان ما را دارد تا برادران را به جان هم اندازد؛ معاويه دشمن خدا و رسول خدا صلى الله عليه و آله و اميرالمؤ منين على عليه السلام است ؛ هوشيار باشيد و از مكر و حيله او غافل نباشيد!
ياران على عليه السلام جواب معاويه را با شعرى نيكو دادند.
چون معاويه از اشعث بن قيس ماءيوس شد، لشكر خويش را به مبارزه و پيكار با اهل عراق ، فرمان داد.
و نعمان بن جبلة قضاعى رئيس قبيله قضاعه را به حضور طلبيد و گفت : اى نعمان چرا ميدان را ترك كرده عقب نشستى ، و حال آن كه شما قبيله قضاعه از عيان لشكر و شجاعان ميدان هستيد، امروز همه قبايل با علم هاى خويش روى به جنگ آوردند ولى من شما را نديدم ، موجب توقف شما چه بوده است ؟
نعمان گفت :
اى معاويه ! خودت بر سر سفره رنگين مى نشينى و مجالسى با شكوه ترتيب مى دهى ولى هر روز ما را به جنگ با مبارزان حجاز و پهلوانان عراق و تيراندازان كوفه و شمشير زنان بصره مى فرستى . هر روز هم ما را به جنگ با على بن ابى طالب عليه السلام تحريض مى كنى ، حال اين كه در مقابل سپاه نيرومند پسر ابو طالب جنگيدن ، كار آسان نيست . تو پيغام داده اى كه مرا از سردارى قضاعه عزل مى كنم و كسى ديگر كه به زعم تو، از من شايسته تر و ناصح تر و مشفق تر است به جاى تو مى گمارم . آيا حق من همين است ، اگر من دين خود را به دنيا فروخته بودم و اطاعت تو را بر متابعت على عليه السلام اختيار نمى كردم ، اين چنين سخنى را نمى شنيدم .
معاويه گفت : راست مى گويى ، اما مالك اشتر و سعيد بن قيس هر روز بر لشكر ما حمله مى كنند و جمع كثيرى را مى كشند، از تو و قبيله قضاعه توقع دارم تا از هجوم آنان جلوگيرى كنيد.
نعمان با شنيدن سخن معاويه لباس رزم پوشيد، شمشير حمايل كرده و به همراهى قبيله قضاعه به لشكر اميرالمومنين عليه السلام حمله نمود، مالك اشتر و سعيد بن قيس همراه با افراد قبيله همدان و مذحج در مقابل آنان ايستادند و نبردى سخت آغاز شد. عاقبت نعمان و جمع زيادى از قبيله قضاعه كشته شدند. چون خبر هلاكت نعمان به معاويه رسيد در ظاهر تابى كرد و ناله سرداد اما در دل دوست داشت او كشته شود چون فهميده بود او ميل و ارادت قلبى به على بن ابى طالب عليه السلام پيدا كرد.
مناظره
لشكرهاى شام و عراق به همديگر نزديك شدند، مردى از اصحاب اميرالمؤ منين على عليه السلام به نام ابى (69) نوح كه از متكلمين صاحب فضل و علم بود، به على عليه السلام گفت :
يا اميرالمومنين ، آيا اجازه سخن گفتن با ذى الكلاع كه مردى از اقوام ما و فعلا از سرداران اهل شام است مى فرمايى ؟ اميد است او را به خويش جذب كنم .
اميرالمومنين فرمود: انصراف مردى مثل ذى الكلاع كارى دشوار است . تو مخيرى او را ملاقات كنى يا برايش نامه بنويسى .
ابى نوح در مقابل لشكر معاويه ايستاد و ذى الكلاع را به گفت و گو فرا خواند.
ذى الكلاع از معاويه اجازه خواست ، معاويه گفت : يقين دارم تو بر هدايت و او بر ضلالت است و شك ندارم كه تو بر حق و او بر باطل است ، اما اختيار با توست .
پس ذى الكلاع در مقابل ابى نوح آمد و گفت : هر سخنى دارى ، بيان كن ؟
ابى نوح گفت :
من دوست تو هستم و نصيحت من به تو سزاوارتر از ديگران است .
بدان معاوية بن ابى سفيان در اين جنگ خطا كار است ، و شما او را پيروز مى كنيد؛ معاويه از آزاد شدگان فتح مكه است كه خلافت بر او جايز نيست ، به غلط ادعاى خلافت دارد و شما به خطا او را متابعت مى كنيد و موافق او هستيد. در طلب خون عثمان به خطا مى رود و شما به پيروى او به خطا مى رويد، چون عثمان وارثى غير از معاويه دارد، و معاويه ، اميرالمؤ منين على عليه السلام را به دروغ متهم به قتل عثمان مى كند و شما او را به خطا تصديق و يارى مى كنيد.
اى ذى الكلاع ! در زمان قتل عثمان ما در مدينه حاضر بوديم و شما غايب ، و ما بهتر از شما مى دانيم . مسلمان ريختن خون او را مباح دانسته و او را كشتند.
خداى تعالى در روز قيامت خيرالحاكمين است ، بعد از كشته شدن عثمان ، مردم از مهاجر و انصار و غير آنان به نزد اميرالمؤ منين على عليه السلام رفته و او را از خانه بيرون كشيده با ميل و رغبت براى خلافت بيعت كردند.
اى مرد حميرى ! اگر اميرالمؤ منين على عليه السلام را براى خلافت مسلمين از معاويه مستحق تر و اولى تر نمى دانى ، پس از قريش كسى را كه در شرف و فضيلت و علم و سابقه دينى مساوى و همطراز با على عليه السلام سراغ دارى ، معرفى نما.
ذى الكلاع گفت : اى ابا نوح ! نصيحت هاى دوستانه تو را شنيدم ، اما آيا مى توانى عمار ياسر را حاضر كنى تا با عمروعاص ساعتى مناظره و گفت و گو كند و ما بشنويم و حقيقت آشكار شود؟
ابو نوح در بين لشكر گشت و عمار ياسر را ديد و ماجرا را تقرير كرد. عمار ياسر با سى نفر از مهاجر و انصار كه به جز دو نفر از كسانى بودند كه در جنگ بدر در خدمت محمد مصطفى صلى الله عليه و آله جهاد كردند، در مقابل لشكر معاويه ايستاد ذى الكلاع به همراهى ابو نوح در طلب عمروعاص روان شد، عمرو بر بلندى ايستاده بود و مردم را به جنگ تشويق مى كرد.
ذى الكلاع گفت : اى اباعبدالله ! آيا در بين شما مردى صادق ، مشفق ،ناصح و خردمند است تا با عمار ياسر به گفت : گو بنشيند.
عمروعاص پرسيد، اين مرد كيست كه همراه توست ؟
گفت : اين پسر عم من از اصحاب على عليه السلام است و فعلا در حمايت من است تا به لشكر خويش برگردد.
عمروعاص گفت : در چهره او سيماى ابو تراب را مى بينم .
ابو نوح گفت : بلكه سيماى ياران مصطفى صلى الله عليه و آله و اصحاب اميرالمومنين عليه السلام را مشاهده مى كنى ، ولى در روى تو سيماى ابو جهل و فرعون را مى بينم .
ابوالاعور سلمى شمشير كشيد و گفت : اين كذاب لئيم كه سيماى ابو تراب دارد ما را دشنام مى دهد، بايد او را بكشم .
ذى الكلاع گفت : اى ابوالاعور! خاموش باش و بر جاى خود بنشين ، او پسر عم من است با او عهد كردم و به اين جا آوردم تا شبهه اى را كه در اين كار داريد شما را آگاه كند، اگر تعرض كنى تو را با شمشير ادب مى كنم .
عمروعاص رسيد: آيا عمار ياسر در ميان شماست .
ابو نوح گفت : بلى در لشكر ماست و در قتال و پيكار با شما بسيار جدى و مصمم است و اكنون تو را به مناظره او مى خوانيم .
عمروعاص گفت : اكنون در كجاست ؟
ابو نوح گفت : عمار ياسر با سى نفر از بزرگان مهاجر و انصار منتظر توست . عمروعاص با ياران خود به سوى عمار ياسر حركت كرده تا به همديگر رسيدند، از اسب فرود آمدند و نشستند.
عمروعاص سخن آغاز كرد و گفت : لا اله الا الله .
عبدالله بن سعد ابى سرح گفت : وليد راست مى گويد، آب را از آنان باز دار، خداى تعالى در روز قيامت آنان را آب ندهد و عطشان عذاب كند.
صعصعة بن صوحان گفت : اى بى خرد، خداى تعالى در آن جهان آب را از كافران ، فاسقان و فاجرانى مثل تو دريغ مى كند تا در عذاب تشنگى بمانند.
وليد بن عقبه و عبدالله بن ابى سرح از سخن صعصعة بن صوحان به خشم آمدند و شمشير كشيدند تا او را زخمى بزنند؛ اما معاويه گفت : او رسول است و اذيت و آزار رسول صحيح نيست . در اين ميان معاويه عصبانى و غضبناك شده عمامه خويش را بر زمين كوبيد و گفت : على عليه السلام را از اين آب بهره اى نيست ، خداى تعالى من و پدرم را از حوض كوثر به دست محمد صلى الله عليه و آله آب ندهد، اگر بگذارم على بن ابى طالب عليه السلام از آب فرات بنوشد؛ مگر اين كه با زور شمشير غالب شود. دو نفر فرستاده اميرالمومنين عليه السلام چون آخرين سخن معاويه را شنيدند به سوى على عليه السلام بازگشتند و آنچه شنيده بودند تقرير كردند.
و چون اميرالمومنين از عطش ياران خويش در رنج بود، شبانه از خيمه بيرون آمده تا روحيه سربازان را ارزيابى كند. وقتى شعرهاى مهيج حماسى از ياران خويش شنيد، بسيار شاد شد، به خيمه خوش بازگشت . در وقت سحر اشعث بن قيس و اشتر نخعى به خدمت اميرالمومنين عليه السلام آمدند و گفتند.
يا اميرالمومنين ! تا كى صبر كنيم و چرا تشنگى بكشيم در حالى كه قهرمانى مثل تو در بين ما و شمشير در ميان دستان ماست . فرمان بده تا با آنان بجنگيم و آب را از جماعت نامسلمان باز گيريم .
اميرالمومنين عليه السلام فرمود:
معاويه زبانى غير از شمشير نمى شناسد پس آماده نبرد شويد.
مالك اشتر و اشعث بن قيس از پيش اميرالمومنين بيرون آمده ، هر يك اقوام و ياران خود را فرا خواندند، بيش از ده هزار نفر بر گرد اشعث بن قيس اجتماع كردند و جمعى كثير از قبيله مذحج و پسر عموهاى اشتر نخعى از خيمه بيرون آمدند، همگى سلاح هاى خويش بر دوش گرفته آماده رزم و پيكار شدند، مالك اشتر در حالى كه شمشير و نيزه برگرفته بود، رجز مى خواند.
در آن موقع اميرالمومنين در خطبه اى كوتاه و شيوا فرمود:
اى دلاوران ! معاويه آب را بر شما بست ، با شمشيرهايتان يورش بريد تا شمشير را از خون آنان سيراب كنيد و خود سيراب شويد.
اميرالمؤ منين على عليه السلام لشكر را آراسته ، به سوى فرات رفت در آن جا متوجه لشكر معاويه شد، حارث بن كندى علم اشعث بن قيس را گرفته و در پيش او حركت مى كرد و در مدح اشعث رجز مى خواند، اشعث نيز او را ثنا گفت و وعده احسان و نيكى داد، تا به كنار آب رسيدند، و فرياد برآوردند:
اى اهل شام ! از كنار آب دور شويد والا خون شما را مى ريزيم . مالك استر و اشعث به لشكرهاى خويش فرمان حمله دادند، پس از هر طرف به شاميان حمله كردند بسيارى را كشته و غرق كردند، عمروعاص از مقابل اشتر نخعى گريخت و خود را به ميان لشكر شام پنهان كرد. سرانجام پيروزى از آن لشكر اميرالمومنين عليه السلام شد و لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام در آمد. آن گاه على عليه السلام دستور داد، آب براى همه آزاد باشد و هيچ كس مانع اهل شام شنود، لذا از هر دو طرف افراد مى آمدند و آب بر مى داشتند و سه روز بدين منوال گذشت .
حيله معاويه
معاويه دويست نفر را معين كرده و گفت در نزديكى لشكرگاه على عليه السلام بندى است ، آن بند را باز كنيد تا آب در لشكرگاه او افتد و همه در آب غرق شوند، دويست نفر با بيل و كلنك و در تاريكى شب براى فريب دادن لشكر على عليه السلام با بيل خاك بر مى داشتند و وش سر و صدا و غوغا مى كردند؛ چون اين خبر به لشكر اميرالمومنين عليه السلام منتشر شد، بعضى از مردم پريشان شدند و خواستند از آن محل به جاى ديگرى بروند و خيمه بزنند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود:
اى مكر و خدعه معاويه است ، اگر همه مردم شام جمع شوند، نمى توانند اين بند را بگشايند، غرض معاويه اين است كه اين مكان را از شما بگيرد و اردوگاه شما را تصرف كند، اى اهل كوفه ! ترسو بى خرد نباشيد و اين مكان را رها نكنيد.
اهل عراق گفتند:
ما از غرق شدن مى ترسيم و از اين مكان مى رويم . تو اينجا بمان . همگى اثاث بار كرده و به جانب ديگر فرات كوچ كردند و اميرالمومنين عليه السلام آخرين نفرى بود كه حركت كرد.
لشكر معاويه همان شب در لشكرگاه اميرالمومنين عليه السلام فرود آمده و مستقر شدند. در بامداد وقتى اصحاب على عليه السلام ياران معاويه را در جايگاه خود ديدند از كرده خويش سخت پشيمان شدند.
اميرالمومنين عليه السلام ، مالك اشتر و اشعث بن قيس را فرا خواند و گفت : شما راءى مرا ناديده گرفتيد و آن مكان را ترك كرديد، معاويه با مكر و خدعه آن لشكر گاه را كه كنار آب و جاى مناسب بود تصرف كرد و امكان دارد بار ديگر شما را از آن آب منع كند تا از تشنگى در مشقت و رنج باشيد.
اشعث بن قيس گفت : راست مى گويى ، ما بد كرديم ، به حول و قوه الهى آنچه را تباه كرديم اصلاح مى كنيم ، اشتر نخعى هم گفت اى اشعث در اين كار من با تو همدست مى شوم .
اشعث بن قيس به قوم خود گفت : اى قبيله كنده ! ديديد كه ديشب چه اشتباهى را مرتكب شديم ! لشكر گاه خويش را رها كرديم ، و اميرالمومنين عليه السلام از ما رنجيده است ، به پشتيبانى شما قصد جنگ با اهل شام را دارم ، مرا يارى كنيد.
همه ياران ، دعوت او را اجابت كرده و در خدمت او حاضر شدند. مالك اشتر هم ياران و برادران خود را آماده نبرد كرد، پس اشتر نخعى و اشعث بن قيس با لشكرهاى مجهز و مسلح به جانب لشكر معاويه حركت كردند.
معاويه چون لشكر اميرالمومنين عليه السلام را آماده جنگ ديد، لشكر خود را آراست صف ها را مرتب كرد و مهياى جنگ شد، مالك اشتر پيشاپيش لشكر بود و رجز مى خواند، و مبارز مى طلبيد؛ از نامداران شام هفت نفر، يكى پيش از ديگرى به مقابله مالك اشتر آمدند، و او همه را به زمين انداخت و هلاك كرد.
شرحبيل بن سمط كندى از اميران اهل شام پيش آمده رجز خواند و مبارز طلبيد، اشعث بن قيس بر او حمله كرد و نيزه اى به او زده ، بر زمين انداخت .
ابوالاعور سلمى به شرحيبل گفت ، تو همپاى اشعث نيستى و با يك ضربت بر زمين افتادى ، شرحبيل گفت هيچ عيبى ندارد او رئيس قبيله خود و من هم مهتر قبيله هستم تو اگر مردى ، قدم پيش بگذار تا بر تو مردانگى اشتر نخعى معلوم شود.
ابوالاعور به ميدان آمد و رجز خواند، اشعث بر او حمله كرد، و نيزهاى بر ابوالاعور زد و او را زخمى كرده او با زخمى گران از ميدان گريخت .
حوشب ذوالظليم و ذوالكلاغ حميرى از نامداران شام و فرماندهان معاويه به ميدان آمدند. اشعث بن قيس و مالك اشتر كه از فرماندهان اميرالمومنين عليه السلام بودند پيش رفتند و ساعتى با هم به مبارزه پرداختند.
اهل عراق و حجاز به همديگر گفتند بر اهل شام هجوم آورديد.
ناگهان حمله اى سخت بر لشكر معاويه وارد كردند، و جمع كثيرى از آنان را هلاك كردند، لشكر معاويه در خواست كرد آن شب را تا صبح مهلت دهند تا به لشكرگاه قبلى خويش برگردند.
اشعث بن قيس و يارانش گفتند، لحظه اى مهلت نمى دهم ، پس به عقب بر مى گرديم و در لشكرگاه قبلى مستقر مى شويم ، و بى درنگ به جايگاه خويش برگشتند.
مالك اشترء اشعث بن قيس به نزد اميرالمومنين عليه السلام آمدند و گفتند:
اى اميرالمومنين آيا اكنون از ما راضى شدى ؟
اميرالمومنين ! فرمود: راضى شدم ، خداى تعالى از شما راضى باشد.
اتمام حجت با معاويه
اميرالمومنين عليه السلام به سعيد بن قيس همدانى و بشير بن عمرو انصارى فرمود:
به نزد معاويه رويد، و او را از اين كار كه در پيش گرفته است ملامت كنيد. او را به اطاعت خداى تعالى و موافقت با جماعت و متابعت از من دعوت كنيد و با او به احتجاج بنشينيد و بنگريد راءى و انديشه او چيست ؟
آن دو پيش معاويه رفتند، بشير بن عمر گفت :
اى معاويه ! اين دنيا دنياى غدار و غرار است . تا به حال به كسى وفا نكرده است . عاقبت به نزد خداى جبار بايد رفت و او اعمال تو را محاسبه خواهد كرد. تو را بر گناهان و سيئات ، مجازات خواهد نمود.
معاويه كلام او را قطع كرد و گفت : چرا امير خود را اين گونه نصيحت و موعظه نمى كنيد؟
بشير انصارى گفت : سبحان الله ، امير ما هرگز مثل تو بى ملاحظه نيست . در ثانى اميرالمومنين عليه السلام به امر خلافت و امارت به جهت ، علم ، حلم ، شرف ، سابقه در اسلام و قرابت با رسول الله از تو اولى تر و سزاوارتر است .
معاويه گفت : از من چه مى خواهيد و دنبال چه هستيد؟
گفتند: ما تو را به تقواى خداى سبحان و اطاعت و بيعت با خليفه حق ، و پيشواى خلق مى خوانيم ، تو را بر كارى كه مهاجر و انصار و تابعين بر آن موافقت كردند مى خوانيم ، اگر بپذيرى و با اميرالمومنين على عليه السلام بيعت كنى سلامت دين و دنياى تو تضمين مى شود.
معاويه گفت : در اين صورت خون عثمان ضايع و باطل مى شود و من هرگز نمى گذرم خون خليفه به هدر رود. جواب شما و امير شما را جز به شمشير جواب نمى دهيم ، برخيزيد و بيرون رويد.
سعيد بن قيس برخاست و گفت : اى معاويه ! برق شمشير ما را نديده اى ! چنان مغلوب اميرالمومنين عليه السلام شوى كه آرزوى مرگ كنى .
سپس از نزد معاويه بيرون آمده به حضور اميرالمومنين على عليه السلام رسيدند و آنچه بين آنان واقع شد بيان كردند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام اين بار يزيد بن قيس ارجهى و زيد بن خصفة التميمى و عدى بن حاتم طائى و مسيب بن ربيع الرياحى را به سوى معاويه فرستاد تا او را بار ديگر موعظه و اندرز دهند و نصيحت كنند.
اين جماعت چون بر معاويه وارد شدند، عدى بن حاتم گفت : اى معاويه ! ما، را به امر خداى تعالى دعوت مى كنيم ، و خير و شر را بيان مى داريم تا از كار خويش دست بردارى ، و خون مسلمين را نريزى . تو را به بيعت با افضل مردان عالم كه نيكوترين اخلاق و بهترين سابقه در اسلام را دارد دعوت مى كنيم به بيعت با كسى كه مهاجر و انصار او را به خلافت برگزيدند.
اى معاويه ! از خدا بترس و دست از مخالفت و جنگ بردار، هنوز دير نشده به سرنوشت اصحاب جمل مبتلا نشدى تصميم خود را عوض كن .
معاويه برآشفت و گفت : شما آمده ايد تا مرا تهديد كنيد و بترسانيد! اى عدى ! هرگز از شما نمى هراسم مرا معاويه پسر صخر گويند كه سردى و گرمى روزگار چشيده ام . شما عثمان را كشتيد، آن گاه مرا تهديد مى كنيد!
يزيد بن قيس گفت : اى معاويه ! على آن كسى است كه تو او را خوب مى شناسى ، و همه عالم ، فضل و علم ، سابقه و آثار حميده و فضايل پسنديده او را مى شناسند. هيچ عاقلى تو را با او برابر نمى داند، از خدا بترس و با او دشمنى نكن ، مثل مهاجر و انصار با او بيعت كن كه صلاح اين جهان و نجات آن جهان در اطاعت و متابعت على عليه السلام است .
معاويه گفت :
شما مرا به اطاعت و متابعت على عليه السلام دعوت مى كنيد، و حال اين كه او را بر من حقى نيست . اطاعت او را بر خود واجب و لازم نمى شمارم ، چون امير شما، عثمان خليفه مسلمين را كشته و بين اجتماع مسلمين تفرقه انداخته و گمان مى كند كه عثمان را نكشته ، يا دستور كشتن او را نداده است ، من يقين دارم كه عثمان را او و يارانش كشتند، قاتلين عثمان را به من تحويل دهيد تا قصاص كنم . آن گاه دعوت شما را اجابت مى كنم و با مهاجر و انصار موافقت مى نمايم .
آنان برخاستند و به خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام آمدند و آنچه بين آنان گفته شده به عرض رساندند.
معاويه دو نفر به نام هاى حبيب بن مسلمه فهرى و شرحبيل بن سمط را به نزد اميرالمؤ منين على عليه السلام فرستاد نا با او احتجاج كنند.
حبيب بن مسلمه گفت : يا على ! عثمان خليفه مسلمين بود به كتاب خدا عمل مى كرد، خلافت او بر تو سخت و گران بود، با او دشمنى كرديد و او را كشتيد، اگر تو او را نكشتى پس از خلافت كناره گيرى كن ، و اين امرا را به شورا واگذار كن ، تا مردم بين خود، خليفه انتخاب كنند.
على عليه السلام فرمود:
تو را نرسد كه اين پيشنهاد را بكنى ، تو لايق هم صحبتى با من نيستى . برخيز و از نزد من دور شو.
سپس شرحبيل گفت : يا على ! اگر كلامى بگويم مى ترسم مثل رفيقم جواب بشنوم . اميرالمومنين فرمود: گوش كن تا كلام مرا بشنوى .
اى شرحبيل ! بعد از عثمان من در خانه خويش نشسته بودم و رغبتى به خلافت نداشتم ، مردم مرا به اجبار به خلافت برگزيدند. چون ديدم اگر تن به خلافت ندهم بين امت محمد صلى الله عليه و آله اختلاف و تفرقه ايجاد مى شود. هيچ كسى با من مخالفت نداشت ، مگر اهل بصره و معاويه ، معاويه كسى است كه هيچ سابقه اى در دين و مسلمانى ندارد، طليق بن طليق است ، او و پدرش پيوسته با رسول الله صلى الله عليه و آله و مؤ منين دشمنى و عداوت داشتند او با زور و اجبار و برق شمشير، مسلمان شد، عجب دارم از شما مردم شام كه از چنين كسى اطاعت و فرمانبردارى مى كنيد و اهل بيت رسول الله صلى الله عليه و آله را رها مى سازيد. براى شما جايز نيست با اهل بيت رسول عليهاالسلام اختلاف و تفرقه روا داريد، و هيچ كسى با اهل بيت او در علم ، حلم ، فضايل ، كرامت و ساير صفات برابر نيست .
شرحبيل پرسيد: آيا گواهى مى دهى كه عثمان مظلوم كشته شد.
على عليه السلام فرمود: درباره عثمان نمى توان گفت كه ظالم يا مظلوم كشته شد.
آن جماعت از نزد على عليه السلام خارج شدند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام به اصحابش فرمود:
اين قوم در باطل و ضلالت خويش جدى تر و مقاوم تر از شما در حق هستند.
جنگ هاى پراكنده بين طرفين
روزى عبيدالله بن عمر با جماعتى به عزم جنگ از لشكر معاويه بيرون آمد اميرالمومنين عليه السلام محمد بن ابى بكر را با سوارانى بسيار به جنگ او فرستاد. جنگ شديدى كردند و از هر دو طرف جمعى كشته شدند، چون شب فرا رسيد دو طايفه از هم جدا شدند.
روز ديگر شرحبيل بن سمط از لشكر معاويه با سوارانى بسيار به ميدان آمد اميرالمؤ منين على عليه السلام ، مالك اشتر را با سوارانى به مقابله او فرستاد آنان تا پايان روز به نبرد پرداختند.
روز ديگر عمروعاص با جمع كثيرى به سوى ميدان تاخت ، از سپاه على عليه السلام عبدالله بن عباس با سوارانى تيز تك به مبارزه آنان پرداختند و از دو لشكر، عده زيادى كشته شدند.
پيوسته بين سپاه على عليه السلام و معاويه بدين گونه پيكار و نبرد بود تا هفت روز از ماه محرم مانده بود. معاويه و عمروعاص هر روز به اهل شام نامه مى نوشتند و آنان را به جنگ على عليه السلام و يارانش تحريض و تشويق مى كردند.
چون ماه محرم تمام شد و هلال ماه صفر هويدا شد، اميرالمومنين به يكى از ياران خود فرمود تا ميان دو لشكر با صداى بلند آواز دهد و علت توقف جنگ را بيان كند.
منادى در نزديكى لشكر معاويه چنين گفت :
اميرالمؤ منين على عليه السلام مى فرمايد، اى اهل شام تا به امروز جنگ را متوقف داشتيم ؛ نه به سبب ترس از شما، بلكه به دو دليل با شما جنگ نكرديم . اول به احترام ماه حرام . دوم از جنگ دست نگه داشتيم تا شايد تاءمل و تفكر و تعقل كنيد و از طغيان ، عدوان ، كذب و بهتان بيرون آييد، اما از غفلت و جهالت و نادانى بيرون نيامده ، بلكه در طغيان و ظلم و عداوت و دروغ پردازى و بهتان باقى مانده ايد و حق و برهان را پذيرا نشديد، و پند و اندرز كه گفتيم در دل شما هيچ اثر نكرد. پس مهياى پيكار و نبرد باشيد.
اهل شام فهميدند سبب توقف اميرالمومنين در جنگ چه بود.
معاويه چون اين خبر را شنيد به تعبيه و آرايش لشكر خويش پرداخته ، ميمنه و ميسره و جناح و قلب و ساق و كمين لشكر را مرتب كرد.
شروع جنگ صفين (61)
اميرالمؤ منين على عليه السلام هم لشكر را مرتب ساخت ؛ ميمنه را به حسن و حسين عليه السلام سپرد، ميمنه پيادگان را به عبدالله بن جعفر طيار و مسلم بن عقيل بن ابى طالب داد، ميسره سواران را به محمد بن حنفيه و محمد بن ابى بكر تسليم كرد. ميسره پيادگان را به هاشم بن عتبه بن ابى وقاص و برادر او عمروبن عتبه داد.
اى ابوزينب ، بدان كه طريق ما طريق حق و شيوه ما شيوه صدق است ، اگر با نيت خالص در راه ما گام بردارى و ما را نصرت و يارى كنى و با دشمنان ما عداوت و مخالفت نمائى ، بى شك يكى از اولياى خداى تعالى مى شوى و در روضه رضوان او جاى مى گيرى .
عمار ياسر به ابوزينب گفت : اى ابوزينب ! ثابت قدم باش و در اجتماع ما تفرقه مينداز، چون اينان حزب الله و حزب رسول الله صلى الله عليه و آله هستند.
عبدالله بن بديل خزاعى از جاى برخاست گفت : يا اميرالمومنين ! اگر اهل شام در طلب رضاى خدا بودند هرگز با ما مخالف نمى شدند و بر ضد ما جنگ نمى كردند، بلكه براى حفظ جاه و مال دنيا كه فعلا در دست آنان است و همچنين به سبب كينه ديرينه اى كه در سينه هاى آنان نهفته است با ما به مقاتله برخاسته اند.
اى مردم ! معاويه چگونه با اميرالمؤ منين على عليه السلام بيعت مى كند در حالى كه برادر و جد و خال و عم او در جنگ ها به دست آن حضرت هلاك شدند به خدا سوگند. اگر سر معاويه را با شمشير ببرند و پهلوى او را بشكافند هرگز به على عليه السلام بيعت نمى كند.
سپس حجر بن عدى و عمرو بن حمق خزاعى برخاستند و از اهل شام بيزارى جستند و آنان را لعن كردند، على عليه السلام آنان را از لعن كردن منع كرد. پرسيدند: يا اميرالمؤ منين مگر ما بر حق و آنان بر باطل نيستند.؟
اميرالمومنين عليه السلام فرمود: بلى چنين است ، آنان بر باطلند.
پرسيدند: پس چرا از ناسزا گفتن و لعن كردن منع مى فرمائى ؟
على عليه السلام فرمود:
نمى خواهم از زبان شما كلمه ناسزا و لعن خارج شود و اين كار از عادت و اخلاق مؤ منان به دور است ، اما دوست دارم كه آنان را دعا كنيد، و اين گونه بگوييد: خدايا آنان را به راه راست هدايت فرما، خدايا بين ما آنان اصلاح فرما تا خونهاى آنان ريخته نشود و آنان نصيحت اميرالمومنين را قبول كردند.
بار ديگر عمرو بن حمق خزاعى گفت : اى اميرالمومنين ! بيعت من نه به سبب قرابت بين من و توست و نه براى طمع و احسان و ملك و مال از توست ، بلكه شيفته پنج خصلت پسنديده شما شده ام و آنها علم ، شجاعت ، قربت ، قرابت و سبقت در اسلام توست ، يا على عليه السلام اگر در راه دوستى تو و عداوت با دشمنانت مرا تكليف كنند، كوه را از جا بركنم ، چون رضاى تو باشد، براى من سهل باشد.
اميرالمؤ منين على عليه السلام از اين كلمات شاد شده و او را چنين دعا كرد:
اللهم نور قلبه بالتقى واهده الى صراطك المستقيم .
آن گاه فرمود: اى عمرو! اى كاش در لشكر من يكصد نفر مثل تو وجود داشت .
سپس حجر بن عدى گفت : اى اميرالمومنين ! در لشكر تو هر كسى كه هست همه ناصح و نيك خواه و جان نثارت هستند و آرزوى همه آن است كه جان را بذل كنند و در ركاب تو به شهادت رسند.
فصل پنجم :جنگ صفين و ماجراى حكميت
اميرالمؤ منين على عليه السلام در تدارك لشكر
بعد از اظهر وفادارى سرداران ،اميرالمؤ منين على عليه السلام كه چاره اى جز مقابله با معاويه را نداشت ، به تدارك نيرو و تكميل لشكر اقدام كرده به عمال و نواب خود در شهرهاى بزرگ نامه نوشت ؛ و انديشه خويش در عزيمت به شام و جنگ با معاويه را به آنان اعلام كرد، و فرمان داد تا هر چه سريع تر با سواران خويش در نزدش حاضر شوند.
عبدالله بن عباس از بصره و مخنف بن سليم از اصفهان و سعيد بن وهب از همدان به خدمت آن حضرت رسيدند، ديگر عمال و نواب از ساير بلاد پى در پى روى به خدمت امير المؤ منين على عليه السلام آوردند، آخرين نفر از عمال ، ربيع بن خثيم بود كه از شهر رى با چهر هزار مرد مسلح در نزد آن حضرت حاضر شد.
چون لشكر جمع شدند، اميرالمؤ منين على عليه السلام خطبه اى در شهر كوفه ايراد كرد، و مردم را در رفتن به سوى شام و جنگ با معاويه تحريض و ترغيب نمود اما جماعتى اجابت كردند و طائفه اى در رفتن به شام و پيكار با معاويه اكراه داشتند.
على عليه السلام طائفه اى از قبيله باهلى را در حضور طلبيد و گفت : دانستم شما ما را دشمن داريد، و من هم شما را دوست ندارم ، عطاى خود را از من بگيرد و به هر مكانى دوست داريد برويد.
احنف بن قيس برخاست و گفت : اى اميرالمومنين ! ما تو را دوست داريم و دشمنان تو را دشمن مى شماريم ، هميشه تو را همراهى خواهيم كرد چه در سختى و گرفتارى باشى ، يا در راحتى و خوشى ، و در اين همراهى و همدلى اميد اجر و ثواب از خداى تعالى داريم .
اميرالمومنين دستور داد تا منادى اعلام كند كه لشكر به نخيله كوچ كند و آنجا را لشكر گاه سازند، تا همه مردم در آنجا اجتماع نمايند، به مالك بن حبيب يربوعى فرمود كه منظم كننده لشكر باشد، و مسعود بن عقبة بن عمر انصارى را نايب خويش در كوفه قرار داد، منادى صداى الرحيل سرداد، و نود هزار سواره و پياده پشت سر اميرالمؤ منين على عليه السلام با صفوفى مرتب و آراسته به جانب صفين حركت كردند.
سعيد بن جبير روايت كرد در لشكر على عليه السلام در آن روز هشتصد نفر از مردان انصار حضور داشتند و نهصد نفر از آنان كسانى بودند كه با محمد مصطفى صلى الله عليه و آله در بيعت رضوان شركت داشتند. هشتاد نفر صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله و هشتاد نفر بدرى در لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام در كنار آن حضرت بودند.
حركت سپاه على عليه السلام به صفين
چون لشكر على عليه السلام در نخيله اجتماع كردند، اميرالمومنين در خطبه اى ياران و دوستان را به جنگ با اهل شام ترغيب كرد و فرمود:
سيروا الى قتال اهل الشام العماة ! يسروا الى اولياء الشيطان واعداء السنة و القران و سيروا الى الكذبة الفجار وقتلة المهاجرين و الانصار! فقد امرت بقتال الناكثين و القاسطين و المارقين .
اى مسلمانان به سوى كوردلان و طاغيان حركت كنيد، به جنگ با دوستان شيطان و دشمنان قرآن و سنت بشتابيد، به پيكار فاسقان بدكار و دروغگويان بى منطق برخيزيد، و كشندگان مهاجر و انصار را به مجازات برسانيد. من ماءمور به جنگ با ناكثين و قاسطين و مارقين شدم .
اميرالمؤ منين على عليه السلام در سرزمين كربلا
بعد از اين كه مردم دعوت على عليه السلام را اجابت كردند، و در ركاب آن حضرت به راه افتادند، از پل كوفه عبور كردند تا به دير ابوموسى ، دو فرسخى كوفه فرود آمدند در آن جا نماز ظهر گزارده ، سپس منزل به منزل حركت را ادامه دادند تا به سرزمين كربلا رسيدند. اميرالمومنين بر لب فرات آمد، نظرش بر درخت خرمايى افتاد، چهره آن حضرت برافرخته شد به عبدالله بن عباس فرمود: آيا مى دانى اين جا چه جايگاهى است .؟
عبدالله عرض كرد: يا على عليه السلام نمى دانم اينجا چه موضعى است .
فرمود: اى عبدالله ! اگر اين مكان را مى شناختى ، مثل من مى گريستى ، سپس آن حضرت گريه بسيار كرد تا محاسن وى از آب ديده اش تر شد. آن گاه آهى سرد از دل بر كشيد و گفت : آه چه افتاده است مرا با ال ابى سفيان !
پس رو به فرزندش حسين عليه السلام كرد و فرمود:
حسينم بر بلا و سختى ها بايد صبر كرد، هر ظلم و ستم كه از آل سفيان به پدرت مى رسد، به تو هم مثل آن روا دارند، سپس بر اسب نشست و ساعتى جولان داده ، بر گرد زمين كربلا گشت . مثل اينكه گمشده اى را مى جست ؛ آن گاه وضو ساخت و ركعتى چند نماز گزارد، در حالى كه لشكر نزديك نينوا فرود آمده بودند، لحظاتى سر بر زمين گذاشت و به خواب رفت ، با حالت اظطراب از خواب پريد، به بن عباس خطاب كرد و گفت : عجب خوابى ديدم .!
عبدالله گفت : چه خوابى ، بيان فرماييد؟
على عليه السلام فرمود:
ديدم مردانى سفيد روى كه در دست آنان پرچم هاى شمشيرها به كمر حمايل كرده ، گرد اين سرزمين خطى كشيدند سپس درختان خرما، شاخه هاى خود را بر زمين مى كوبيدند و نهرى پر از خون تازه ، جارى شد، فرزندم حسين عليه السلام را ديدم در ميان جوى خون افتاده ، غرق گرديد و فرياد رس مى طلبيد؛ اما كسى او را مدد و يارى نمى كرد، پس آن مرد سپيد آسمانى ، رو به جانب فرزندم كردند و گفتند ((صبرا يا ال رسول صبرا!)) يعنى صبر كنيد اى فرزندان رسول و بدانيد به دست شرورترين مردم كشته مى شويد، و بهشت رضوان مشتاق ديدار شماست . پس از آن به نزد من آمدند و مرا تعزيت و تسليت دادند و گفتند:
بشارت باد تو را اى ابو الحسن ! در روز قيامت خداى تعالى چشم تو را به ديدار پسرت حسين عليه السلام روشن مى كند، از هول و هراس اين رؤ يا بيدار شدم . سوگند به آن خداى كه جان على در قبضه قدرت اوست ، آن صادق مصداق ابوالقاسم محمد مصطفى صلى الله عليه و آله به من فرموده بود. تو در رفتنم به جنگ اهل بغى در دشت كربلا چنين خوابى خواهى ديد.
و هذه ارض و كربلا الذى يدفن فيها ابنى الحسين و شيعته و جماعة من ولد فاطمة بنت محمد صلى الله عليه و آله و ان هذه البقعة المعروفة فى اهل السماوات ، تذكر بارض كرب و بلا وليحشرن منها قوم يدخلون الجنه بلا حساب .
اى عبدالله بن عباس ! نام اين سرزمين كربلاست كه فرزندم حسين و شيعيان او و جماعتى از فرزندان فاطمه عليهاالسلام در اين زمين دفن خواهند شد، نام اين بقعه براى اهل آسمان به كربلا معروف است . در قيامت از اين زمين عده اى را برانگيزند كه بدون حساب به بهشت داخل مى شوند.
بعد فرمود:
اى ابن عباس ! بيا بگرديم تا خوابگاه آهوان را پيدا كنيم ، پس جايگاه آهوان را پيدا كردند، اميرالمؤ منين على عليه السلام بسيار بگريست و گفت : اى ابن عباس ! عيسى مسيح با حواريون به اين زمين داخل شدند و گريستند. ابن عباس پرسيد: سبب گريه روح الله چيست ؟ گفت :
اين زمينى است كه فرزند محمد مصطفى صلى الله عليه و آله را خواهند كشت و خون او را به ناحق بر زمين مى ريزند، در اين هنگام صداى گريه اميرالمومنين بلندتر شد، و گفت :
يا رب عيسى ! لا تبارك فى قاتل ولدى و العنه لعنا كثيرا؛
اى پروردگار عيسى بركات خود را از عمر كشندگان فرزندم بگير، و آن ملعون ابدى گردان .
ادامه حركت سپاه اميرالمؤ منين على عليه السلام
اميرالمؤ منين على عليه السلام و لشكريان از صحراى كربلا كوچ كرده تا به ساباط مدائن رسيدند، در آن جا عده اى از دهقان به نزد اميرالمومنين آمدند و حاجات خويش را بيان كردند، حضرت آنان را راضى كرد، آن گاه از آنجا حركت كرده تا به محل زندگى و سكونت كسرى رسيدند، مردى از اصحاب على عليه السلام چون آن بناها، باغها، قصرهاى عالى و نهرهاى جارى و اشجار را ديد براى عبرت شعرى به تمثيل خواند:
سفت الرياح على محل ديارهم
فكانهم كانوا على ميعاد
صداى او به گوش اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد فرمود؛ اگر براى عبرت گرفتن اين آيات از قرآن مجيد را قرائت مى كردى ، نيكوتر بود؛
كم تركوا من جنات وعيون # وزروع ومقام كريم # و نعمة كانوا فيها فاكهين # كذلك واورثناها قوما آخرين # فما بكت عليهم السماء والارض وما كانوا منظرين # (56)
اينان قومى بودند وارث نعمت ها چون شكرگزار نبودند، نعمت به نقمت تبديل شد، و مواهب دنيا به سبب معصيت از آنان سلب شد، بدانيد كه شكر مزيد نعمت است و كفران و عصيان موجب نقصان نعمت ، از كفران نعمت بپرهيزيد، تا در ورطه بلا و عقوبت و هلاكت گرفتار نشويد.
اميرالمومنين عليه السلام و ياران از سرزمين كسرى كوچ كردند تا به شهر انبار فرود آمدند، اهل انبار استقبال شايسته اى كرد -، غذا و علوفه و اسب به نزد آن حضرت آوردند، اميرالمومنين پرسيد؟ اين اسبان اطعمه را چرا آورديد، گفتند:
عادت ما چنين است كه امرا و بزرگان را اين گونه احترام مى كنيم و اين براى شما و لشكريان شماست .
اميرالمومنين عليه السلام فرمود:
اسبان را بابت خراج محاسبه مى كنيم ولى بهاى اطعام را مى پردازيم و بدون بهاء قبول نمى كنيم .
عرض كردند: يا اميرالمومنين ! ما در بين لشكر شما دوستانى داريم اجازه فرمائيد تا به رسم هديه به آنان تقديم كنيم .
حضرت فرمود: شما را از هديه دادن و لشكر خويش را از هديه گرفتن منع نمى كنم اما اگر از خدمتكاران و سربازان ، چيزى به غضب از شما مطالبه كنند مرا مطلع سازيد.
داستان راهب و پيدا شدن چشمه
على عليه السلام دو روز در انبار اقامت گزيد سپس لشكر راه بيابان را در پيش گرفت كه بعد از طى مسافتى ، احتياج شديد به آب پيدا كرد در آن هنگام ، از دور صومه اى پديدار شد شد، اميرالمومنين عليه السلام به آن نزديك شد و از راهب ، پرسيد؟ آيا در اين نزديكى آبى سراغ دارى ؟
راهب گفت : در اين حوالى آبى يافت نمى شود و براى من از دو فرسخى آب مى آورند. اميرالمومنين عليه السلام ديگر بار با او سخنى نگفت و با اسب خويش به موضعى رسيد و اطراف آن موضع را گشت ، مكانى را مشخص كرد و به ياران خود گفت اين مكان را بكنيد تا آب درآيد، وقتى مقدار كمى كندند به سنگى سياه مثل سنگ آسياب برخورد كردند.
اميرالمومنين فرمود:
آن سنگ را برداريد. يكصد مرد آمدند و آستين بالا كردند اما نتوانستند آن را بردارند، اميرالمؤ منين على عليه السلام از اسب فرود آمد، بر سر آن سنگ ايستاد تاءملى كرد و چيزى خواند كه كسى نشنيد آن گاه لبه آن سنگ را گرفته و گفت : بسم الله الرحمن و الرحيم ، و سنگ را از جا كنده و به كنارى انداخت ، ناگهان از زير سنگ آبى گوارا، خنك و سرد فوران كرد.
سپس به لشكريان فرمود:
بياييد آب را تماشا كنيد! افراد لشكر به كنار آب آمده ، خود و اسبان را سيراب كردند سپس مشكها پر از آب كرده حركت كردند پس از طى مسافتى اميرالمؤ منين على عليه السلام به اصحابش فرمود: آيا كسى هست كه بتواند جاى آن چشمه را پيدا كند، بعضى از اصحاب گفتند، آرى يا اميرالمومنين ! و به سمت آن وادى حركت كردند، و اما هر چه گشتند جاى آن چشمه را پيدا نكردند، به جانب راهب آن صومعه رفتند و پرسيدند؟ چشمه اى كه در نزديك صومعه تو بود كجاست . راهب گفت : در اين نزديكى چشمه اى سراغ ندارم ، گفتند: چشمه اى بود كه مولاى ما اميرالمؤ منين على عليه السلام از آن آب درآورد و ما سيراب شديم .
راهب گفت : به خدا سوگند اين دير را بنا نكردم مگر براى كشف آن آب ، و چندين سال در جستجوى آن هستم ، و آن چشمه اى است به نام راحوما كه ، جز پيامبر يا وصى پيامبر كسى قادر به كشف آن نيست از آن چشمه هفتاد پيامبر و هفتاد وصى پيامبر آب نوشيده اند و تا به حال جاى آن را نيافتم .
راهبى ديگر در مسير اميرالمؤ منين على عليه السلام
اميرالمومنين عليه السلام مسير حركت را ادامه داد تا به نزديكى رقه و جايى به نام بليخ رسيد در آنجا نهرى بزرگ بود. على عليه السلام به لشكر گفت در كنار آن نهر فرود آيند.
راهبى در نزديكى آن جوى ، صومعه اى داشت چون لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام را ديد، به نزد آن حضرت آمد و به دست مبارك اميرالمومنين عليه السلام مسلمان شد، سپس گفت : يا اميرالمومنين عليه السلام در نزد مكتوبى است كه از پدرانم به ارث مانده و چنين مى گويند كه عيسى بن مريم آن را نوشته است ، تقديم حضور مى كنم تا مشاهده فرمايى ، سپس نوشته را در خدمت على عليه السلام تا آخر كه بدين مضمون بود خواند:
به نام آنكه قلم بر قضا زند و حكم بر تقدير نويسد، از تقديرات او اين كه رسولى خواهد فرستاد تا كتاب و حكمت را به جهانيان تعليم دهد، و هدايت را از ضلالت بازشناساند، رسولى كه رئوف ، حليم است و خشن و تند خو نيست . بدى را به بدى پاسخ ندهد و غفو گذشت وافر دارد.
امت او جماعتى باشند حامدون در كل احوال ، كه زبان در تسبيح ، تقديس ، تكبير و تهليل مشغول دارند و شكرگزار نعمت باشند، خداى تعالى رسولش را نصرت مى دهد و بر همه پيروز مى گرداند بعد از وفاتش ، امت او اخلاف پيدا مى كنند، تا اين كه از جانشين او شخصى به كنار اين آب عبور كرده امر به معروف و نهى از منكر مى كند. ميان مردم به حق حكم مى راند و رشوه نستاند، حب دنيا ندارد، خدا ترس ، ناصح و امين است ، رضاى خدا را طلبد، از ملامت در راه خدا نرنجد، هر كسى پيامبر آخر الزمان را ملاقات كند و به او ايمان آورد، به بهشت رضوان راه يابد، هر كسى وصى امين و صالح او را درك كند بايد او را نصرت كند. چون با دشمنانش بجنگد و در ركابش كشته شود، از شهداء گردد.
در پايان به على عليه السلام گفت : يا اميرالمومنين ! اكنون آرزوى من آن است كه همراه تو باشم . و از تو جدا نشوم ، تا هر مصيبت و حادثه اى بر شما حادث شود، من نيز شريك غم اندوه شما باشم ، على عليه السلام بگريست و گفت : كه نام مرا در كتاب ابرار ذكر كرد.
راهب همراه اميرالمومنين به جانب صفين حركت كرد، تا به صفين رسيدند، به ميدان جنگ رفت و در ميدان جنگ آنقدر پايدارى كرد تا شهيد شد، على عليه السلام چون از شهادتش آگاهى يافت به اصحاب فرمود:
او را بجويد و نزد من آريد، چون به نزديك آن حضرت آوردند، بر او نماز گزارد و دفن كرد و از خداى تعالى براى او طلب آمرزش كرد، و گفت : او از دوستان ماست .
نصيحت اميرالمؤ منين به معاويه
على عليه السلام و ياران از بليخ كوچ كرده در رقه فرود آمدند اهل رقه از هواداران عثمان بن عفان و طرفداران معاويه بودند. وقتى لشكر اميرالمومنين عليه السلام را ديدند به حصارهاى خويش پناه بردند و درها را بستند، چون على عليه السلام و لشكر او در كنار آب فرات فرود استقرار يافتند بار ديگر نامه اى به اين مضمون براى معاويه نوشت :
گفت و گوى معاويه با عمروعاص
پس معاويه ، عمروعاص را طلبيد و درباره جواب دادن به جرير بن عبدالله مشورت كرد.
عمرو گفت : بيعت نكردن با على عليه السلام كارى بس خطرناك و گناهى بزرگ است . دشمنى با على عليه السلام دشمنى با پيامبر صلى الله عليه و آله و دشمنى با پيامبر دشمنى با پروردگار است . و چون تو را اعتقاد بر اين است كه على بن ابى طالب عليه السلام بيعت نكنى ، راى من اينست شرحبيل بن سمط الكندى را كه از رؤ سا و اشراف اهل شام است به حضور طلبى ، و به او بگوى كه على بن ابى طالب عثمان را كشته و قصد دارد فتنه و آشوب به پا كند، و جرير بن عبدالله را نزد ما فرستاده تا از ما بيعت بگيرد، و ما منتظر راءى و نظر تو هستيم كه مصلحت چه مى بينى . آيا با على عليه السلام بيعت كنيم يا با او مقابله كنيم .
و قبل از اين كه او حاضر شود، چند نفر از اشراف را دعوت كن تا در پيش او گواهى دهند، على بن ابى طالب عثمان را كشته است . البته گواهان از معتمدان او باشند تا گواهى آنان در دل او جاى گيرد.
معاويه راءى عمروعاص را پسنديد از يك طرف به شرحبيل نامه نوشت تا به نزد او آيد، و از طرف ديگر كسانى كه با على عليه السلام عداوت و دشمنى داشتند، مثل يزيد بن انس ، بُسر بن ارطاة ، حمزة بن مالك ، حابس بن سعد طائى ، ابو الاعور سلمى و ده نفر ديگر را گفت براى شرحبيل گواهى دهند، عثمان را على بن ابى طالب عليه السلام كشته است .
شرحبيل در حمص بود وقتى نامه معاويه را خواند به نزد عبدالرحمن بن غنم ازدى رفت ، اين عبدالرحمن مردى فقيه و عالم و پارسا بود، با او مشورت كرد آيا به نزد معاويه برود يا نه .؟
عبدالرحمن گفت : اى شرحبيل ! تو مردى بزرگ از اخيار قبيله كنده هستى ، در افواه و عوام و الناس انداخته اند كه على بن ابى طالب عليه السلام ، عثمان را كشته است ، اگر اين سخنى درست بود، هرگز مهاجر و انصار و اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله با او بيعت نمى كردند. معاويه مى خواهد تو را بفريبد و از دين دارى تو براى كسب دنياى خويش بهره بگيرد، كما اين كه با عمروعاص همين گونه معامله كرد.
اگر دنيا و آخرت را طالبى به سوى على بن ابى طالب بشتاب تا هم نام نيكو و هم ثواب آخرت يابى .
شرحبيل گفت : اى عبدالرحمن ! هر چه گفتى از روى صدق و نيكى بود، اما دوست دارم كلام معاويه را هم استماع كنم تا ببينم چه مى گويد آن گاه تصميم خود را بگيرم . سپس به جانب شام روانه شد و به نزد معاويه رسيد. معاويه او را گرامى داشت و در كنار خويش نشانيد و گفت :
على بن ابى طالب جرير بن عبدالله را نزد ما فرستاده و نامه نوشته و مرا به بيعت خويش خوانده است ، گرچه على بن ابى طالب مردى بزرگ ، فاضل و بزرگوارى است ، اما عثمان بن عفان خليفه وقت را كشته است . هنوز جواب نامه على عليه السلام را نداده ام و منتظر ماندم تا راءى نظر تو را كه مردى بزرگ و از رؤ ساى قبيله كنده هستى بدانم مصلحت در چه مى بينى ؟ هر كارى را مصلحت بدانى همان را عمل كنيم .
شرحبيل گفت : سخنان تو را شنيدم و به مقصود تو پى بردم ، يك شب مهلت ده تا از ديگران در اين بار تحقيق كنم ، اگر دو نفر از بزرگان و سادات شام در پيش من گواهى دهند كه على بن ابى طالب عثمان را كشته است ، برايم يقين حاصل مى شود كه راست مى گويى ، آن گاه با همه خويشان و اقربا و دوستانم در ركاب تو با على عليه السلام جنگ مى كنيم .
روز ديگر معاويه آن گواهان دروغين كه كينه على عليه السلام را در دل داشتند، مخفيانه به نزد شرحبيل فرستاد تا در پيش او گواهى دادند، شرحبيل به نزد معاويه آمد و گفت :
به سبب گواهى بزرگان و معتمدان يقين پيدا كردم كه على عليه السلام عثمان را مظلومانه كشت . اى معاويه ! به خدا سوگند اگر با على بن ابى طالب عليه السلام بيعت كرده بودى تو را از شام اخراج مى كرديم . عبدالله بن جرير به به كوفه باز گردان . به خدا سوگند، مجازات على عليه السلام جز شمشير چيز ديگرى نيست .
شرحبيل خواهر زاده اى داشت ، وقتى راءى و نظرش را شنيد او را مذمت كرد معاويه چون از سخنان خواهر زاده شرحبيل آگاهى يافت ، قصد جان او را كرد، آن مرد از شام فرار كرده به نزد اميرالمؤ منين على عليه السلام رفت و همه اخبار و حيله هاى معاويه را براى : حضرت آشكار ساخت ، على عليه السلام او را گرامى داشت و در رديف ملازمان و همراهان خويش قرار داد.
شرحبيل به نزد عبدالله رفت و گفت :
اى جرير! عجب كارى در پيش روى ما قرار دادى و ما را در شبه افكندى ، مى خواستى ما را در دهان شير اندازى ، و مى خواهى شام را با عراق در آميزى و مشوش و آشفته گردانى و هرگز گمان نمى كردم على بن ابى طالب عليه السلام به كشتن عثمان اقدام كرده باشد تا اين كه بر من آشكار شد كه على عليه السلام عثمان را كشته است . جرير از گفتن او خنديد و گفت :
اين كه گفتى كارى عجيب سخت در پيش روى شما قرار دادم اگر چنين بود مهاجر و انصار رسول خدا صلى الله عليه و آله بر آن اتحاد و اتفاق نمى كردند و بر عليه طلحه و زبير نمى جنگيدند و اين كه گفتى ، شام و عراق را به هم مى آميزم ، اگر اختلاط عراق و شام بر حق استوار باشد بهتر از آن دو در باطل است .
اما اينكه مى گويى اميرالمؤ منين على عليه السلام عمان را كشت ، به خدا سوگند اين سخن باطل و تهمتى آشكار است كه بدون آگاهى بدان اطلاع پيدا كردى ، و در روز قيامت بايد پاسخگو باشى ، از خدا بترس ، و براى مال و جاه دنيا، آخرت را از دست مده .
شرحبيل با عصبانيت و خشم از نزد جرير خارج شد، به مجلس معاويه وارد شد، و به معاويه گفت :
ما باور كرده بوديم كه تو نماينده ، نايب و پسر عم اميرالمومنين عثمان هستى . اگر از مردانى هستى كه با على عليه السلام به نبرد و جنگ بپردازى تا خون عثمان را از على عليه السلام باز ستانيم ولى اگر در اين كار اهمال و غفلت روا دارى ، تو را عزل و كسى ديگر را به جاى تو انتخاب مى كنيم ، سپس با على عليه السلام تا آخرين نفر محاربه و جنگ مى كنيم .
معاويه گفت : من يكى از شما هستم با هر كسى بجنگيد مى جنگم و با هر كسى صلح كنيد صلح مى كنم .
پس معاويه ! جرير بن عبدالله را به حضور خواند و گفت :
سخن اهل شام را شنيده اى و به نيات و احوال آنان واقف شدى ، برخيز و نزد على بن ابى طالب عليه السلام برو و آنچه را ديدى باز گو.
جرير بن عبدالله بعد از اينكه صد و بيست روز در شام نزد معاويه اقامت كرده بود به خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد و آنچه ميان او و معاويه و ديگران اتفاق افتاده بود شرح داد.
مالك اشتر گفت : اى اميرالمومنين ! اگر به جاى جرير مرا نزد معاويه مى فرستادى بهتر بود، اين سست اراده چهار ماه در شام توقف كرد و فرصت را ضايع كرد.
جرير گفت : به خدا سوگند اگر به جاى من رفته بودى ، همان روز اول تو را مى كشتند چون آنان تو را از جمله كشندگان عثمان مى دانند.
سپس رو كرد به اميرالمؤ منين عليه السلام گفت : شاميان هر زور بر مالك اشتر، عمار ياسر، حكيم بن جبل و مكشوح مردادى دسترسى پيدا كنند آنان را مى كشند.
مالك گفت : اى جرير! از اين سخنهاى كودكانه دست بردار، به خدا سوگند اگر جاى تو بودم اين ماءمويت را به وجه نيكو به پايان مى بردم و معاويه و اطرافيانش را وادار مى كردم تا جواب نامه اميرالمومنين عليه السلام را زودتر بدهند نه مثل تو چهار ماه روزگار سپرى كرده و فرصت را ضايع نمودى .
معاويه شرحبيل را به جمع آورى لشكر مى فرستد
معاويه وقتى جرير نماينده على عليه السلام به كوفه را باز گردانيد به شرحبيل گفت :
حالا كه حق بر تو روشن گرديد و دعوت ما را اجابت كردى بدان اين كار كه در پيش گرفتيم جز به حمايت و موافقت عوام الناس مقدور و ميسر نيست ، مصلحت اين است كه به شهرهاى شام نامه بنويسى و آنان را از ماجراى كشتن خليفه مظلوم به دست على بن ابى طالب عليه السلام با خبر كنى و به يارى ما بطلبى .
شرحبيل گفت : اى مار مهم با نامه حل نمى شود، خود شخصا به شهرها مى روم و مردم را به همراهى تو ترغيب و تشويق مى كنم .
ابتدا به شهر حمص رفت وقتى مردم در مسجد اجتماع كردند، بر منبر نشست و گفت : بدانيد على بن ابى طالب عليه السلام عثمان را كشته و ميان امت محمد صلى الله عليه و آله تفرقه انداخته ، با مردم بصره به جنگ و منازعه پرداخته ، و تمام بلاد را مسخر خود كرده است مگر سرزمين شام را و اكنون لشكر فراهم كرده و در فكر حمله به شام است تا شما را از خانه كاشانه خود آواره كند، هر چه فكر كرديم جز معاوية بن ابى سفيان كسى را قوى در مقابل او نديديم پس برخيزيد و با شمشيرهايتان او را يارى دهيد.
مردم حمص يكپارچه دعوت او را اجابت كردند، شرحبيل به هر شهر از بلاد شام وارد مى شد، مردم را به نصرت معاويه و دشمنى و عداوت با على بن ابى طالب عليه السلام ترغيب مى كرد و مى گفت : برايم يقين حاصل شد كه على بن ابى طالب عليه السلام عثمان را كشته و اكنون فتنه و آشوب به پا مى كند، معاويه خون عثمان را از او مطالبه مى كند، او را يارى كنيد.
مردم به سخنان شرحبيل كه مردى سرشناس بود اعتماد مى كردند، تا اين كه لشكرى انبوه از شهرهاى شام گرد او جمع شدند. شرحبيل آن لشكر را پيش معاويه آورده ، همگى بر دشمنى با على بن ابى طالب عليه السلام اقرار و با معاويه بيعت كردند آنان نيز عهد كردند تا پاى جان در ركاب معاويه بر ضد اميرالمؤ منين على عليه السلام بجنگند.
در اثناى آن بيعت ، مردى فاضل و دانشمند از اهالى سكاسك كه نام او اسودبن عرفجه بود شعرى مشتمل بر وقايع روزگار و تلاش شرحبيل و جمع شدن لشكر سرود. وقتى در ذكر اميرالمؤ منين على عليه السلام اين بيت را خواند:
فاحذر اليوم صولة الاسد الورد
اذا جال فى رجا الهيجا
معاويه پرسيد: اين شير سرخ كه ما را از او مى ترسانى كيست ؟
گفت : على بن ابى طالب عليه السلام بردار رسول خدا صلى الله عليه و آله و پسر عم او و شوهر دختر او و پدر دو سبط او و وصى و وارث علم او كه جد و خال و برادر تو را كشته است .
معاويه گفت : او را بگيريد.
غلامان خواستند او را بگيرند، شرحبيل گفت :
اى معاويه ! او را رها كنيد، او مردى فاضل و از سادات قوم خويش است ، اگر او را برنجانى ، به خدا سوگند بيعت با تو را نقض مى كنم .
معاويه به ناچار از تصميم خود دست كشيد و گفت :
او را به تو بخشيدم اگر شفاعت تو نبود او را سخت مجازات مى كردم .
آن مرد از شام گريخت و به خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد و آنچه اتفاق افتاد براى آن حضرت باز گفت .
سعيد بن قيس همدانى به اميرالمؤ منين على عليه السلام گفت : شرحبيل مردى است كور دل و سليم ، معاويه او را فريفته و به شهرهاى شام فرستاده تا لشكر جمع آورى كند، اگر مصلحت بدانى نامه اى برايش بنويسم و او را در اعتقاد و باورش نسبت به ما به شك و شبهه اندازم .
اميرالمومنين فرمود: هر چه صلاح مى دانى برايش بنويس .
سعيد بن قيس نامه اى مشروح مشتمل بر نصيحت و بيان واقعيت براى شرحبيل نوشت . اما اثرى نبخشيد و همچنان در كوردلى خويش باقى ماند و از معاويه فاصله نگرفت .
پيوستن عبيدالله بن عمر بن الخطاب به معاويه
عبيدالله بن عمر در اين زمان به نزد معاويه رفت تا موافق معاويه و مخالف با على بن ابى طالب عليه السلام باشد، معاويه از آمدن عبيدالله بن عمر به شام بسيار شادمان شد، به عمروعاص گفت : مصلحت مى دانم فرزند خليفه براى مردم شام خطبه اى بخواند و شهادت دهد كه على بن ابى طالب عليه السلام عثمان را كشته است .
عمروعاص گفت : اى معاويه ، عبيدالله بن عمر از روى صدق و دوستى نزد تو نيامده تا تو را موافقت كند، بلكه از ترس شمشير على عليه السلام به تو پناه آورده ، به او نبايد اميدوار بود، ولى از او بخواه تا خطبه اى در جمع مردم بخواند.
معاويه ، عبيدالله بن عمر را نزد خود خواند و گفت : اى بردار زاده ! از اين كه به نزد ما آمدى ، لطف كردى ، تو مردى امين و بزرگوارى ؛ اما از تو خواهشى دارم ، مى خواهم بر منبر بروى و على بن ابى طالب عليه السلام را ناسزا بگويى و معايب او را برشمرى و به كشتن عثمان به دست او گواهى دهى تا مردم شام سخن تو را بشنوند و در حمايت ما به خونخواهى عثمان راغب تر شوند.
عبيدالله جواب داد: دشنام و ناسزا گفتن به على سزاوار نيست ، چون او نبى هاشم است و بنى هاشم از مقام والايى در ميان عرب برخوردار است مادر او فاطمه بنت اسد، از بنى هاشم و از بزرگوارترين زنان عهد خويش بود.
اما در حسب او هم عيبى نمى توانم بيابم ، چون علم ، شجاعت ، مردانگى ، فرزانگى و سخاوت او در ميان مردمان اظهر من الشمس است ، اما اتهام كشتن عثمان بدو نسبت مى دهم ، تا تو به مقصد خويش رسيده باشى .
معاويه از نزد او بيرون رفت و به عمروعاص گفت : درست حدس زدى ، اگر خوف شمشير على نبود هرگز او را در شام نمى ديديم . ديدى چگونه على بن ابى طالب عليه السلام را ستود و مادران و پدران او را مدح و ستايش كرد و چگونه از مردانگى ، شجاعت ، علم و سخاوت او سخن گفت !
عمروعاص گفت : اى معاويه ! مگر آنچه را عبيدالله از اخلاق پسنديده و صفات حميده على بن ابى طالب عليه السلام گفته است منكرى ؟ به خدا سوگند رياست طلبى و دنياپرستى ما را كور و كر كرده است وگرنه واقعيت همان است كه او بيان كرد، سخنان محرمانه بين معاويه و عمروعاص به گوش عبيدالله بن عمر رسيد.
پس از آن عبيدالله بن عمر به منبر رفت و خطبه اى در پند و نصيحت به مواعظه حاضران پرداخت ، چون به قضيه على عليه السلام و عثمان رسيد، سكوت كرد و آنچه از او خواسته شد، سخنى به ميان نياورد و از منبر فرود آمد.
معاويه گفت : چرا از سخن گفتن در قتل عثمان به وسيله على عليه السلام امتناع كردى ؟
عبيدالله گفت : چگونه گواهى دروغ دهم درباره كسى كه عثمان را نكشته است ؛ چون يقين دارم على عليه السلام به عثمان آزارى نرساند.
معاويه دلتنگ شد و او را از كنار خود راند.
نامه نگارى هاى معاويه
معاويه به عمرعاص گفت ، قصد دارم نامه اى به اهل مدينه بنويسم و قضيه كشتن عثمان را ذكر كنم و از آنان استمداد بخواهم ، راءى تو چيست ؟
عمروعاص گفت : مردم مدينه سه دسته اند، طايفه اى طرفدار على بن ابى طالب عليه السلام هستند كه نامه تو آنان را به على عليه السلام راغب تر و محبوب تر مى كند؛ طايفه اى هواخواه عثمان اند نامه او چيزى بر آنان نمى افزايد؛ طايفه سوم بى طرف اند كه نه به على نه به عثمان گرايش دارند. اعتنايى به نامه تو نمى كنند ولى اگر دوست دارى نامه بنويس .
نامه معاويه به مدينه (48)
از معاوية بن ابى سفيان به جماعت اهل مدينه . همه مى دانيد كه عثمان مظلومانه كشته شد و على بن ابى طالب عليه السلام و يارانش او را كشتند، و هم اكنون كشندگان عثمان دز پناه او هستند، اگر قاتلان عثمان را به ما تحويل دهد آن گاه تعيين خليفه را به عهده شوراى مسلمين مى گذاريم همان مى گذاريم همان گونه كه عمر بن خطاب قبل از مرگش عمل كرد، بدانيد من اهل تفرقه و اختلاف بين مسلمين نيستم ، دعوت مرا اجابت كنيد و براى جنگ با على بن ابى طالب عليه السلام كمر همت ببنديد و آماده شويد.
جواب نامه معاويه
آن حضرت بعد از ايراد خطبه در منزل جعدة بن هبيرة رفت در آن جا، سليمان بن صرد خزاعى به نزد اميرالمومنين عليه السلام آمد، حضرت او را از اينكه در جنگ جمل به يارى او شركت نكرد مذمت نمود. سليمان خطاى خود را پذيرفت اما تعهد كرد كه بعد از اين تخلف روا ندارد.
بعد از آن كسانى از معارف كوفه كه در جنگ جمل تخلف كردند به نزد على عليه السلام شرفياب مى شدند و سلام مى گفتند و حضرت بعضى از آنان را به گرمى مى پذيرفت و بعضى را بازخواست مى كرد، تا روز جمعه وارد مسجد جامع شد و نماز جماعت گزارد، سپس عمال و فرماندارانى را به شهرهايى كه در تسلط او بودند، مانند عراق ، ماهان ، جبال خراسان نصب كرد.
فتح سرزمين جزيره (41)
اهل جزيره از طرفداران عثمان بن عفان بوده ، با معاويه بيعت كرده بودند وقتى اميرالمؤ منين على عليه السلام از حالشان آگاه شد، دانست كه از معاوية بن ابو سفيان متابعت مى كنند، مالك اشتر نخعى را به حضور طلبيد و امارت جزيره و اطرافش را به او سپرد. ضحاك بن قيس الفهرى از طرف معاويه امارت جزيره را در دست داشت چون خبر آمدن اشتر نخعى را به جزيره شنيد، لشكر انبوه تدارك ديد و به جنگ با مالك اشتر كه لشكرى از سربازان كوفه را به همراه داشت آمد. دو لشكر در شهر حران يك روز به نبرد و جنگ پرداختند، شبانگاه ضحاك بن قيس و سربازانش از تاريكى شب استفاده كرده به حصار حران گريختند، مالك اشتر آنان را محاصره كرد چون خبر شكست ضحاك به معاويه رسيد پسر خالد بن وليد را با سپاهى عظيم به كمك او فرستاد.
مالك اشتر به سوى آنان شتافت ، آنان در سرزمين رقه با همديگر رو به رو شدند، جنگى سخت در گرفت ، سرانجام مالك اشتر نخعى پيروز شد، وقتى نيروى امدادى معاويه شكست خورد و مالك اشتر آنان را تعقيب كرده ،بسيارى را كشت و بقيه به شام گريختند.
مالك اشتر سپس به سراغ ضحاك بن قيس و سربازانش رفت و به محاصره آنان پرداخت ، معاويه اين بار ايمن بن الاسدى را با لشكرى انبوه به كمك ضحاك بن قيس فرستاد، ضحاك بن قيس از حصار حران بيرون آمد، و آنان از دو طرف به دو طرف يورش آوردند، مجددا مالك اشتر لشكر شام را منهزم و پراكنده كرد و آنها با خوارى و خفت به نزد معاويه بازگشتند جزيره به دست مالك اشتر فتح شد.
خطبه اميرالمؤ منين على (ع )
وقتى خبر لشكر كشى و مخاصه معاويه بر اميرالمؤ منين على عليه السلام معلوم شد آن حضرت اين خطبه اى را خواند:
اى مردم ! معاويه اهل شام را در شك افكنده است و به دروغ شايعه كرده كه عثمان را على كشته است ، او نيز لشكرى به جنگ مالك اشتر كه فرماندار من در جزيره است فرستاد، هم اكنون نيز در تدارك نيرو و جمع آورى لشكر براى منازعه و نبرد با من است .من تصميم دارم نامه اى به او بنويسم و او را نصيحت كنم ، راءى شما چيست و چه مصلحت مى دانيد؟
چون كلام اميرالمومنين بدين جا رسيد، اهل مجلس به ضجه گريه افتادند و گفتند: راءى راءى اميرالمومنين عليه السلام است ، هر گونه صلاح مى دانى عمل فرما. ما از تو اطاعت مى كنيم آن چنان كه مطيع فرمان رسول خدا صلى الله عليه و آله بوديم .
اميرالمؤ منين على عليه السلام از منبر فرود آمد و به منزل رفت ، كاغذ و مركب خواست و اين نامه را به معاويه نوشت :
از عبدالله اميرالمؤ منين على عليه السلام به معاوية بن صخرا اما بعد، بايد بدانى ، كه بيعت با من بر تو لازم است ، چون آن كسانى كه با من بيعت كردند، همان مسلمانانى هستند كه با ابابكر و عمر و عثمان بيعت كردند و بر امامت و خلافت من متفق شدند و با ميل و رغبت بيعت كردند، چون حاضران را مجال اختيار نبود، براى غايبان جاى اعتراض نيست ، اما كشتن عثمان ؛ خبر دهنده از كيفيت كشتن او چون نابيناست و و شنونده چون كر، جماعتى كه او را عيب مى كردند او را كشتند و كسانى كه او را دوست داشتند، يارى اش نكردند.
اكنون همه مسلمانان با من بيعت كردند، هر كسى از بيعت من روى برگرداند، حق را نچشيده است ، و آن كسى كه بيعت مرا به تاءخير اندازد عافيت طلب است . اى معاويه ! از منازعه و مخاصمه احتراز كن ، آن گونه كه تو را راهنمايى كردم عمل كن .
نامه را مهر كرده به دست حجاج بن عزية الانصارى داد و او آن را در شام در اختيار معاويه گذاشت ، معاويه نامه را برگرفت و به دقت خواند آن گاه سر را بلند كرد و سخنان ناسنجيده اى درباره على عليه السلام گفت . او به فرستاده على عليه السلام گفت : على همان كسى است كه عثمان را كشت . حجاج بن الانصارى گفت : اى معاويه ! تو همان كسى هستى كه عثمان از تو استمداد كرد و يارى خواست ، اما او را يارى نكردى ؛ بلكه در خانه نشستى و او را خوار نمودى تا كشته شد.
معاويه به خشم آمد و گفت به سوى على عليه السلام برگرد و نامه اى به دست تو نخواهم داد. فرستاده من جواب نامه را پشت سر خواهد آورد. حجاج بن عزية الانصارى به نزد اميرالمؤ منين على عليه السلام بازگشت و آنچه اتفاق افتاده بود باز گفت .
دشمنى وليد بن عقبه با على عليه السلام
وليد از دشمنان سرسخت اميرالمومنين على عليه السلام بود و سبب دشمنى آن ملعون اين بود كه او والى شهر كوفه بود و نماز صبح به امامت او خوانده مى شد، يك بار به جاى دو ركعت نماز صبح ، چهار ركعت خواند و معلوم شد او خمر خورده و با حالت مستى نماز گزارده است ، لذا عثمان بن عفان با مشورت اميرالمومنين على عليه السلام بر وليد بن عقبه حد جارى كرد.
همچنين ذكر كرده اند كه در زمان حيات رسول خدا صلى الله عليه و آله روزى وليد از روى تعرض و دهن كجى به على عليه السلام گفت : انا احد منك سنانا، واسلط منك لسنانا، و املاء منك للكتيبة حشوا.
يعنى نيزه من از نيزه تو تيزتر، فصاحت من از تو بيشتر، و قوت من از تو افزون تر است .
على عليه السلام فرمود: خاموش باش اى فاسق ! وليد از سخن على عليه السلام دلتنگ و به رسول خدا شكايت كرد.
جبرئيل اين آيه را آورد: افمن كان مؤ منا كمن كان فاسقا لايستوون (42)
آيه در شاءن اميرالمؤ منين على عليه السلام نازل شده آن حضرت را مؤ من خواند و وليد را فاسق دانسته است كه هرگز با يكديگر يكسان نيستند. از آن زمان وليد كينه اميرالمؤ منين على عليه السلام را در دل گرفت و منتظر فرصت بود تا كارى بر ضد على عليه السلام انجام دهد.
لذا چون شنيد كه معاويه عزم مخالفت و مخاصمت با على عليه السلام را دارد و نامه او را بى جواب گذاشته است بسيار خوشحال شد، او در اشعارى معاويه بن صخرا را تحريض و تحريك به مخالفت با اميرالمومنين عليه السلام كرد، و آن اشعار را به نزد او فرستاد.
معاويه با خواندن شعر وليد، بسيار شاد و مسرور شد، بعد از آن كاغذى خواست و در جواب نامه على عليه السلام فقط نوشت بسم الله الرحمن الرحيم و هيچ چيز ديگر روى كاغذ ننوشت . سپس مردى از قبيله عبس را كه بسيار بى حيا و هتاك و چرب زبان بود انتخاب تا به كوفه رود و كاغذ را به اميرالمؤ منين على عليه السلام برساند.
آن مرد در كوفه به مجلس اميرالمومنين عليه السلام كه مهاجر و انصار گرد او نشسته بودند وارد شد و گفت : من فرستاده معاويه ام ، و از شام آمده ام ، در شام پنجاه هزار پير و جوان زير پيراهن خون آلود عثمان اشك و غم و حسرت مى ريزند و محاسن تر مى كنند، آنان شمشير كشيده با خداوند عهد كرده كه از قاتلان عثمان انتقام نگيرند آرام ننشينند و شمشير در قلاف نبرند. پدران ، فرزندان را به خونخواهى عثمان وصيت مى كنند، شيطان را لعنت مى كردند ولى اكنون بر قاتلين عثمان لعنت مى فرستند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام پرسيد: چه كسى را كشنده عثمان مى دانند؟
گفت : تو را متهم مى كنند كه عثمان را كشته اى .
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: واى بر تو! چرا من قاتل عثمان باشم ؟
در آن هنگام جمعى از ياران على عليه السلام شمشير كشيدند تا فرستاده معاويه را بكشند. اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: دست نگه داريد بر او آسيبى نرسانيد ولى نامه او را از او بگيريد.
على عليه السلام چون نامه را گشود، غير از بسم الله الرحمن الرحيم چيز ديگرى مشاهده نكرد. دانست كه معاويه عزم جنگ دارد و به هيچ وجه به موافقت و متابعت راضى نخواهد شد.
پس اميرالمؤ منين فرمود: لا حول ولا قوة الا بالله العلى العظيم حسبى الله و نعم الوكيل . فرستاده معاويه با دين ملاطفت و نرمى از على عليه السلام برخاست و در مقابل على عليه السلام ايستاد و گفت : يا اميرالمومنين ! به دليل اخبارى كه در شام شنيده بودم مغبوض ترين شخص نزد من بودى ، و كينه تو را در دل داشتم اما چون به حضورت آمدم و از نزديك سخنان مبارك تو را شنيدم ، حسن رفتار و كمال حلم تو را ديدم ، فهميدم كه اهل شام بر ضلالت و و گمراهى اند و اميرالمؤ منين على عليه السلام بر هدايت صراط مستقيم است . به خدا سوگند هرگز تو را ترك نمى كنم تا در ركاب تو بميرم .
سپس عبسى در ضلالت معاويه و حقانيت اميرالمؤ منين على عليه السلام اشعارى چند سروده و براى معاويه فرستاد، وقتى معاويه آن اشعار را خواند تعجب كرد و گفت : قاتله الله ، كاش او را نمى فرستادم ، چون او مردى سخت فصيح است ، مردم را بر ضد ما تبليغ و تحريض خواهد كرد.
ملاقات مرد طائى با معاويه
معاويه با جماعتى از شام به صحرا مى رفتند، ناگهان ديدند شخصى از جانب عراق مى آيد، معاويه گفت او را به نزد من بياوريد، چون او را آوردند معاويه پرسيد كيستى ؟ و از كجا مى آيى ؟ و به كجا مى روى ؟ گفت از قبيله طى هستم و از كوفه مى آيم ، به سوى حابس بن طائى كه نزد توست مى روم .
معاويه گفت : حابس را حاضر كنيد، چون حابس او را ديد، يكديگر را بغل گرفتند و خوش آمد گفتند و خوشحال شدند.
معاويه پرسيد: اى مرد طائى ! از حال على بن ابى طالب عليه السلام چه خبر دارى و او در كجاست ؟ و عزم چه كارى را دارد؟
طائى گفت : على عليه السلام بعد از جنگ بصره به كوفه هجرت كرد، مردم كوفه از شريف و وضيع و از بزرگ و كوچك و از مهاجر و انصار همه با ميل ء رغبت با او بيعت كردند از اين بيعت دلشادند،و اينك على عليه السلام هيچ هم غمى جز جنگ با تو ندارد و هيچ شكى نداشته باش كه با تو پيكار خواهد كرد. اى معاويه ! اين خبرهاى عراق است كه مى دانستم .
معاويه به حابس بن سعد گفت : گمان مى كنم پسر عم تو جاسوس على بن ابى طالب عليه السلام باشد او را از اطراف ما دور كن .
مرد طائى گفت : من هرگز جاسوس نبوده ام و نيستم ، عراق را بيشتر از شام دوست دارم و اكنون به سوى عراق باز مى گردم .
وقتى او در كوفه به خدمت اميرالمومنين عليه السلام رسيد آنچه بين او و معاويه گذشت بازگو كرد.
اعتراض نابجا
اميرالمؤ منين على عليه السلام در مسجد كوفه مردم را براى جنگ با معاويه تشويق مى كرد تا آماده نبرد شوند.
مردى از اربد خطاب به على عليه السلام گفت : آيا باز مى خواهى برادران مسلمان شامى را مثل برادران بصره بكشيم ، هرگز اين كار را نخواهيم كرد.
مالك اشتر فرياد زد اين مرد كيست ؟
آن مرد از ترس فرار كرد و مردم به دنبال او دويدند تا او را گرفتند و چندان او را زدند تا جان داد.
اميرالمومنين چون با خبر شد پرسيد: چه كسى او را كشت ؟
گفتند: قاتل او مشخص نيست ، زيرا افراد بسيارى بر سرش ريختند و آن قدر زدند تا مرد.
اميرالمومنين عليه السلام فرمود: چون قاتل را نمى توان شناخت پس ديه او بايد از بيت المال پرداخت شود.
مالك اشتر احتمال داد على عليه السلام از سخنان آن مرد فرارى قدرى مكدر شده است گفت : اى اميرالمومنين ! همه مردم از شيعيان و هواخواه و مطيع شما هستند، هيچ كسى از جان و مال برايت مضايقه و دريغ ندارد و هر وقت صلاح بدانى بسوى دشمنانت بتازيم و جانهاى خويش را فداى تو مى كنيم . هيچ كس بى اجل نمى ميرد شما امام بر حق ما هستيد.
اميرالمومنين عليه السلام فرمود: راست مى گويى اى مالك ، راه حق مشترك است ؛ اما مردم در حق گرايى مختلف و متفرق هستند.
نامه على عليه السلام به عمال سابق
اميرالمؤ منين على عليه السلام مصلحت ديد به امراى اطراف ، نامه بنويسد و آنان را به بيعت خويش دعوت كند، از جمله به جرير بن عبدالله البجلى عامل همدان و اشعث بن قيس عامل آذربايجان نامه نوشت .
نامه على عليه السلام به جرير بن عبدالله
از اميرالمؤ منين على عليه السلام به جرير بن عبدالله البجلى :
ان الله لا يغير ما بقوم حتى يغير ما بانفسهم و اذا اراد الله بقوم سوءا فلا مرد له و مالهم من دونه من وال . (43)
مادامى كه بندگان خدا در مسير طاعت و عبادت باشند، و از عصيان و طغيان اجتناب كنند، نعمتهاى الهى هر روز افزون مى شود اما اگر تغيير حال دهند و راه تمرد پيش گيرند، نعمت هاى آنان نيز تغيير يافته ، از آنان سلب مى شود.
اى جرير! خوب مى دانى كه بعد از عثمان بن عفان مهاجر و انصار و اعيان و اشراف با من بيعت كردند و بر خلافت من اتفاق كردند، عده اى آشوب طلب ، بصره را پايگاه ساخته به جنگ اقدام كردند، و خداى تعالى ما را بر آنان ظفر و پيروزى عنايت فرمود. عبدالله عباس را به امارت بصره گماردم و به كوفه آمدم اكنون مسئله مهم ، شام است ، معاويه در آنجا لشكرى آماده كرده ، انديشه مخالفت دارد، قصد دارم فتنه را خاموش كنم . چون نامه به دست تو رسيد، با سواران و پيادگان به نزد من بيا كه من عازم شام هستم . والسلام .
وقتى نامه اميرالمومنين على عليه السلام به دست جرير رسيد، نامه را خواند. بلافاصله در مسجد حاضر شد و بر منبر رفت ، بعد از حمد خدا درود بر مصطفى صلى الله عليه و آله گفت : اى مردم ! اين نامه اميرالمؤ منين على عليه السلام كه در دين و دنيا امين است ، مهاجر و انصار، و اشراف و اعيان به خلافت و امامت او اتفاق و اجتماع كردند و كمر همت بر اطاعت او بستند، سزاوارتر و لايق تر از او كسى نيست ، چون به جهت علم ، شجاعت ، سخاوت ، شرف قربت و عز قرابت كه با رسول خدا صلى الله عليه و آله دارد. يقين بدانيد كه آسايش و زندگى راحت در پناه حكومت اوست و بدانيد در تفرقه و اختلاف مشقت و رنج بسيار پيش مى آيد. اگر به امامت و خلافت او راضى باشيد، كار شما قوام گيرد و اگر به ميل و رغبت بيعت نكنيد شما را با اجبار در مسير موافقت خو مى برد. هر گونه صلاح مى دانيد عمل كنيد.
مردم از طرف مسجد با صداى بلند گفتند: به خلافت اميرالمؤ منين على عليه السلام راضى هستيم و با ميل و رغبت او را اطاعت مى كنيم و دست بيعت به او مى دهيم .
پس جرير بن عبدالله با سواران خويش به كوفه عزيمت كرده و به حضور اميرالمومنين عليه السلام رسيدند و با او بيعت كردند و در شمار ياران و اصحاب آن حضرت در آمدند.
نامه على عليه السلام به اشعث بن قيس
اشعث بن قيس در آن زمان از طرف عثمان بن عفان والى آذربايجان بود. اميرالمؤ منين على عليه السلام نامه اى پر از لطف و نرمى و نصيحت بدين مضمون براى او نوشت (44)
بسم الله الرحمن الرحيم . از عبدالله اميرالمؤ منين على به اشعث بن قيس ، ما را در حق تو اعتماد و اعتقادى بزرگ است ، بصيرت و شهامت تو براى ما روشن است . دوست داشتيم اولين كسى باشى كه با ما بيعت كنى . مى دانى كه عثمان بن عفان به جايگاه ابدى خويش شتافت . مهاجر و انصار و تابعين از شريف و وضيع ، خاص و عام به ميل و رغبت با من بيعت كردند، اگر نامه من به تو رسيد، مثل مهاجر و انصار با من بيعت كن و در آمدن نزد ما تعجيل كن و كسانى را كه در اطاعت تو هستند از سواره و پياده با خود بيارو و بدان كه امارت آذربايجان طعمه تو نيست بلكه امانتى در دست توست . اموالى كه در دست توست مال خداست و تو خزانه دار آن مى باشى ، اگر وفادار باشى ،حق تو را فراموش نخواهيم كرد، شايد امارت همان شهر را براى تو قرار دهيم . والسلام .
نامه را به زياد بن مرحب همدانى داد و به او فرمود، به سرعت به آذربايجان رود و آن را به اشعث بن قيس برساند. همزمان پسر عم اشعث بى قيس نامه اى بدين مضمون نوشت و به او فرستاد.
اى پسر عم بدان كه بعد از عثمان ، بزرگان صحابه از مهاجر و انصار و ديگران با اميرالمؤ منين على عليه السلام بيعت كردند. تو در امامت و خلافت او ترديد نكن و بى درنگ با او بيعت كن . چون او داشنمدتر از ديگران است . والسلام
وقتى اشعث بن قيس هر دو نامه را خواند و از مضمون آنها آگاه شد، فرمان داد تا منادى مردم را در مسجد فرا خواند. چون همه مردم حاضر شدند. بر منبر رفت و بعد از حمد خداى تعالى و درود بر محمد مصطفى عليه السلام گفت :
اى مردم ! عثمان ملايت آذربايجان را به من سپرده بود و اكنون اين ولايت در دست من است او به ديار باقى شتافت . كارهايى بين اميرالمؤ منين على عليه السلام و طلحه و زير و عايشه صورت گرفت . با خبر شديد اينك از مهاجر و انصار از خاص عام ، على بن ابى طالب عليه السلام را به خلافت و امامت برگزيده اند، اميرالمؤ منين على عليه السلام مردى است ، عالى تبار و بزرگ ، در دين دنيا امين و ماءمون است ، نامه اى نوشته ، و من و شما را به بيعت خويش فرا خوانده است .
آن گاه گفت : اى عايشه ! به خداى ذوالجلال كه من در اسلام و جاهليت و رد هر مصاف و جنگى شركت مى كردم با بصيرت بودم و قوت وافر داشتم ؛ اما امروز در برابر على بن ابى طالب عليه السلام مقاومت و ايستادگى را در غايت و تحير و شك مى بينم .
عايشه گفت : اى زبير! معلوم است كه از شمشير على عليه السلام ترسيدى البته اگر از شمشير على عليه السلام بترسى عيبى و عارى بر تو نيست كه پيش از تو مردان بسيارى از آن ترسيده اند.
عبدالله پسر زبير گفت : اى پدر مثل اينكه مرگ سرخ را در شمشير على عليه السلام ديدى و از آن ترسيدى و پشت به جنگ مى كنى .
زبير گفت : اى فرزند! تو هميشه بر من شوم بودى . عبدالله گفت : من شوم نبودم بلكه تو مرا در ميان عرب مفتضح و رسوا كردى و مهر ننگ بر پيشانى ما زدى كه با آب دريا هم آن را نتوان شست .
زبير خشمگين شد، بانگ بر اسب خويش زده ، به لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام حمله كرد، اميرالمومنين چون او را در اين حالت ديد، به ياران خود فرمود راه را براى او باز كنيد.
زبير صف ها را شكافت و با اسب از ديگر سو بيرون رفت ، باز از جانب ديگر در ميان صفوف لشكر اميرالمومنين عليه السلام وارد و از جانب ديگر خارج شد اما هيچ كسى را زخمى نكرد، به جاى خويش بازگشت و گفت :
اى پسر! آيا اين حمله بزدلان است ؟
عبدالله گفت : حمله نيكو بود اما كسى را زخمى نكردى و اكنون كه زمان كار زار و جنگ است ، ما را رها مى كنى !
زبير گفت : اى تيره بخت ! سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله را گوش دادم و عهد و پيمانى مه از من گرفته بود به ياد آوردم و معرفت و آگاهى يافتم ، سزاوار نيست به خاطر تو خود را به دوزخ اندازم . (31)
پس از ميان لشكر بيرون رفت ، در حالى كه از كرده خويش در حق على عليه السلام پشيمان بود.
قتل زبير بن عوان
زبير پس از بيرون رفتن از لشكر عايشه ، پنجاه سوار به عقب او تاختند تا او را باز گردانند، زبير بر آن پنجاه نفر حمله كرد و آنان را پراكنده ساخت ، بعد به راه خود ادامه داد تا به جاى رسيد كه ((وادى السباع )) نام داشت ، و در آنجا به نزد قوم بنى تميم فرود آمد.
مردى از قوم بنى تميم به او گفت : اى زبير چرا لشكر را رها كردى ؟
زبير گفت : چون عزم جنگ و قتال با على بن ابى طالب عليه السلام را داشتند، من تحمل نكردم . پس آن مرد سكوت كرد. زبير پس از خوردن طعام و نوشيدنى و اقامه نماز به استراحت پرداخت چون به خواب رفت آن مرد كه نامش عمرو بن جرموز بود شمشيرى بر سرش فرود آورد و او را به قتل رسانيد. آن گاه سر زبير و شمشير و انگشتر و اسب او را پيش اميرالمؤ منين على عليه السلام آورد. (32)
اميرالمؤ منين على عليه السلام بسيار متاءثر شد. در آن هنگام شمشير زبير را در دست گرفت و فرمود: اين شمشيرى است كه رنج بسيارى از چهره رسول خدا زدوده است زبير با اين شمشير در راه خدا جهاد كرد.
اما تو اى عمر و بن جرموز! چرا او را كشتى ؟ گفت : به خدا سوگند گمان مى كردم از كشتن او راضى هستى و خوشحال مى شوى .
على عليه السلام گفت : واى بر تو از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيده ام كه فرمود: بشارت دهيد كشنده زبير را به آتش دوزخ .
عمرو بن جرموز نيز نگران و ناراحت برخاست و بيرون رفت .
سفارش على عليه السلام
على عليه السلام در ميان سپاهيان خويش قرار گرفت و گفت :
ايها الناس ! غضوا ابصاركم و اكثروا من ذكر ربكم ، و اياكم و كثرة الكلام فانه فشل .
اى ياران من ، چشم از دنيا ببنديد، زياد سخن نگوييد چون سخن زياد موجب فشل و سستى است .
عايشه از لشكرگاه خويش به على عليه السلام نگاه مى كرد كه اصحاب خود را تشويق و ترغيب به مقاومت و ايثار مى كند.
اهل بصره به لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام تير مى انداختند و بسيارى از آنان را زخمى كردند، ولى على عليه السلام خاموش بود، ياران او گفتند، يا اميرالمؤ منين ! اين قوم گستاخى بسيار مى كند و تيرهاى آنان بسيارى را زخمى كرده است .را دستور جنگيدن با آنان را نمى دهى ؟ انتظار چه چيزى را مى كشى ؟
اميرالمؤ منين على فرمود:
در فكر آنم كه خويشتن را از جنگ معذور دارم ، اما اكنون مى بينم كه نصيحت نمى پذيرند و جنگ را آغاز كردند و بسيارى از لشكر ما را مجروح كردند، ديگر عذرى باقى نمانده است .
پس زره خويش را پوشيد و شمشير حمايل كرد و عمامه بر سر بست و بر دلدل نشست ، قرآن بر دست گرفت و آواز داد:
اى ياران ! كدام يك از شما ايمن قرآن را در ميان آن قوم مى برد و آنان را به اوامر و نواهى كه در آن نوشته است مى خواند؟ (33)
غلامى كه نام او مسلم بود، بى درنگ پيش آمد گفت : اى اميرالمومنين ! من اين كار را بر عهده مى گيرم .
على عليه السلام فرمود: اى جوان بدان كه اين قوم ابتدا دستهاى تو را قطع مى كنند، سپس با شمشير تو را زخمى سازند و آن گاه به شهادت مى رسانند. با اين حال آن جوان پذيرفت ، قرآن را گرفت و به سوى آن جماعت رفت و گفت :اى مردم ! اميرالمؤ منين على بن ابى طالب عليه السلام پسر عم رسول خدا صلى الله عليه و آله و وصى اوست ، اين مصحف را براى شما فرستاد و فرمود:
من يا شما با اين كلام خدا و هر آنچه در آن نوشته شده است عمل مى كنم شما با من مخالفت نكنيد و جنگ را دامن نزنيد و از خداى تعالى بترسيد و خويشتن را به دست خود به هلاكت نيندازيد.
غلام مشغول سخن گفتن بود كه ناگهان يكى از سربازان عايشه با شمشير دست راست او را قطع كرد او بلافاصله قرآن را به دست چپ گرفت ، دست چپ او را نيز قطع كردند او قرآن را بر سينه گذاشت در آن هنگام سربازان عايشه آن قدر بر سينه او تير زدند تا اينكه بر زمين افتاد و شهيد و شد.
اميرالمومنين عليه السلام چون وضع را چنين ديد، علم را بر دست فرزندش محمد حنفيه داد و گفت : اى فرزندم : علم را بر دست گير و بر دشمنان پدرت حمله كن .
محمد علم را گرفته ، به طرف صفوف دشمن آمد، ايستاد و رجز خواند.
اميرالمومنين عليه السلام بانگ زد، اى محمد! چرا توقف كردى ؟ حمله را آغاز كن .
محمد بر لشكر عايشه يورش برد و چندين نفر از اصحاب جمل را به خاك انداخت .
اميرالمومنين عليه السلام از كنار ميدان ناظر دلاورى او بود، شجاعت و مبارزه او را تحسين مى كرد.
محمد بن حنفيه ساعتى به مبارزه پرداخت و علم را باز آورد. اميرالمومنين عليه السلام شمشير را از نيام كشيد و خود بر سپاهيان حمله كرد. از سمت و راست و چپ حملاتى سخت آغاز نمود و همچنان مى جنگيد تا اينكه شمشيرش كج شد. در آن هنگام خود را از ميان نبرد بيرون كشيد و مى خواست در گوشه اى با زانو شمشير را راست كند.
يكى از ياران گفت : اى اميرالمومنين ! شمشير را بده تا ارست كنم ، اما حضرت سكوت كرد و جوابى نداد. تا شمشير را راست كرد و بار ديگر بر آنان يورش برد و هر كسى را كه به طرف او مى آمد مى زد و مى انداخت ، چندان بكشد تا اينكه شمشير بار ديگر كج شد، باز از رزمگاه بازگشت و شمشير را با زانو راست كرد و فرمود:
به خدا سوگند، اين چنين جنگى را جز براى رضاى خدا و ثواب آخرت نمى كنم پس به فرزندش محمد حنفيه نگريست و فرمود: اين گونه نبرد كن .
در آن هنگام ميمنه اهل بصره بر ميسره لشكر على عليه السلام حمله كرد و آنان را به عقب راند، سپس جناح راست سپاه على عليه السلام بر جناح چپ ياران جمل يورش برد و آنان را از جايگاهشان عقب راند در اين هنگام مخنف بن سليم الازدى يكى از ياران اميرالمومنين عليه السلام بر آنان يورش برد، چند نفر را زخمى كرد و چند نفر را كشت تا اين كه زخمى عميق بر او وارد شد و بازگشت .
برادرش صعب بن سليم جمله را آغاز كرد و جنگ سختى نمود تا شهيد شد.
سپس برادرش ديگرش كه عبيدالله بن سليم نام داشت وارد ميدان نبرد شد. او هم آنقدر جنگيد تا به شهادت رسيد.
پس از او، زيد بن صوحان العبدى كه از اشراف و معارف و از ياران على عليه السلام بود علم را در دست گرفت و ساعتى جنگيد تا شهيد شد.
بعد برادرش صعصعة صوحان وارد ميدان شد پس از مجروح شدن برگشت .
ابو عبيدة عبدى كه از اخيار اصحاب على عليه السلام بود، علم را گرفته آنچنان قتالى كرد تا شهيد شد.
سپس عبدالله بن الرقيه علم بر دوش گرفت و از خود رشادت زيادى نشان داد تا اين كه شهيد شد.
رشيد بن عمر علم را برداشت و حمله شروع كرد تا به شهادت رسيد.
بنابراين در يك مكان هفت يا هشت نفر از ياران معروف اميرالمومنين على عليه السلام شهيد شدند.
در آن موقع مردى از اصحاب جمل به نام ((عبدالله بن بشر)) به ميدان آمد و با تكبير و غرور گفت : كجاست ابو الحسن ، آن كه صاحب فتنه است تا نبرد كنيم . اميرالمؤ منين عليه السلام بلافاصله وارد ميدان شد و فرمود: اينك حاضرم ، جلو بيا و هر چه مى خواهى بكن ، پس آن مرد شمشير كشيد و بر اميرالمومنين حمله كرد. على عليه السلام به سرعت ضربه اى به او زد كه سر از بدنش جدا شد. پس بالاى سر ايستاد و گفت : ابو الحسن را چگونه ديدى ؟
بنى ضبه اطراف شتر عايشه مى چرخيدند از او سخت مخالفت مى كردند و ره كسى شعرى مى خواند. مردى هم مهار شتر او را گرفته بدان فخر مى كرد و شمشيرى در دست او بود، كه زيد بن ليقط الشيبانى از اصحاب على عليه السلام شمشيرى به او زد و او را بر زمين انداخت ، مرد ديگرى از بنى ضبه بلافاصله مهار شتر را گرفت كه نام او عاصم بن الزلف بود او در آن هنگام اشعارى در دشمنى اميرالمومنين عليه السلام مى خواند.
يكى از ياران على عليه السلام به نام منذربن حفضة تميمى بر او حمله كرد و او را كشت سپس وارد ميدان جنگ شد و جولان مى داد تا مردى از اصحاب جمل به نام ركيع بن الموئل الضبى بيرون آمد بر منذر حمله كرد هر دو با شمشير به هم در آويختند، سرانجام منذر او را به هلاكت رسانيد.
پس از آن مالك اشتر نخعى در ميدان جنگ حاضر شد او مانند شيرى خشمناك مى ريد و مبارز مى طلبيد، يكى از اصحاب جمل به نام عامر بن شداد الازدى در مقابل او ظاهر شد و رجز مى خواند اشتر او را به خاك انداخت و هلاك كرد. اشتر همچنان در ميدان مبارز طلب مى كرد امام كسى جراءت نمى كرد در مقابل او قرار گيرد. سپس از ميدان بازگشت .
محمد بن ابى بكر عمار ياسر هر دو به ميدان آمدند تا در مقابل شتر عايشه ايستادند. مالك اشتر به دنبال آن دو رفت . كردى از اصحاب جمل پرسيد، شما كيستيد؟
گفتند: از نام چه مى پرسى . اگر رغبت مبارزه و جرئت جنگ دارى آماده شو.
عثمان بن الضبى براى مبارزه آماده شد، عمار ياسر بر او يورش برد و او را هلاك نمود.
كعب بن سور الازدى قصد كرد به عمار ياسر حمله كند؛ اما قبل از او غلامى از قبيله ازد بر وى سبقت گرفت و به عمار تاخت ، تا عمار متوجه او شد ابو زينب ازدى از عمار سبقت گرفت به غلام يورش برد و با ضربتى او را هلاك كرد و رد مقابل اميرالمؤ منين على عليه السلام ايستاد.
عمر و بن يثربى از اصحاب جمل به وسط ميدان جنگ آمد و مبارز طلب كرد علباء بن هيثم از ياران على عليه السلام در مقابلش حاضر شد، بعد از جنگى سخت ، به شهادت رسيد. عمرو مبارز خواست ، اما كسى رغبت مبارزه او را نداشت ، عمرو دقايقى در ميدان جولان دادء خود را ستود. تا اينكه عمار ياسر از ميان لشكر بيرون آمد و گفت چه قدر لاف بيهوده مى زنى ! اگر راست مى گويى بيا نزديك تا ضربت مردان را ببينى ، عمار ياسر حمله را آغاز كرد، با دو ضربت او را از اس به زير افكند، عمار از اسب فرود آمد،اى او گرفت و بر زمين كشيد تا نزديك اميرالمؤ منين على عليه السلام آورد.
على عليه السلام گفت :گردن او را بزنيد:
عمرو گفت : يا اميرالمومنين مرا نكش و اجازه ده ، شما را يارى كنم همچنان كه آنان را يارى دادم .
على عليه السلام گفت : اى دشمن خدا! چگونه تو را باقى بگذارم در صورتى كه سه نفر از بهترين ياران من مرا كه در جنگ شجاعت و مردانگى نظير نداشتند كشتى .
عمرو گفت : پس گوش خود را نزديك دهان من بياور تا اسرارى را حكايت كنم . اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود مردم متمرد اهتراز كنيد و تو متمرد هستى .
عمرو گفت : به خدا سوگند اگر سر را نزديك مى آوردى ،! گوش يا بينى تو را با دندان مى كندم .
اميرالمومنين عليه السلام از عداوت او تعجب كرد و به دست خويش او را هلاك كرد. آن گاه عبدالله بن يثربى بردار عمرو بن يثربى به ميدان آمد و مبارز خواست ، على عليه السلام به طور ناشناس وارد ميدان شد كه ناگهان عبدالله به او حمله كرد اميرالمومنين عليه السلام چنان شمشيرى بر سرش فرود آورد كه نصف صورت و سر او را جدا كرد و بر زمين انداخت در آن هنگام على عليه السلام آوازى شنيد، به طرف صدا برگشت ، ديد عبدالله بن خلف خزاعى ميزبان عايشه در بصره است .
على عليه السلام پرسيد، اى عبدالله چه مى گويى ؟
عبدالله گفت : يا على ! آيا حاضرى با هم مبارزه كنيم ؟
على عليه السلام فرمود: مايلم ، اما كشتن ، بسيار سهل و آسان است حتما فراموش نمى كنى كه من كيستم .
عبدالله گفت : اى پسر ابى طالب خود ستايى را رها كن ، به نزد من بيا تا قدرت شمشير مرا ببينى و سزاى خويش را دريافت كنى .
اميرالمومنين عليه السلام در مقابل او حاضر شد. عبدالله با شمشير بر او حمله كرد و ضربتى حوالى آن حضرت نمود. اميرالمومنين عليه السلام ضربت او را دفاع كرد، بلافاصله با يك ضربه دست راست او را قطع كرد و ضربت ديگر سر او را به گوشه ميدان پرتاب نمود، سپس به صف لشكر خويش باز گشت آن گاه مبارز بن عوف الضبى از اصحاب جمل به ميدان آمد كه در مقابل او عبدالله بن نهشل از اصحاب على عليه السلام ، حاضر شد و الضبى را به هلاكت رسانيد.
بعد ثور بن عدى به ميدان آمد و مبارز خواست ، محمد بن ابى بكر در مقابل او ايستاد و با ضربتى دست راست او را قطع و با ضربت ديگر او را هلاك كرد. عايشه كه مبارزه ياران على عليه السلام را مشاهده مى كرد خشمگين شد و گفت :
مشتى سنگ ريزه به من دهيد، وقتى مقدارى سنگ ريزه به او دادند، آنها را بر روى ياران اميرالمؤ منين على عليه السلام پاشيد و گفت : شاهت الوجوه . مردى از اصحاب على عليه السلام گفت : عايشه ، ما رميت اذ رميت و لكن الشيطان رمى .
تير ناشناس و مرگ طلحه
پس طلحه بن عبيدالله با صداى بلند گفت :
اى بندگان خدا! صبر و ظفر با يكديگر قرين هستند و بدانيد كه صبر، پيروزى را به دنبال دارد.
مروان بن حكم به غلام خويش گفت ، مى دانى تعجب من از چيست ؟
غلام گفت :بگو تا بدانم .
مروان گفت : هيچ كس بيشتر از طلحه در كشتن عثمان مردم را تحريك و تحريض بر قتل او نمى كرد و امروز براى خون خواهى او مى جنگد و مردم را در معرض هلاكت مى اندازد، مى خواهم او را با تير بزنم و مسلمانان را از شر او راحت كنم .
تو اى غلام ! در جلو من بايست و مرا بپوشان تا كسى مرا نبيند اگر به مقصود برسم تو را آزاد مى كنم .
مروان تيرى مسموم در كمان نهاد و به طرف طلحه پرتاب كرد، طلحه از آن تير بر زمين افتاد و بيهوش شد، بعد از مدتى كه به هوش آمد به غلامش گفت مرا به جاى امنى ببر تا آرام گيرم .
غلام گفت : اى خواجه ! هيچ جاى امنى و پناهگاهى سراغ ندارم تا تو را آنجا ببرم .
طلحه گفت : به خدا سوگند، امروز خون هيچ يك از افراد را ضايع تر از خون خود نمى بينم ، و نمى دانم اين تير از كجا آمده است . شايد تير اجل بوده كه از تقدير خداوند رسيده باشد.
طلحه پيوست از اين كلمات مى گفت و بر خود مى پيچيد تا جان داد. سرانجام او را در جاى به نام سبحه دفن كردند. (34)
اصحاب جمل و اهل بصره به شدت اندوهگين شدند و عايشه نيز از مرگ طلحه سخت دلتنگ شد چون طلحه پسر عموى او بود.
حماسه ياران على عليه السلام
چون شب فرا رسيد، دو لشكر دست از جنگند كشيدند روز بعد آماده جنگ شدند، آن روز عايشه بر شتر خويش كه نامش عسكر بود نشست ، او در پيش روى لشكر ايستاد در حالى كه مردان چند از او محافظت مى كردند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام سپاه خويش را آرايش جنگى داد، و مبارزان دو طرف قدم در ميدان جنگ گذاشته و جنگ را آغاز كردند، ياران على عليه السلام پشت سر هم وارد ميدان مى شدند و بر اصحاب جمل حمله مى كردند.
ابتدا حجاج بن عزية الانصارى سواره به ميدان آمد، پس از او حزيمة بن ثابت حركت كرد، سپس شريح بن هانى حمله را آغاز كرد و به دنبال او هانى بن عروة الهمدانى رهسپار شد، زياد بن كعب الهمدانى و عمار ياسر نيز سوار بر اسب به ميدان آمدند پس از آن مالك اشتر يورش آورد، سعيد بن قيس الهمدانى به دنبال آنان به ميدان رفت بعد از او عدى بن حاتم الطايى و رفاعة بن شداد پا به ميدان نبرد گذاشتند. همچنان ياران اميرالمومنين عليه السلام از چپ و راست و قلب و اطراف حمله كردند و شجاعت ها از خود نشان دادند. در آن روز از اصحاب جمل عده بيشمارى كشته شدند.
هودجى كه عايشه در آن نشسته بود بر اثر كثرت تير مانند خارپشتى شده بود. اما اصحاب جمل همچنان اطراف عايشه را گرفته بودند و از او محافظت مى كردند، و از سر مبالغه پشكلهاى شتر عايشه را مى بوييدند و به يكديگر مى گفتند: سرگين شتر عايشه ، ام المؤ منين خوشبوتر از مشك است . اين طايفه در پيش روى او كشته مى شدند؛ اما شتر و مهار شتر را رها نمى كردند.
در آن حالت مالك اشتر نخعى در ميدان جولان مى داد و با صداى بلند مبارز مى طلبيد، عبدالله زبير چون صداى او را شنيد گفت : اى دشمن خدا! بر جاى خويش بايست تا مردانگى مرا ببينى ، دو طرف جنگ را با نيزه شروع كردند. مالك اشتر نيزه اى بر عبدالله زبير زد. او را بر زمين انداخت ، و بر سينه او نشست ، عبدالله فرياد زد: اى ياران ! مرا از دست اشتر نخعى نجات دهيد. جمعى از يارانش به كمك او شتافتند و او را از دست مالك نجات دادند.
اكنون اين چه حيله اى است كه در پيش گرفتى ، و بر على بن ابى طالب عليه السلام پسر عم رسول خدا شورش مى كنى و مردم را با مخالفت با او مى خوانى ، در حالى ؟ مهاجر و انصار با ميل و رغبت با وى بيعت كردند، به خلافت و امامت او راضى شدند و تو فضايل اميرالمؤ منين على عليه السلام را از همه بهتر مى دانى .
عبدالله زبير كه پيش ام سلمه ايستاده بود و سخنان ام سلمه را در بيان فضائل على عليه السلام را مى شنيد،گفت : اى ام سلمه ! تو هرگز با آل زبير خوب نبودى و هيچ وقت ما را دوست نداشتى .
ام سلمه گفت :
اى پسر زبير! آيا توقع طمع دارى كه مهاجر و انصار و اكابر صحابه على بن ابى طالب عليه السلام كه والى مسلمانان است رها كنند و با پدر تو زبير و رفيق او طلحه بيعت كنند؟ يقين بدان كه اميرالمؤ منين على عليه السلام مولاى من و مولاى هر مؤ من و مؤ منه اى است ، تو و پدرت كه خويشتن را در اين فتنه مى اندازيد، نتيجه اى نخواهيد گرفت . (14)
عبدالله بن زبير گفت : هرگز از رسول خدا صلى الله عليه و آله نشنيدم كه على بن ابى طالب عليه السلام والى مسلمانان است .
ام سلمه گفت : اگر تو نشنيده اى از خاله ات عايشه بپرس تا به تو بگويد، كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در حق على عليه السلام فرمودند: على خليفتى عليكم فى حياتى و مماتى فمن عصاه فقد عصانى . ((على خليفه من در حيات و بعد از حيات است ، هر كسى او را عصيان كند مرا عصيان كرده است .))
اى عايشه ! آيا تو اين سخن را در حق على عليه السلام از زبان مبارك آن حضرت صلى الله عليه و آله شنيده اى و گواهى مى دهى ؟
عايشه گفت : آرى همين سخن را در حق على بن ابى طالب عليه السلام شنيده ام .
ام سلمه گفت : اى عايشه ! حالا كه مى دانى ، پس چرا بر على عليه السلام شورش مى كنى و فريب فتنه گران را مى خورى ، از خداى تعالى بترس ، و بر حذر باش از آن كلمه اى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
لا تكونى صاحبة كلاب و حواءب و لا يغرنك الزبير و طلحه فانهما لايغنيان عليك من الله شيئا.
((اى عايشه ! از آن كه سگان حواءب بر وى بانگ زدند نباش و طلحه و زبير تو را نفريبند كه هيچ سودى برايت ندارد.))
اى عايشه ! اين كلمات مبارك مصطفى صلى الله عليه و آله را فراموش مكن .
عايشه چون اين سخنان را از ام سلمه شنيد، او را خوش نيامد، و آزرده خاطر از نزد او بيرون رفت .
آن گاه با طلحه و زبير و جماعتى از بنى اميه و عده اى از مردم مكه به سوى بصره حركت كرد.
نامه ام سلمه به اميرالمؤ منين على عليه السلام
چون مخالفان على عليه السلام به سوى بصره حركت كردند، بلافاصله ام سلمه (رضى الله عنه ) نامه اى بدين مضمون به اميرالمؤ منين على عليه السلام نوشت .
سلام عليكم و رحمة الله ، اميرالمؤ منين على عليه السلام بداند كه طلحه و زبير و عايشه جماعتى از پيروان آنان به همراهى عبدالله بن عامر به بهانه خونخواهى عثمان بن عفان به سوى بصره حركت كردند، خداوند تو را از شر آنان حفظ فرمايد.
اگر خداى تعالى زنان را از جهاد و بيرون رفتن از خانه نهى نمى كرد و پيامبر صلى الله عليه و آله هم بر اين معنى سفارش نمى فرمود من كه ام سلمه ام شمشير بر مى داشتم و در ركاب تو مى جنگيدم و هر چه مى فرمودى ، اطاعت مى كردم ، اكنون كه چنين عذرى دارم ، فرزند عمر بن ابى سلمه كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله او را فراوان دوست داشت به خدمت تو مى فرستم ، تا در ركاب تو به هر كارى اشاره فرمايى اطاعت كند. (15)
نامه را پيچيد و به پسر خود عمر داد و او را به خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام فرستاد. عمر بن ابى سلمه مردى پارسا و عالم و عاقل بود. اميرالمؤ منين على عليه السلام او را پذيرفت و نامه نوشتن ام سلمه را تحسين كرد و عفت ، صلاح ، سلامت و عقل و ديانت او را ستود.
نامه ام الفضل
ام الفضل دختر حارث نيز نامه اى به اميرالمؤ منين على عليه السلام بدين مضمون نوشت : طلحه و زير و عايشه از مكه خارج شدند و قصد عزيمت به بصره را دارند. مردم را به جنگ و دشمنى با تو ترغيب تشويق مى كنند، خداى تعالى يار تو است و به زودى بر آنان پيروز و غالب مى شوى .
اميرالمؤ منين على عليه السلام چون از مسافرت طلحه و زبير و عايشه به بصره آگاه شد، محمد بن ابى بكر برادر عايشه را به حضور طلبيد و گفت :
آيا شنيده اى كه خواهر تو عايشه چه انديشه و چه خيالى در سر دارد؟ اول اينكه از خانه خويش كه خداى سبحان او را امر به به استقرار در آن كرده خارج شده .
دوم اينكه طلحه و زبير را به مخالفت با من تحريض كرد، و جمعيتى را نيز مهيا كرده تا به جانب بصره براى جنگ و منازعه حركت كنند.
محمد بن ابى بكر گفت : خداى تعالى يار و ياور تو و پيروزى از آن توست . مسلمانان در خدمت و ركاب تو هستند و جاى نگرانى نيست به فضل الهى بر همه آنان پيروز مى شويم .
على عليه السلام با آواز بلند اصحاب و ياران خود را فرا خواند، همگى در مسجد جمع شدند، حضرت به آنان فرمود:
ان الله بعث كتابا ناطقا لا يهلك عنه الا هالك و ان المبتدعات المشتبهات هن المهلكات المرويات الا من حفظ الله ...
((اى مردم ! خداى تعالى به وسيله پيامبرش كتابى ناطق فرستاد، حق و باطل را بيان كرد، هر كسى به نبال شبه و بدعت باشد هلاك شود و هر كسى دستورات قرآن و فرمان يزدان را اطاعت كند نجات يابد .و اى ياران ! طلحه و زير راه شقاق و اختلاف را انتخاب كرده ، مردم را به مخالفت و منازعت من مى خوانند.
آماده جنگ با اين فرقه ناكث و پيمان شكن باشيد تا اينكه فساد را از ريشه بركنيد و مجال فتنه انگيزى ندهيد. (16)مردم در مقابل سخنان اميرالمؤ منين على عليه السلام پاسخ مثبت دادند و دعوت او را اجابت كردند.
عايشه در آبگاه حواءب
عايشه به همراهى طرفداران خود، شتابان به سوى بصره در حركت بود، در وقت سحر به آب حواءب رسيد كه سگان آن حوالى با ديدن او و همراهانش به جنب به جوش در آمدند و به پارس كردن پرداختند.
مردى از لشكر عايشه پرسيد: نام اين آبگاه چيست ؟
گفتند: اين آبگاه حواءب است .
عايشه با شنيدن حواءب لرزه بر اندامش افتاد، بلافاصله به اطرافيان گفت نه مرا برگردانيد، من شما را همراهى نمى كنم و هرگز به بصره نخواهم آمد.
طلحه و زبير به سرعت خود را به او رساندند و گفتند: اى عايشه ! چرا سخنان پريشان مى گويى . مگر چه شده است ؟
عايشه گفت : از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود:
از همسرانم كسى را مى بينم كه سگ هاى حواءب بر او حمله مى برند. عايشه ! سعى كن تو آن زن نباشى . اينك گمان مى كنم كه آن از فرمان مصطفى صلى الله عليه و آله مردد كرده ام .
صبح روز بعد، عبدالله زبير پنجاه تن را به حضور عايشه آورد تا گواهى دهند كه اين مكان حواءب نيست پس آنان به دروغ شهادت دادند. بدين حيله عايشه را آرام كرده به سرعت از آن سرزمين دور كردند، تا اينكه همگى به نزديكى بصره رسيدند.
در آستانه جنگ جمل
عثمان بن حنيف انصارى از دوستان و ياران اميرالمؤ منين على عليه السلام و والى بصره بود،براى مقابله با مخالفان اميرالمؤ منين على عليه السلام بيرون آمد اما بعد گمان كرد شايد اميرالمؤ منين على عليه السلام به جنگ آنان تعجيل نكند، پس با وساطت طايفه اى با آنان صلح كرد تا اميرالمؤ منين على عليه السلام از راه برسد و تكليف را روشن كند، به شرط آنكه عثمان بن حنيف همچنان از طرف على عليه السلام امير بصره باشد.
طلحه و زير و عايشه در محلى به نام خريبه فرود آمدند، آنان در كار خويش ، تدبير مى كردند و آنجا كسى را به دنبال احنف بن قيس فرستادند، وقتى احنف حاضر شد به او گفتند:
عثمان بن عفان را مظلومانه كشتند و ما براى خونخوهاى او بدين جا آمده ايم ، مى خواهيم تو با ما باشى ما را مدد كنى و نصرت دهى . (17)احنف رو به عايشه كرد و گفت :
اى عايشه ! آن روز كه عثمان را محاصره كرده و عزم كشتن او را داشتند از تو پرسيدم اگر عثمان را بكشند با كدام كس بيعت كنم ، در جواب گفتى با على بن ابى طالب عليه السلام بيعت كن ، آيا اين گونه نبود؟
عايشه گفت : اى احنف ! آن روز چنين گفتم ؛ اما امروز چيزهاى ديگرى آشكار شده كه ما به آن از تو آگاه تر و عالم تر هستيم .
احنف گفت : اين حرفها را باور نمى كنم ، اما به خدا سوگند هرگز با على عليه السلام كه پسر عم و داماد رسول خدا صلى الله عليه و آله است جنگ نخواهم كرد، به خصوص اينكه مهاجر، انصار، اكابر صحابه و اشراف و قبايل عرب با او بيعت كرده اند.
آن گاه احنف برخاست و به سرعت به سوى قوم خود ((بنى تميم )) رفت .
بلافاصله چهار هزار مرد جنگى (18)گرد او جمع شدند، آنان از جا حركت كرده در دو فرسخى بصره اردو زدند و منتظر اميرالمؤ منين على عليه السلام ماندند.
از طرف ديگر طلحه و زبير بعد از قرارداد صلح با عثمان بن حنيف ، عامل اميرالمؤ منين على عليه السلام در بصره ، تصميم گرفتند به عثمان بن حنيف و يارانش كه از شيعيان على عليه السلام بود حمله كنند و آنان را از پاى در آوردند.
آنان شبانه بر عثمان بن حنيف و ياران و اقوام و ياران او يورش برده ، همه را به قتل رساندند و عثمان را دستگير كردند، و چون قصد كشتن وى را كردند يكى از آنان گفت : كشتن عثمان بن حنيف كار آسانى نيست زيرا او از انصار است و در مدينه داراى خويشان و اقرباى بسيارى است ، اگر او را بكشيم ، به جنگ و منازعه بر مى خيزند و ما را آسوده نمى گذارند. با اين تصور آنان از كشتن وى منصرف شدند، اما همه موى سر و صورت و موژه هاى او را كندند و با خوارى خفت رها كردند.
فصل سوم : جنگ جمل و سرانجام آن
حركت على عليه السلام به جانب بصره
در همين روزها على عليه السلام از مدينه خارج شده ، در سرزمين ربذه اقامت گزيد. وقتى خبر كشته شدن دوستان خويش را شنيد بلافاصله از ربذه به ذى قار (19)حركت كرد. سپس فرزندش حسن بن على عليه السلام و عمار ياسر را به سوى كوفه فرستاد تا جنگ آوران كوفه را به كمك و يارى اميرالمؤ منين على عليه السلام بخوانند.
چون امام حسن عليه السلام و عمار ياسر مردم كوفه را به حمايت و نصرت على بن ابى طالب عليه السلام دعوت كردند، ابو موسى اشعرى كه امارت كوفه را داشت از جاى برخاست و گفت :
اى مردم كوفه از خدا بترسيد! و خويشتن را در هلاكت نيندازيد و بدانيد:
فمن يقتل مؤ منا متعمدا فجزاؤ ه جهنم خالدا فيها غضب الله عليه (20)...
هر كسى مؤ من و مسلمانى را بدون جرم گناه بكشد، جزايش در جهنم و سخط رحمان است .
ابو موسى اشعرى با اين سخنان مردم را از حمايت على عليه السلام باز مى داشت . عمار ياسر خشمگين شد، بر ابو موسى نهيت كرد او را ساكت كرد.
مردى از بنى تميم بر عمار بانگ زد و گفت : تو ديروز مردم مصر را بر ضد عثمان شوراندى و امروز والى و استاندار ما را به سكوت دعوت مى كنى .
زيد بن صوحان و اصحابش كه از دوستان اميرالمؤ منين على عليه السلام بودند، از جاى برخاستند و گفتند، بر ما واجب است با شمشير از ابا الحسن عليه السلام حمايت كنيم .
ابو موسى اشعرى گفت : اى مردم ! آرام باشيد و سخنان مرا بشنويد، اين نامه عايشه است كه فرمان داده است از خانه هايتان بيرون نياييد.
عمار ياسر گفت : اى ابو موسى ! ما فرمان على عليه السلام را اطاعت مى كنيم نه دستور عايشه را. پس آماده مبارزه و. قتال مى شويم تا فتنه و فتنه گران را ريسه كن كنيم .
در اين روز سخنان بسيارى بين مردم كوفه رد بدل شد، تا اين كه زيد بن ثابت عبدى برخاست و گفت :
اءحسب الناس ان يتركوا ان يقولوا آمنا و هم لا يفتنون (21).
اى مردم ! به سوى اميرالمؤ منين على عليه السلام حركت كنيد، و حق را نصرت كنيد.
عمار ياسر دوباره سخن آغاز كرد و گفت : اى مردم براى اصلاح امور حتما نياز به والى و خليفه داريم ، تا ظالم را سركوب و مظلوم را حمايت كند.
اكنون اين پسر عم رسول خدا صلى الله عليه و آله است كه شما را به يارى و كمك طلبيده تا عايشه ، طلحه و زبير را سر جاى خويش بنشاند، پس آماده نبرد شويد و بين حق و باطل تدبر و تفكر كنيد و هر كسى را محق مى بينيد از او پيروى نماييد.
آن گاه حسن بن على عليه السلام فرمود: اى مردم كوفه ! به دعوت ما پاسخ مثبت دهيد و ياور ما باشيد و بدانيد هر كسى پشتيبان حق باشد رستگار خواهد شد.
هيثم بن مجمع عامرى (22) گفت : اى مردم ! بسى ننگ باشد كه اميرالمؤ منين على عليه السلام ما را به يارى بخواهد و او را يارى نكنيم . اين فرزند حسن عليه السلام است ، به سخن او گوش فرا دهيد و دستورات او را اجرا كنيد و آماده حركت به سوى خليفه مسلمين على عليه السلام شويد.
حركت مردم كوفه
بعد از سخنان عمار ياسر و حسن بن على عليه السلام نه هزار دويست نفر (23)مرد جنگى از راه خشكى و دريا، به سوى اميرالمؤ منين على عليه السلام شتافتند. على عليه السلام از آنان استقبال كرد و خير مقدم گفت ، سپس فرمود:
اى دلاوران كوفه ! شما شوكت عجم ها را در هم شكستيد و مواريث آنان را به دست گرفتيد، آوازه عزم و حزم شما را شنيده ام و شجاعت و مردانگى شما را شناخته ام .
امروز اهل بصره و اصحاب جمل بعد از بيعت و متابعت ، مخالفت آغاز كردند و عزمم جنگ دارند، شما را به يارى طلبيدم تا بنگريد كه خيال آنان چيست ،ابتدا آنان را نصيحت مى كنيم ، اگر رشد يابند هدايت شوند و موافق ما گردند، آنان را در آغوش مى گيريم و اگر عزم جنگ داشته باشند. آتش فتنه را به همت شما و يارى خداى قادر خاموش مى كنيم .
افرادى كه در ذى قار در كنار اميرالمؤ منين على عليه السلام اجتماع كرده بودند، شش هزار تن از مردان جنگى مدينه ، مصر و حجاز و نه هزار تن از اهالى كوفه بودند و همچنان افراد ديگرى خود را در ذى قار به على عليه السلام مى رساندند تا اين كه عده سپاهيان به نوزده هزار نفر رسيد. آن گاه اميرالمؤ منين على عليه السلام با اين عده از ذى قار به سمت بصره حركت كرد.
آماده شدن اهالى بصره براى جنگ
اميرالمؤ منين على عليه السلام با سپاهيان خويش به بصره نزديك شد طلحه و زبير با شنيدن خبر حركت على عليه السلام فرمان آماده باش دادند و لشكر آرايى كرده ، سواران و پيادگان را منظم كردند.
در اين هنگام مردى از بنى ضبه فرياد برآورد: اى سپاهيان بصره ! با صبر و استقامت خود تويت آرام كنيد، و شجاعت و دليرى خويش را به ياران على عليه السلام نشان دهيد، امروز اكثر مبارزان حجاز و دلاوران كوفه در ركاب على بن ابى طالب عليه السلام هستند، مواظب باشيد كه رسوايى به بار نياوريد.
زبير او را ملامت كرد گفت چرا سخن بيهوده مى گويى و ياران على عليه السلام را مى ستايى ضبى گفت : من بنده خدايم ، چيزهايى از اين جماعت ديدم و مى دانم كه شما از آن بى خبريد!
چون اين سخنان به سمع على عليه السلام رسيد، به اصحاب خويش فرمود: پس آماده سختى رنج باشيد. اى مردم ! راءى شما در اين باره چيست ؟
رعافة بن شداد جبلى گفت : اى اميرالمؤ منين ! سختى ما را مقابل دشوارى و گرفتارى آنان است ، و به كمك حق ، باطل را دفع مى كنيم ، مقصود ما همين است ان شاءالله آنچه را دوست دارى از ما مشاهده خواهى كرد.
طلحه و زبير در تدارك جنگ جمل
وقتى طلحه و زير شنيدند كه اميرالمؤ منين على عليه السلام با لشكرى مجهز به نزديكى بصره رسيد، به تهيه اسباب جنگ پرداخته ، از بصره بيرون آمدند.
طلحه فرماندهى سوران را به عهده گرفت و عبدالله بن زبير هم افراد پياده را تحت اختيار داشت .
سواران ميمنه به مروان بن حكم سپرده شد، و پيادگان ميمنه به عبدالرحمان بن عتاب و قلب سواران به عبدالله بن عامر و قلب پياده گان به حاتم بن بكير باهلى سپرده شد، بدين منوال سپاه خويش را منظم كردند. (24)
چون اميرالمؤ منين على عليه السلام از آرايش لشكر طلحه و زبير و عزم آنان براى جنگ آگاه شد، به امراى سپاه و اشراف حجاز و بزرگان كوفه گفت :
طلحه و زبير با سپاه نيرومند و آراسته ، آماده جنگ شده اند شما در اين كار چه مصلحت مى بينيد؟ جنگ كنيم يا تسليم حكم ايشان شويم ؟
قبل از همه رعافة بن شداد جبلى گفت : اى اميرالمؤ منين ! همه ما مى دانيم كه مخالفان بر باطلند و تو بر حقى و حق با توست ، دين دارى و دين پرورى خوى توست ، اگر خيال جنگ دارند با ايشان نبرد كن ، به عون مدد الهى ، آماده دفاعيم و جان در كف گذاشته ، گوش به فرمان تو هستيم .
چون دو لشكر به هم ديگر نزديكتر شدند، طلحة عبيد الله به سپاهيان خود گفت :
رنج و سختى سفر، على و يارانش را خسته و فرسوده كرده است ، شايست است از تاريكى شب استفاده كنيم و بر آنان شبيخون بزنيم و به يكباره آنان را از پاى درآوريم . مروان بن حكم هم راءى و نظر او را تاءييد كرد.
اما زبير نظر و راءى آنان را نپسنديد و با خنده گفت :
اى برادران ! آيا مى خواهيد على بن ابى طالب عليه السلام را غافلگير كنيد؟! آيا نمى دانيد هيچ كس با على عليه السلام نبرد نكرد مگر اينكه مادرش به عزايش نشست پس ، از اين انديشه دست برداريد.
نام كتاب : جنگ هاى امام على عليه السلام در پنج سال حكومت
مؤ لف : ابن اعثم كوفى
مترجم : احمد روحانى
مقدمه مترجم :
كتاب حاضر ترجمه بخشى از كتاب ((الفتوح ))؛ يكى از ارزشمندترين و معتبرترين منابع تاريخى موجود مى باشد؛ كه در اوايل قرن چهارم هجرى به همت ابو محمد احمد بن على اعثم كوفى كندى معروف به اعثم كوفى متوفى سال 314 هجرى قمرى تدوين و تاءليف گرديده است .
بنا به نقل اكثر محققان و مورخان دوره اسلامى ، اين كتاب يكى از معتبرترين متون تاريخ اسلام است كه وقايع و حوادث تاريخى زمان خلافت ابوبكر تا حكومت هارون الرشيد متوفى سال 193 هجرى قمرى را نگاشته است .
آقا بزرگ تهرانى در كتاب الذريعه درباره ابن اعثم كوفى مى نويسد:
ابو محمد احمد ابن اعثم فردى اخبارى و مورخ زبر دستى بوده است كه حدود سال 314 هجرى قمرى در گذشت .
ياقوت در معجم الادبا آورده كه او شيعى مذهب بوده است .
بعضى ديگر احمد بن على اعثم كوفى كندى متوفى سال 314 هجرى قمرى را محدث ، شاعر و مورخ بزرگ شيعى قرن سوم و چهارم هجرى مى دانند.
البته از زادگاه مؤ لف اطلاعات دقيقى در دست نيست .
اين حقير در سالى كه مزين به نام مبارك اميرالمؤ منين على عليه السلام شد، تاريخ پنج سال حكومت امام على عليه السلام را ترجمه روان ، ملخص و مختصر انجام دادم تا مورد استفاده علاقمندان و ارادتمندان آن حضرت قرار گيرد.
ناگفته نماند كه كتاب الفتوح يك بار در سال 596 هجرى قمرى ، در حدود هشت صد سال قبل بوسيله محمد بن احمد مستوفى در خراسان ترجمه شد، كه با نثر ادبيات مخصوص زمان خود است و در ترجمه حاضر سعى شد از بعضى شيوه ها و عبارت ترجمه قبلى استفاده گردد.
ان شاءالله در آينده نزديك بنا دارم با يارى خداوند بزرگ تاريخ امام حسين و امام حسن عليه السلام و قيام مختار از همين كتاب را ترجمه و در اختيار علاقمندان قرار دهم .
در پايان اين مجموعه به اميرالمومنين على عليه السلام و دو محب آرميده در جوار او تقديم مى گردد.
احمد روحانى
1379 هجرى شمسى