فصل 4
وارد خونه شدم آیین هنوز نیومده بود . تصمیم گرفتم تا بیا به خودم برسم اون که به من توجهی نداشت حداقل اینجوری خودمو خالی می کردم . خونه رو یه کم مرتب کردم و سالاد الویه درست کردم . یکی از لباسای خوشملم رو پوشیدم . یه تاپ دکلته ی قرمز با دامن مشکی تنگ که تا زیر زانوم بود .
یه رژ قرمز هم به لبم مالیدم با خط چشم دور چشام . واقعا خوشگل شده بودم . به قول مامان آیین خوشگل که هستم خوشگل تر شده بودم . با این تفکر غم بزرگی چهره ام را گرفت چی مشد یه بار هم آیین اینجوری بهم می گفت یا ازم تعریف می کرد یا مثلا بغلم می کرد . پوزخندی زدم و گفتم : همیشه تخیلات زیبا هستن ...ولی مشکل اینجاست که خیلی از باور دورند .
نگاهی دیگه تو اینه کردم تو این حین که داشتم از اطاق خارج می شدم آیین هم کلید رو چرخاند و وارد خونه شد . سرش پایین بود و گویی عصبانی ...
سلام دادم سر به زیر جواب سلامم رو داد سرش رو بلند کرد که به سمت اتاقش بره نگاهش به من افتاد نگاهی با تعجب و مبهم . ولی هیچی نگفت از درون داشتم آتیش می گرفتم . رفت یه دوش گرفت تناه کاری که کردم رفتم آشپزخونه میز شامو چیدم تو این حین هم همش بغضم رو می خوردم احساس بدی داشتم الان حتما اگه آتوسا جونش بود کلی قربون صدقه ی رفت و تعریف می کرد اما بیچاره من ...
نمی خواستم بفهمه بهم برخورده می خواستم بی تفاوت جلوه کنم گرچه از درون می سوختم ... .
آیین از حموم اومد بی توجه سمت اتاق رفت که لباسش رو عوض کرد منم بعد از 10 دقیقه رفتم صداش بزنم که بیاد واسه شام ...
درو اتاقو زدم صدایی نیومد وارد اتاق شدم با شلوار رو تخت دراز کشیده بود و و دستاش زیر سرش حلقه بود . بالاتنه اش لخت بود . دلم لرزید چه هیکل موزون و چه عضله هایی داشت دلم ضعف رفت اگه واقعا منو دوست داشت چقدر عالی بود و من چقدر خوشبخت بودم اونوقت الان می رفتم و با بوسه بیدارش می کردم اونم منو می بوسید و می رفتیم شام می خوردیم ... باز رفتم تو فاز خیالات ...
قدمی به سمتش برداشتم :: آیین ... آیین
جلوتر رفتم به خودم جرئت دادم و دستم رو رو سینه اش گذاشتم و تکون دادم .. آیین
چشماشو باز کرد و نگاهم کرد ... اولش یه لبخند زد که خودم تعجب کردم پیش خودم گفته حتما منو با آتی جوتش اشتباه گرفته لعنت به تو آتوسا که همیشه جلو چشممی ...
بعد جدی شد و گفت : چیکارم داری
شونه بالا انداختم : شام حاضره بیا بخور ...
گفت : نمی خورم ..
داشتم دیگه سکته می کردم گفتم : به درک
و از اتاق رفتم بیرون . حوصله ی هیچ کاری نداشتم و تو آشپزخونه شروع کردم به جمع کردن میز که اومد تو آشپزخونه نگاه موذیانه ای کرد و گفت : چرا خودت نخوردی
پیش خودم گفتم : پر رو فکر کرده بدون اون از گلوم پایین نمیره البته همین طورم بود نمی خواستم اون بفهمه .
گفتم : ازتناهیی غذا خوردن متنفرم کوفتم می شه ...
نشست رو صندلی و گفت : بچین می خوردم ...
- نمی خواد به من لطف کنی من دیگه سیر شدم .
- ولی من گشنه ام شد
شروع کردم به چیدن دوباره ی میز تمام حرکاتم رو زیر نظر داشت و این داشت کلافه ام می کرد . میزو که چیدم خواستم برم که گفت : تو چی ؟
گفتم : گفتم که سیر شدم .
- منم مثل تو تنهایی کوفتم میشه
بی اداره خنده ام گرفت و نشستم رو به روش . ساندویچ کوچکی درست کردم و شروع کردم به خوردن . سرم پایین بود ولی احساس می کردم داره منو میپاد ...
بی مقدمه گفت : می دونستی مشکی و قرمز خیلی جذابت می کنه واقعا خوشگل شدی ...
ساندویچ پرید تو گلوم خدایا این آیین بود ؟ حالش خوب بود ؟
تلاشم واسه سرفه نکردن بی فایده بود داشتم خفه می شدم ... آیین لیوانی آب دستم داد خوردم کمی آروم تر شدم نفسی به راحتی بیرون دادم ...
- هیچ می دونستی خیلی بی جنبه ای ؟
بهم برخورد
گفتم : بی جنبه نیستم حرف تو واسم غیرمنتظره بود ...
آهانی گفت به خوردن ادامه داد . بقیه به سکوت گذشت . هنوز تو فکر حرفای آیین بود . خدایا یعنی از موها و لباس من خوشش اومده بود ؟
خدایا کاش آتوسایی در کار نبود و من راحت می تونستم زندگی بکنم ولی افسوس ...
غذاش که تموم شد تشکر کرد و رفت . ظرفا رو شستم و چایی دم کردم . به سمت اتاق رفتم و دوباره خودم رو تو آیینه چک کردم . یاد حرف آیین افتادم رژ لبم رو تجدید کردم .
آیین تو حال نشسته بود و داشت تلویزیون نگاه می کرد تو حینی که رد می شدم پرسیدم : آیین چایی می خوری ؟
گفت : بیار !
می خواستم بگم درد بخوری ! بیار چیه ؟ انگار من نوکرشم ...
خوب خره خودت گفتی بیارم اونم میگه بیار دیگه ...
پوفی کشیدم و تو استکان های چای رو تو سینی گذاشتم .و رو مبل کنار آیین نشستم . چای رورو میز جلو گذاشتم . تلویزیون داشت فیلم قصه ی عشق رو نشون میداد .
چقدر این فیلم رو دوست داشتم ...
این دیالوگ بود : جنی متاسفم !
- نگو متاسفم عشق اونیه که هرگز نگی متاسفم
نمی دونم چرا بغضم ترکید به سمت اتاق رفتم تو آینه به خودم نگاه کردم ... چته دلقک خودت خواستی تو این بازی باشی حالا بکش ...
با حرص رژم رو پا کردم و لباس خواب پوشیدم و پریدم رو تخت و تا تونستم خودمو خالی کردم صدای پای آیین اومد . ملافه رو رو سرم کشیدم و خودمو به خواب زدم . مدتی طول کشید تا اومد کنارم خوابید ..
هرم نفساش رو حس می کردم . کلافه گفت : سمانه معنی این کارا چیه ؟
جواب ندادم
گفت : می دونم بیداری جواب منو بده .
بازم سکوت کردم
با حرکتی غیر منتظره ملافه رو از سرم کشید و چشمای بازم رو دید مونده بودم چی بگم تا اینکه گفت : ...
سمانه با توام؟
اما من باز هم جوابی ندادم. دیگه کلافه شده بود برگشت به سمت دیگه و گفت دختر یه دیوانه.
فردا همش یه حس عجیب داشتم
همش احساس میکردم امروز یه اتفاقی میافت، خدا میدونه که تو دلم دوست داشتم این اتفاق یه توجه از طرف آئین باشه. نمیدونم چرا اما برای یک لحظه خودم و اون دختر رو مقایسه کردم. با یاد آوری موهاش یک لحظه فکر کردم شاید آئین از موهای رنگ کرده خوشش نیاد، دلم لرزید پشیمان شدم اما بازم نفرت منو فرا گرفت و بیخیال شدم.
یکم عجیب بود چون آئین اون روز بر خلاف همیشه زود خونه بود. نشست بود یعنی تلویزیون نگاه میکرد اما خدا میدونه که فکرش کجا بود.
-سلام
آئین:معلوم هست تو کجایی؟
-مگه ساعت چنده؟نگو که منتظر من بودی؟و پوزخندی زدم
آئین:نگران تو؟نه قبلا هم که بهت گفتم حوصلهٔ بحث با خانوادم رو ندارم، اگه قراره تحملت کنم پس باید رعایت کنی، فهمیدی؟
بازم توهین باورم نمیشد، اما نمیدونم چرا احساس خوبی داشتم، اون دیگه قبول کرده بود که چند سال باهم باشیم، اما چطوری، با این همه تحقیر و توهین. بهش توجه نکردم و رفتم لباس همو عوض کردم. وقتی برگشتم خواستم برم آشپزخانه تا چیزی بخورم یک لحظه نگاه خیرش رو روی خودم احساس کردم، برگشتم نگهش کردم اما اون هنوز به من خیر نگاه میکردم، بدنم داغ شد و دلم ریخت نمیدونم چی شد که رفتم نزدیکش برای چند لحظه مثل بچه ها معصوم نگاه میکرد دستش رو گرفتم و گفتم
-خوبی؟
آئین به آرامی جواب داد((آره خوبم خوبم، و به سرعت از اونجا رفت به اتاق))تا دقیقی همانطور اونجا ایستاده بودم توان حرکت نداشتم، برای اولین بر بود که نگاهی دلپذیر از آئین گرفته بودم.خدایا معنی این نگاه چی بود؟به یاد حرف مهرداد افتادم که چند روز میگفت به دست آوردن دلا مردها اونقدر هم سخت نیست، تو باید به وظایفت به عنوان یک همسر برسی تا اون هم به فهم و به مسئولیت هاش عمل کنه اینجوری نزدیکی بیشتری بوجد میاد، به دنبال این فکر به آشپزخانه و برشی از کیک که خودم پخته بودم با قهوه برای آئین به اتاق بردم. فکر میکردم الان دراز کش باشه اما خیلی خونسرد داشت کتاب میخوند.
-برات عصرون آوردم
دوباره نگاهی عمیق بهم انداخت اما سریع گفت بذار رو میز. منم سریع برگشتم و تنهاش گذشتم. احساس تغییر میکردم دکر کردم اگه همینطوری پیش بره اوضاع بهتر خواهد شد. توی این فکرها بودم که دیدم در حالی که آمادهٔ بیرون رفتن ظرفها رو به آشپزخانه میبره. توجهی نکردم و به تلویزیون دیدم ادامه دادم.به در که رسید انگار میخواست چیزی بگه چند لحظه ایستاد و بعد بدون هیچ حرکتی به سمت من گفت:
سمانه من شاید امشب خونه نیام. فردا میبینمت.
مطمئن بودم به سوراق اون داره میره. تمام بدنم میلرزید چیزی نگفتم. اون رفت. باز هم گریم گرفت اما نه دیگه گریه فایده نداشت باید کاری میکردم. از قولی که به مهرداد داده بودم چند روز میگذشت اما هیچ کاری نکرده بودم. آره باید اون دختر رو پیدا میکردم و از همهچیز سر در میاوردم. به مهرداد زنگ زدم.
مهرداد:باه باه سلام
-سلام مهرداد خوبی؟
مهرداد:مرسی تو چطوری؟همهچیز خوب؟
-نمیدونم، یه دقیقه خوب یه دقیقه بده.
مهرداد:خوب تو چیکارا کردی؟
-راستش هیچی از دختر که خبری نشده
مهرداد:شاید اون سراغت نیاد، ما که نمیدونیم آئین به اون چی گفت تو باید از اون سراغ بگیری اصلا بفهمی کیه
-واسهٔ همین بهت زنگ زدم، مهرداد بهم کمک میکنی؟
مهرداد:البته، خوب ببینم چیا ازش میدونی؟
تازه یادم افتاد هیچی از اون نمیدونستم.
-هیچی، مهرداد هیچی نمیدونم فقط همون یکبار که دیدمش
مهرداد:پس کار خیلی سختیه. ببینم میتونی یه آماری از اون دختر از یجایی بگیری حداقل فامیلش چیه؟
- آخه از کی؟کجا؟از آئین که نمیشه پرسید، تازه اسمش رو هم اون روز که صداش کرد فهمیدم، خانوادشم که اصلا نمیشه باهاشون در مورد اون صحبت کرد.
مهرداد:اه دخترهٔ خنگ خوب یکم فکر کن ببین چکار میتونی بکنی واگر نه تنها راه تقیب دکتر آزادی هستش
-تعقیب؟مگه فیلم پلیس و خندیدم
مهرداد:چیه راه بهتری سراغ داری؟
با کمی فکر دیدم نه مثل اینکه بهترین کار همینه.
-مهر؟
مهرداد:نمیخواد خرم کنی باشه بابا خودم میرم دنبالش
-وای مرسی مهرداد جونم.
مهرداد:پس هماهنگیش با تو.
آئین اون شب خونه نیومد و این موضوع اصلا فکر منو به خودش مشغول نکرد، همش به فکر رویا رویی با آتوسا بودم و از همه مهمتر چگونگی پیدا کردن اون.
صبح اصلا حوصله نداشتم بیمارستان برم اما مجبور بودم هم برای اینکه ببینم آئین میاد هم برای دیدن مهرداد و برنامه ریزی. هرچی دورو بر رو نگاه کردم نه آئین رو دیدم نه مهرداد رو.
-سلام خانوم آزادی.
با تعجب برگشتم که دیدم دوست آئین هستش، سلام کردم انگار متوجه شده بود دنبال آئین میگردم چون گفت آئین با اجازتون پیش ماست داریم رو تحقیقمون کار میکنیم با تمام شدن جملش یادم به تحقیق خودمون افتاد.اما بیشتر از همه دلم برای شادی تنگ شد، دنبالش گشتم تا پیداش کنم، که خوشبختانه سریع هم پیداش کردم.
-سلام شادی خوبی؟
شادی سلام چطوری؟کجایی بابا پیدات نیست؟بی معرفت شودی؟
-نه بابا فقط یکم گرفتارم
شادی:این چه گرفتاریه که شامل آقا مهرداد نمیشه؟
-چطور مگه؟
شادی:هیچی دنبالت میگشت، حدس زدم باید کار مهمی داشته باشه.
-مگه اومده؟خوب حالا این چه ربطی به گرفتاریه من داشت؟
شادی:بیخیال حالا، بیا بریم سلف هم یه چیزی بخوریم هم تعریف کن ببینم زندگی متأهلی چتریست؟
متأهل؟ از این حرف غمم گرفت گفتم: شادی جون من الان کلاس دارم تازه باید مهرداد هم بینم چیکار داشته چون دیگه وقت ندارم. شادی آهی کشیدو گفت: باشه اگه وقت کردی بیا به ما سر بزن. که گفتم چشم.
بعد از کلی دنبال مهرداد گشتن پیداش شد.
-مهرداد معلوم هست کجایی
مهرداد:تو کجایی؟
-من دنبال تو هستم دیگه
مهرداد:آا منم دنبال تو بودم و زد زیر خنده بعد ادامه داد خوب حالا نقش چیه
- از حرفش خندم گرفت نقش؟نمیدونم والله شما قرار بود بریزی
مهرداد:ببین تو باید یه موقع به من خبر بعدی که برم دنبالش من نمیدونم که کی مناسب
-یکم فکر کردم و گفتم:بعد از اینکه کارمن اینجا تمام شد برو دنبالش چون اون ظهر از اینجا تمام میکنه اما تا بد از ظهر خونه نمیاد، حتما توی این مدت سراغ اون میره
مهرداد:باشه، ببینیم این کارگاه بازی به کجا میرسه.
-مهرداد واقعا ممنونم ازت
مهرداد:قابل شما رو نداره، راستی مامان میخواست دعوتتون کنه یهروز برای شام به هم راه مامان اینا، البته من پیچوندم فعلا تا یکم اوضاع بهتر بشه
-مرسی لطف کردی، مهرداد تو خیلی خوبی و بغض گلوم رو گرفت
مهرداد که متوجه شد کلی سر به سرم گذشت تا بخندم و بعد گفت حالا پاشو برو به کارت برس فعلا
اون روز دل ت دلم نبود تا مهرداد خبر کنه. ساعت از ۶ بد از ظهر هم گذشته بود نه از مهرداد خبری بود نه از آئین. دلم بدجور شور میزد نکنه اتفاقی افتاده باشه.
صدای در از خواب بیدارم کرد.آمد و بدون هیچ صحبتی به اتاق رفت همزمان صدای زنگ موبیل هم آمد.
-الو سلام، خوب هستید؟
مهرداد:بابا مودب، خوبم شما خوبید؟خانواده خوب هستند؟
-با صدای آروم گفتم:اه مهرداد بس بگو چه خبر؟
مهرداد:خبر که زیاده اما فکر نمیکنم موقیتت مناسب باشه، پس بذار برای بعدا.
-با اینکه دل تو دلم نبود اما حق با اون بود پس گفتم باشه
اون شب تصمیم گرفتم زود بخوابم که زود به فردا برسم. به اتاق رفتم آئین در حال کتاب خوندن بود برام عجیب بود قصد بیرون رفتن نداشت؟
-من میخوام بخوابم اگه میشه چراغ رو خاموش کن
آئین:ببینم تو که همش خوابی و سریع تکان داد و از در بیرون رفت
حوصلهٔ بحث نداشتم. شب وقتی نه خوداگاه از خواب بیدار شده بودم یادم افتاد به مهرداد پیام بدم که فردا هم بیاد دنبالم هم که زودتر ببینمش، از اونجایی که گوشی من صدا زیاد میداد باعث شد آئین تکون بخر.
-معلوم هست چیکار میکنی؟عذاب دل تنگی شما رو ما باید بکشیم میذاشتی واسه فردا..اه
حصلش رو نداشتم زیر لب گفتم کفر همه را به کیسه خود پندارد
فردا صبح زود بیدار شدم دل تو دلم نبود.
مهرداد:سلام صبح بخیر
-صبح بخیر. نمیخواستام فکر کنه فقط میخوام ازش استفاده کنم پس حرفی نزدم تا خودش حرف بزنه البته اون هم من رو منتظر نزاشت
مهرداد:ببین سمانه شاید چیزیی رو که برات تعریف کنم ناراحتت کنه شایدم نه نمیدونم اما میخوام که ریلکس باشی باشه؟
-باشه مهرداد نگران نباش
مهرداد:دیروز که دکتر رو دنبال کردم اولش چند جا کار داشت که انجام داد ولی بعدش به یک خونه رفت. اولش فکر کردم شاید خونه دوستش باشه اما بعد از مدتی با یه دختر اومد بیرون که بعدش باهم گردش رفتن.
-کجا رفتن؟خونه کجا بود؟
مهرداد:ببین سمانه به نظر من مهم خیلی اینا نیست مهم رابطهٔ نا مشروع که بین این ۲نفر هست.
- با گفتن این حرف تمام بدنم داغ شد، اون نمیدونست کم من اون هارو در همون حالت دیدم فقط گفتم میدونم مهرداد میدونم
مهرداد عصبانی و متعجب گفت:میدونی؟یعنی چی سمانه؟تو چیزی دیدی؟نکنه اون روز خونه؟نه خدای من؟آخه اونا چطور تونستن؟
اشک امانم را بریده بود گفتم:واسهٔ همین اون روز گفتم کاری از من بر نمیاد
مهرداد سرش را تکان داد و گفت با این تفاسیر صحبت کردن با اون دختر فایده نداره اما میل خودت تصمیم با تو اگه خواستی بری خبرم کن.مهرداد راست میگفت به اون چی میگفتم.((نه مهرداد فعلا قصد صحبت ندارم، چون حرفی ندارم))
مهرداد:اما اینجور هم نمیشه تو باید یه فکر اساسی بکنی، فکر طلاق هم با خانواده تو توی این شرایط احمقانس
از مهرداد تشکر کردم و رفتم بیرون نه حوصلهٔ کلاس داشتم نه خونه تصمیم گرفتم برم هوا بخورم تا کمی هم فکر هم رو سرو سامون بدم.
soshyansحدود ده دقیقه ای مى شد که داشتم قدم می زدم که نم نم بارون شروع شد.همیشه عاشق بارون بودم .عاشق اینکه بدون چتر برم زیر بارون ...بوی خاک داشت بلند می شد...یه پسر بچه گوشه ی پیاده رو کز کرده بود و دستش دعا بود...خیلی ضعیف به نظر می رسید و کنارش هم یه زنه نشسته بود که چادرشو تاروی صورتش آورده بود....دلم درد گرفت...کنار اون دوتا رفتم...دستمو داخل کیفم کردم و دوتومن بیرون آوردم و دادم دست پسربچه و یکی از دعاها رو برداشتم...
آیه الکرسی بود...همینطور که می خوندمش قدم زنان وارد یه کوچه شدم...خیلی خلوت بود،همه ی خونه هاش ویلایی بود و دو طرف کوچه درختای توت بود.یه احساس خیلی خوب بعد از مدتها می دوید توی قلبم...بعداز اینکه برای بار دوم هم خوندمش گذاشتمش داخل جیب پالتو...همونطو که دستم توی جیبم بود آروم آروم قدم میزدم،که زیر یکی از درختا یه پتوی پیچیده شده دیدم وقتی که نزدیک رفتم صدای ضعیفی هم از داخلش میومد...نمی دونم چرا یه دفعه ضربان قلبم زیاد شد...وقتی که رفتم کنار پتو یه لحظه شکه شدم...یه بچه ی حدودا چهار،پنج ماهه بود .چند لحظه بی حرکت روی سرش ایستاده بودم...با چکیده شدن قطره بارون روی گونه ش به خودم اومدم...پتوش کاملا مرطوب شده بود.خم شدمو چند لحظه نگاش کردم...چشاش خاکستری بود به صورتم خیره شده بود.برش داشتم که یه تیکه کاغذ از لابه لای پتوش افتاد پایین...همونطور که بچه دستم بود دوباره خم شدمو کاغذو برداشتم
با یه بچه ی بی پدر کاری نمی تونستم بکنم....
دوباره به بچه خیره شدم.بو می داد و لباس و پتوش فوق العاده کهنه بود.صورتش چرک برداشته بود.می دونستم سردشه و این پتوی خیسم بدترش می کرد...نمی دونستم باید چی کار کنم...اگه همین طوری میزاشتمشو می رفتم مطمئنا یخ می زد...تنها کاری که اومد تو ذهنم این بود که با خودم ببرمش خونه...کاغذو مچاله کردمو انداختم روی زمین...پتوی دورشو باز کردمو همون زیر گذاشتم...یه لحظه یه فکری اومد توی ذهنم...پالتومو در آوردموپیچیدم دورش...خوشبختانه زیر پالتوم یه ژاکت بافتنی پوشیده بودم که تا وسطای رانم بود...مجبور بودم همین کارو کنم....وگرنه حسابی مریض می شد،تا خونه هم راه زیادی نبود شاید حدود سه،چهار کوچه.بچه حتی گریه هم نمی کرد...مامانم تعریف می کرد وقتی اومدم دنیا تنها دختر اون بیمارستان بودمو همه پسر بودن و منم به تنهایی بیمارستانو گذاشته بودم روی سرم...اما به جاش از وقتی رفتم مدرسه خیلی خیلی آروم شدم و به خاطر همین همه ی معلما دوسم داشتن.
++++++++++
کلیدو از جیب پالتو که حالا دور بچه بود در آوردمو درو باز کردم...ماشین آئین توی حیاط نبود...البته برام مهم نبود اون لحظه مهم ترین چیز واسم اون بچه بود...تا رسیدم خونه همون وسط هال ژاکتو مقنعه م رو در آوردم و نشستم روی مبل به بچه خیره شدم...حس کردم به یه حمام احتیاج داره چون واقعا کثیف بود به طوریکه دلم نمیومد بوسش کنم یا خیلی لمسش کنم...دلم براش سوخت...بعضیا چه زندگیایی دارن!
نه لباس بچه داشتم و نه پوشک بچه نه شامپو بچه...گوشیو برداشتمو زنگ زدم به سوپری سر کوچه و گفتم واسم پوشک و شامپو بچه بیاره...اولش حواسم به شیرخشک نبود برای همین دوباره زنگ زدمو گفتم شیشه شیرو شیرخشکم واسم بیاره...تا مجتبی پادوی مغازه اومد منم لباسای بچه رو در آوردم معلوم بود اصلا به این بچه رسیدگی نشده.اما خیلی تپل،حدس می زدم دختر باشه.
وسایلا رو که از مجتبی گرفتم یه سربردمش توی حموم...وانو پراز آب گرم کردمو پوشکشو در آوردم یه لحظه خواستم بالا بیارم....گریه م گرفته بود همیشه ازین صحنه متنفر بودم...با غیض پوشکو داخل یه نایلون مشکی گذاشتمو انداختم داخل سطل.
درست حدس زده بودم دختر بود...
همون طور که گرفته بودمش پاهاشو بردم زیر شیر آبو درحالیکه دستکش دستم بود خوب شستمش وقتی اطمینان پیدا کردم تمیز شده پاهاشو گذاشتم داخل وان .یه دفعه زد زیر گریه...هول کردم درش آوردم...نمی دونستم چه طور آرومش کنم...من خودم بچه ی آخر بودمو هیچ تجربه ای نداشتم...چندبار تکونش دادم یه کم که آرومتر شد دوباره گذاشتمش توی وان...خیلی حموم دادنش سخت بود...مثلا باید یک دستی در شامپو رو باز می کردم...
موهاشو سه بار با شامپو شستم تا اینکه گریه ش بلند شد خودش چشماشو محکم بسته بود خیلی خنده دار شده بود.صورت و بدنشم چندبار شستم تا اینکه خیالم از تمیز بودنش راحت شد...باورم نمی شد...خیلی خوشگل بود...بدنش درست مثل شیر سفید بود.
موهاش خیلی کم بودو و لباش قرمز بود.زیر لب چندتا فحش به کسی که پدرش بود دادمو بعد به مامانش که دلش اومده بود مثل یه آشغال پرتش بده...دیگه گریه نمی کرد...همون طور خیس بغلش کردم...نرم نرم بود...دلم داشت ضعف می رفت.
دلم می خواست بخورمش...حوله ی خودمو دورش پیچیدمو بردمش توی اتاقمون با حوله گذاشتمش روی تختو بوسیدمش...وای اصلا نمی تونستم خودمو کنترل کنم که نبوسمش...وقتی که دیگه از بوسیدنش خسته شدم تازه به این فکر افتادم که لباس واسش از کجا گیر بیارم...
پوشکشو بهش پوشوندمو رفتم سراغ عروسکم که گذاشته بودمش توی دراورم.لباساش اندازه ی بچه بود...وقتی لباسارو تنش کردم...خنده م گرفت...خیلی بهش میومد...با موقعی که توی کوچه بود مقایسه ش کردمو دوباره تاسف خوردم....
دوباره زد زیر گریه...گرفتمش بغل و تکونش دادم شاید ساکت شه اما انگار نه انگار،همش دستو دهنشو می مالید به سینه م،خنده م گرفت...باهوش به نطر می رسید با دستای کوچولوش چنگ مینداخت به سینه هام...حدس زدم منو با مامانش اشتباه گرفته همونطور که بغلم بود رفتم توی آشپزخونه شیرشو که درست کردم سرشو گذاشتم تو دهنش...اما شیشه رو پس میزد...احتمالا به شیرخشک عادت نداشت...گریه هاش دلمو می لرزوند...از تقلایی که واسه درآوردن لباسم می کرد به خنده افتادم...به هر زحمتی بود سر شیشه شیرو گذاشتم توی دهنش...با اینکه مقاومت می کرد اما دیگه مجبور بود بخوره...کم کم آروم شدو خوابش برد.بردمو گذاشتمش روی تختو خودمم رفتم یه دوش گرفتم...پر از لذت بودم...باور نمی کردم توی مدتی کهسرم با بچه گرم بود اصلا به یاد آئین نیفتاده بودم...اما دوباره با به یاد آوردنش هرچی غم دنیا ریخت تو دلم...نمی دونستم با بچه چی کار میکنه...البته خودم هم نمی دونستم باهاش چی کار کنم...درهرصورت مهر بچه بدجور افتاده بود تو دلم...
+++++++++++++++++++
قسمت ۵ رمان آیین من
سهارو بردم مهد کودکی که مربیش میشد دخترخاله ی شادی ،خودمم با خیال راحت رفتم بیمارستان....دکتر افیونی اتند جدید بخش بود که نه منو می شناخت نه آئینو وقتی وارد کلاس شدم خودمم نفهمیدم که اتنده...و بدون سلام رفتم سرجام نشستم...چند لحظه خیره و عصبانی بهم زل زدو بعدهم اتیکتمو خوند._خانوم دکتر؟!
طرف صحبتش من بودم ،آروم گفتم:بله؟
_شما چندروز یه بار میاین سرمورنینگ و کلاساتون؟
خواستم بگم به تو چه اما یه دفعه به ذهنم رسید شاید اون اتند جدیده باشه.چیزی نگفتم
_شاید لازم باشه خودمو معرفی کنم...احتمالا مادرتون گفته با غریبه ها حرف نزنین...
بقیه به زور داشتن جلوی خندشونو می گرفتن.آئین اصلا منو نگاه نمی کرد.
_اتند جدید بخش هستم و فک کنم شمارو تاحالا ندیدم...میشه دلیل غیبتتون رو توضیح بدین؟
_خب....ببخشید من نمی دونستم...من دیروز مریض بودم...
_باشه..اما انتظار نمره ی خوبی رو از من نداشته باشین...
فوق العاده حرصم گرفته بود کاش حداقل آئین سکوت نمی کرد وبدتر سرافکنده م نمی کرد.
بهش پوزخندی زدم که فهمید و با چشم غره درسو شروع کرد.نوبت آئین بود بره مورنینگ بده...رفت پشت میز کنفرانس...عادتش بود که خیلی موقع مورنینگ تند تند حرف می زدو به اتند نگاه نمی کرد.
_آقای دکتر کسی دنبالتونه؟
آئین مکثی کردو روبه دکتر افیونی گفت:بله؟
_چرا انقد تند...یه کم آرومتر...من این جوری هیچی نمی فهمم!
لحن دکتر استهزاآمیز بود...یعنی که توهیچی بارت نیستو از اینجور چیزا!
_اتندای دیگه که مشکلی نداشتن...
_خودت می گی اتندای دیگه...
وقتی بی توجهی آئینو دید فک کنم خیلی بهش برخورد:نمی تونی مورنینگ درستو حسابی بدی دیگه نیا...
_اومدن و نیومدن منو شما تعیین نمی کنید...
و باز بی توجه ادامه داد.درسته که خیلی تند می گفت اما ما دیگه به نحوه ی مورنینگ دادنش عادت کرده بودیم.
دکتر افیونی با حرص نگاهشو گرفت،راستش منم یه کم ناراحت شدم به هر حال اون اتندمون بود.و ماها دانشجوش محسوب می شدیم... یا این که آئینم یک سال دیگه تخصصشو می گرفت در هر صورت اونم دانشجوش بود.
+++++++
دخترخاله ی شادی با سها که بغلش بود اومد جلوی در...
_وای...خوابیده؟
رعنا خیلی آروم گفت:آره...از اول تا آخرش خواب بود...خیلی آرومه...آدم دلش ضعف می ره..
خندیدمو گفتم:آره...خیلی آرومه...
در حالیکه سعی می کردم بیدار نشه از آغوش رعنا گرفتمش....یه تکونی خورد اما بیدار نشد...صورتمو به صورت خنکش چسبوندمو کلاهشو سرش کردم تا باد تو گوشاش نره...
_راستش...به من نگفتید شهریه ش چه قد می شه..
_این چه حرفیه...اصلا قابلتونو نداره...
_رعنا خانوم تعارف نکنید...
_چه تعارفی...جدی گفتم...
_نه دیگه..نمی شه...خواهش می کنم مبلغ شهریه شو بگید....
شماره حساب مهدکودکو هم ازش گرفتم یک راست رفتم خونه.خیلی خسته بودم...اما یه عالمه کار ریخته بود رو سرم...عصر مهمون داشتم چندتا از دوستامو دعوت کرده بودم.با این حساب فقط وقت داشتم که برم یه دوش کوچولو بگیرم.
سهارو رو جاش روی زمین خوابوندمو خودم رفتم حموم...داشتم سرمو می شستم که صدای گریه شو شنیدم...هول کردمو خیلی سریع خودمو آب کشیدمو اومدم بیرون مدام گریه ش بلند تر می شد...حوله مو با عجله دور خودم پیچیدمو رفتم سراغش...از گریه ی زیاد داشت می افتاد به سرفه کردن..نشستم کنارشو بغلش کردم...چندلحظه گریه ش بی وقفه بود اما کم کم گریه ش آرومتر شد.لبمو به گلوش ساییدم..در تقلاهایی که واسه آروم کردنش کرده بودم جلوی حوله م باز شده بود...
متوجه نگاه گرسنه ش شدم تا اومدم حوله رو جمعو جور کنم نک سینمو کرد تو دهنش....یه لحظه خشکم زد...راست نشسته بودم...مدام مک میزد...قلبم داشت می اومد تو دهنم...باور نمی کردم اون حس مادرانه ی شیرینی رو که یه دفعه توی ذره ذره ی بدنم ریخت....دستمو رو گونه ش کشیدم با پنجه های کوچیکش چنگ زده بود به سینه م که نکنه چیزی رو که نداشتم ازش دریغ کنم....!
دلم براش سوخت داشت محکم مک می زد اما من که چیزی نداشتم بهش بدم...آروم شیشه شیرشو برداشتمو دهنشو از سینه م جدا کردم...با چشماش به صورتم خیره شد...سر شیشه شیرو جلوی دهنش گرفتم...خیلی گرسنه بود اما امتناع می کرد می دونستم شیر مامان می خواد نه ازین شیر های قلابی ..
_خوشگل خانوم دیدی که من شیر نداشتم...این شیرو بخور...این خیلی خوشزه ست...
نگاهی به سینه م انداختو با اکراه دهنشو به سمت شیشه شیر برد...پیشونیشو بوسیدم
_آخیش...همه ی خستگیام رفت...چون تورو بوسیدم...خانومی من....
حالا دیگه حس یه مادرو درک می کردم...چه قدر از خدا ممنون بودم...سها یه هدیه بود...
+++++
با دوستام کلی شلوغ بازی در آوردیم...آهنگ گذاشته بودیم، رقصیده بودیم..خیلی به همه خوش گذشته بود،حدود ساعت نه بود که همه شون رفتن شادی خیلی اصرار کرد که بمونه خونه رو باهام تمیز کنه اما نزاشتم...یه دامن سفید پوشیده بودم که تا روی زانوم بود و چین چینی بود!با یه تاب دوبنده ی مشکی....همهی ضرفارو جمع کردم بردم آشپزخونه...خیلی کثیف کاری شده بود...یه جاهم از خامه ی روی شیرینی ریخته بود و من مجبور شدم اون قسمتو تمیز کنم...تقریبا همه جا تمیز شده بود...رفتم توی اتاق هنوز صدای ماهواره بالا بود منم داشتم لب خوانی می کردم...آهنگ آرش بود که خیلیم رقص داشت!
سها چشاش باز بود و داشت انگشت اشارشو می مکید...طاقت نیاوردمو چند بار بوسیدمش که صدای اعتراضش بلند شد...خندیدمو ولش کردم...رفتم سراغ کمدو لباس خونمو از کمد برداشتم...تابمو در آوردمو اومدم دامنمو بکشم پایین که یه دفعه در اتاق باز شد....
mahsa.nadi
وای چه حسی بود، ترس تمام وجودم رو گرفت، توان برگشتن رو نداشتم، اما هرجوری بود برگشتم.آئین رو دیدم که مات ایستاده بود منو نگاه میکرد، منم با قیافیی که تعجب ازش میبارید نگاهش میکردم و دستم به دامنم بود نمیدونستم چیکار کنم، کم کم داشت اون سرما جاش رو به گرمای شرم میداد نمیدونم چرا اون هم تکونی به خودش نمیداد، چقدر اون دقیقهها دیر سپری میشد.یک لحظه به خودش اومد و با یک ببخشید از در بیرون رفت.منم سریع کارم رو تمام کردم.مگه یادش رفته بود که گفت بود اتاقش باید عوض بشه، پس الان اینجا چکار میکرد. شرمی تمام وجودم رو گرفته بود نمیدونستم چطور نگاهش کنم. رفتم که سها رو بیارم دوباره بخاب.
آئین:مهمان داشتی؟
-آره.
آئین:ببین قبلان هم بهت گفت بودم مراقب رفتارت باش، تا وقتی که با من زندگی میکنی نمیتونی هرجور خواستی رفتار کنی.
معنی حرف هاشو نمیفهمیدم، چکار؟مهمانی گرفتن که این حرف هارو نداره؟یا شایدم. .
-اگه منظورت رفتار صبح فکر نمیکنم حرکت یا حرف نه بجایی زده باشم که منجرب شرمندگی شما شده باشه، اگر هم برای مهمونی خواستم حال و هوامو عوض بشه از دوستم خواستم دوره هم باشیم. و برگشتم که برم ناگهان جرقی توی ذهنم زد نکنه اون فکر کرده مهمانهای من پسر هم بودن که سریع برگشتم گفتم:در ضمن من مثل شما نیستم که از حریم خونه سؤٔ استفاده کنم. با تمام وجود احساس کردم که داغ شده و کاملا عصبانیه اما به روی خودش نیاورد و گفت:
شکر خدا که وسایل منو جم کردید؟
-بله توی اتاق بغلی، در ضمن لطف کنید از این به بعد در بزنید و وارد اتاق بنده بعثهید.
پوزخندی زد و گفت:چشم.
دیگه نمیخواستام باهاش کلّ کلّ کنم، نه حوصلشو داشتم نه توان نه دلیلی برای این کار میدیدم، میخواستم دیگه کاری به کارش نداشته باشم و به زندگی خودم برسم و خودم رو برای آینده آماده کنم، وجود سها منجرب میشد که انگیزه بیشتری برای رویا رویی با آینده داشته باشم دیگه تنها نبودم و از این موضوع خوشحال بودم.
از خستگی زیاد به راحتی خوابم برد. صبح سر ساعت بیدار شدم، نمیخواستام دیگه دیر برسم باید یه برنامه ریزی دقیق میکردم، سها رو آماده کردم و خودم هم آماده شدم، از خونه که بیرون میرفتم آئین هنوز نرفت بود، عجیب بود اون همیشه زود از خونه میرفت و دیر میآمد اما امروز. . .نمیدونم چرا دلم آشوب شد. سها رو گذشتم مهد و خودم هم رفتم بیمارستان.
مهرداد:سلام خانوم دکتر، خوب هستید؟
-سلام مهر خوبی؟
مهرداد:خوبم شما چطوری؟
تازه یادم افتاد که از ماجراهای این چند روز با مهرداد صحبت نکردم، اما وقت هم نبود.
-خبر که زیاده اما وقت کمه حالا بعدا صحبت میکنیم فعلا.
اونروز از شادی خبری نبود، نمیدونم کجا غیبش زده بود، کلاس هم که سوت و کور بود از آئین هم خبری نبود، همش دلم شور میزد یعنی چی شد، یادم افتاد که اون این روزها سرش شلوغه و باید به کارهاش برسه. دلم واسهٔ سها لک میزد، حوصله هم نداشتم، رفتم دنبالش و باهم رفتیم خونه. چقدر این ناز و آروم بود، تصمیم گرفتم زندگی خودم رو بکنم، سها داشت با اسباب بازی هاش بازی میکرد و منم مشغول غذا درست کردن بودم.سرم به کار خودم بود که زنگ خونه به صدا در اومد. دلم ریخت، این موقع روز؟مطمئن بودم اتفاقی رو به رخ دادن، وای خدا یا، نای تکون خوردن رو نداشتم. یعنی کی میتونست باشه؟
-بله؟
منم مامان باز کن. نفس راحتی کشیدم و در رو باز کردم، برای چند دقیقه چشم همو بستم نفس عمیق کشیدم ولی میدونستم که مادرم با دیدن سها این آرامش الان من رو بهم میریزه و خودم رو آماده جواب گویی کردم.
-سلام مامان، چه عجب از این ورا؟
مامان:سلام خانوم، مادر خبری ازتون نیست دلم فکر شد
-مامان جون میدونید که گرفتاریم منم که هرروز زنگ میزنم بهتون، حالا بفرمائید تو
مامان وقتی وارد خونه شد با ناباوری یک نگاه به سها و یک نگاه به من کرد.
مامان:آهان پس گرفتاریتون این بود.بچه یه کدوم دوستت؟
از اینکه مامان فکر میکرد سها بچه دوستمه کمی خوشحال شدم چون حوصلهٔ بحث رو نداشتم و مطمئن بودم که مخالفت میکنن و با آئین هم صحبت میکنن، پس ترجیح دادم تا آئین موافقت نکرده و رضایتش رو الام نکرده چیزی بهشون نگم، که بحثو عوض کردم و گفتم:
-اسمش سها است. بابا چطور بودن؟همه خوبن؟
مامان:همه خوبن مادر. میدونم که گرفتارید، حالا به ما سر نمیزنید هیچ اما به خانواده آئین حتما سر بزنید، هرچی باشه خانواده شوهران حالا فکر میکنن تو نمیخوای و نمیذاری برید اونجا.
-سعی میکنم اما خود آئین هم تمایلی نشون نمید نمیتونم که زورش کنم
مامان دقیق تر نگاهی بهم کرد و ادامه داد:این وظیفهٔ تو هست که اون رو ببری اینجوری هم پیش خانواده شوهرت عزیز میشی هم اثر مثبت رو آئین میذاره.
نمیدونم چرا ولی از حرفهای مامان خواندم میگرفت با لبخند گفتم باشه چشم.مامان خیلی نموند به قول خودش اومده بودم یه سری بزنم، چقدر دوست داشتم هنوز تو همون خونه باهاشون زندگی میکردم، حیف.
اون روز آئین ظهر خونه اومد. تعجب کرده بودم اونم از اولین نگاه فهمید چون تا منو دید گفت:
تعجب کردی؟آهان نکنه باید قبل از توی خونه اومدن هم در بزنم و خندید خیلی خوشحال و سر حال بود.
-با ما ناهار میخوری؟یه لحظه نگاه متیجبش رو احساس کردم
آئین:با شما؟
-آره دیگه من و سها و لبخندی زدم
آئین:آهان، آره میخورم اتفاقا گشنمه
-تا دست ووو صورتت رو میشوری آمادس
نمیدونم چرا اما برای چیدن میز کلی وسواس به خرج دادم، با اینکه میدونستم هیچ کدوم از این کارا آثاری نداره اما. . .نمیدونم شاید هم برای اثبات خودم بود. موقع غذا خوردن هیچ صحبتی نشد، فقط غذا که تمام شد تشکر کرد.میز رو که جمع کردم چایی ریختم که ببرم توی حال، از دیدن صحنهای که جلوی چشمم بود اشک توی چشمم جمع شد نمیدونم اشک شوق بود یا حسرت، آئین داشت با سها بازی میکرد و اون رو گذشته بود تو بغلش، تا منو دید سها رو زمین گذشت و لبخندی زد، اومدم طرفم چاییش رو برداشت و به اتاق رفت.
شیرینی این صحنهرو تا ساعتها احساس میکرد که دوباره آئین با رفتارش اون رو زهر کرد. عصر بود که آمادهٔ رفتن شده بود. چقدر خوشتیپ شده بود، کت و شلوار خاکستری با کراوات خاکستری روشن، چقدر بهش میآمد، اما کجا داشت میرفت نکنه، نفسم گرفت، دیگه زمان حقیقت رسیده بود مطمئن بودم، امروز قراره محضر دارن، به خودم جرأت دادم و لرزان گفتم:
-تبریک میگم.
برگشت و نگاهم کرد، معنی نگهش رو نفهمیدم شاید یهجور تشکر بود یا. . . توی این فکرها بودم که گفت:
soshyan
s_شاید دو،سه روزی نیام...بیمارستانم مرخصی گرفتم...گفتم که ...اگه مامان بابا چیزی گفتن براشون یه جوری توضیح بدی...بگو رفته مسافرت...نمیدونم خودت یه چیزی سرهم کن...
نگاهمو که تار شده بود ازش گرفتم صورتمو به صورت سها چسبوندمو گفتم:بهتره خودت بهشون خبر بدی...چون این دیگه وظیفه ی من نیست...من یه لطف بزرگ همینطوری دارم بهت می کنم...دیگه ماستمالی این گندات با خودت....
نگاهش عصبی شد...چشماشو چند لحظه روهم گذاشت و چند قدم تا یک قدمی من برداشت و صورتشو آورد جلو.... شکه شدمو سرمو بردم عقب...اما اشتباه کردم چون می خواست سهارو ببوسه که سها هم روشو برگردوندو صورتشو به شونه ی من چسبوند.تو دلم قربون صدقه ی سهارفتم...حالش گرفته شد نگاه تحقیرآمیزی به من انداختو از در رفت بیرون...خیلی خودمو کنترل کرده بودم که نیفتم گریه...تا صدای ویراژ ماشینشو شنیدم روی زمین نشستم و زدم زیر گریه...سها وحشت زده شده بود اونم افتاد گریه....سعی کردم جلوی گریه مو بگیرم اما نمی شد....سهارو تکون میدادم تا شاید آروم بشه...اما نمی شد صدای گریه ش کل خونه رو گرفته بود... کلا با دیدن وضعش خودبه خود ریزش اشکام قطع شد گذاشتمش رو زمینو سریع رفتم دنبال شیشه شیرش...
++++++++++
دو سه روزش تبدیل شد به یک ماه...یعنی سه روز بعدش برگشت چون مامان باباش می خواستن برن سوئد اما با رفتن اونا خیالش راحت شدو یه روز چمدونشو جمع کرد ورفت...حتی ازم خداحافظی هم نکرد...بعد از بدرقه ی مامان شهلا و آقای دکتر با من برگشت خونه...سرحالی رو تو صورتش می دیدم....شاداب بود و حتی اصلا براش نبود که داره با من حرف می زنه...
رفتیم در خونه ی شادیو سهارو ازش گرفتم...چون هنوز خانواده هامون از وجودش چیزی نمی دونستن.آئین چند لحظه به سها نگاه کردو لپشو کشید.بعد هم ماشینو روشن کرد...خیلی تعجب کردم که با من اومد تو...لباساشو عوض کردو اومد توی هال...بدون هیچ حرفی سهارو از بغلم گرفت و نشست روی مبل،لبشو گذاشت رو موهای کم پشت سها و گفت:خانوم خانوما حالش چه طوره و آروم شکم سهارو غلغک داد که باعث شد سها با شوق بخنده و به خودش بپیچه...نمی دونم چرا دلم نمی خواست سهارو بغل کنه،حس می کردم ممکنه اونو ازم بگیره...وقتی نگاه ثابتمو دید رو خودش بهم نگاه کرد...احتمالا ازین همه خاموشیم خیلی متعجب شده بود چون از وقتی برگشته بود حتی یه کلمه هم به جز دادن آدرس شادی بهش نگفته بودم...نگام پراز کینه بود پر از درد،همه ی اینارو فهمید...اما هیچی نگفتو به بازیش با سها ادامه داد...
رفتم کنارشو سهارو با حرص ازش گرفتم سها هم زد زیر گریه،آئین با تعجب به صورتم خیره شد...که یعنی حالت خوبه؟یه روانپزشک بدنیستا...
_بچه رو کشتی....
در حالیکه سها تو بغلم بود به اتاق خودم رفتم...اولین بار بود که حوصله ی گریه های سهارو نداشتم...اولین بار بود که هیچ حسی به سها نداشتم یعنی کلا به هیچ کس....فقط بغضمو قورت می دادم....
نمی دونم کی خوابم برده بود وقتی بیدار شدم ساعت از نه هم گذشته بود...روی تخت بودم اما سها....تا اونجاکه یادم میومد سها هم تو بغلم بود...یه لحظه یخ زدم از جام پریدمو اطرافمو نگاه کردم...سها روی رخت خواب کوچولوش بود...اما چرا اونجا؟...
مگه توی بغل خودم نبود....گیج شده بودم رفتم داخل هال....همینطور که داشتم چرخ می خوردم یه تیکه کاغذو روی میزتلفن دیدم...
نمی دونم کی برمی گردم...
دستمو گرفتم جلوی دهنم...قطره های داغ اشک می چکید روی برگه و جوهر خودنویسو پخش می کرد....واسه اینکه صدای زجه هام بلند نشه کف دستمو گاز می گرفتم...یه چک سفید امضا شده هم کنار برگه بود...
_عوضی...عوضی...
آره بعد ازون رفت...چون بخش اورولوژیم تموم شده بودو رفته بودم بخش روان که یه بیمارستان دیگه داشت دیگه حتی توی بیمارستان هم نمی دیدمش....آره رفتو بعد از یک ماه برگشت یعنی درست دوروز قبل از برگشتن مامان شهلا و آقای دکتر...
با مهرداد و سها رفته بودیم سینما شامو هم بیرون خوردیم...ساعت هشت و نیم بود که مهرداد جلوی خونه پیادم کرد ورفت.سها خوابش برده بود و مثل همیشه انگشتش توی دهنش بود نمی دونستم واسه ترک این عادتش چی کار کنم...هرکس یه چیزی می گفت...مامان می گفت به انگشتش فلفل بزن!قضیه رو تو این مدت به مامان گفته بودم،اول خیلی مخالفت کرد اما هرجور شده راضیش کردم حالا هم عاشق سها شده بود...کلیدو انداختمو در حیاطو باز کردم یه لحظه خشکم زد ماشین آئین توی حیاط پارک شده بود...ضربان قلبم تند شد،خدا می دونست چه قدر دلم واسش تنگ شده بود...انگار با دیدن ماشینش همه ی کینه ای که ازش داشتم پاک شد...
Lady of redموقعی که داشتم از پله ها بالا می رفتم هیجان تمام وجودم رو گرفته بود از رویارویی با آیین بعد از این همه مدت اضطراب داشتم .
وارد خونه که شدم اثری از آیین نبود . احتمال دادم که بیرون رفته باشه هوایی بخوره . وارد اتاق شدم و سها رو همون طور انگشت به دهن تو تختخواب گذاشتم و روشو پوشوندم .
لباسمو عوض کردم .
صدای در اومد . برگشتم و ایین رو تو چارچوب در دیدم . خدای من دلم ضعف کرد . چقدر چهره اش خسته بود ولی جذاب با یه ته ریش که خواستنی ترش کرده بود
لباس اسپرت راحتی پوشیده بود . نگاهی بهم کرد و سلام داد .
خیلی سرد جواب سلامش رو دادم ...
چه عجب ؟
با بی رحمی تمام گفت : الانم که اومدم واسه تو نیومدم مامان بابا امشب پرواز دارن
یخ کردم از تو خرد شدم . دوباره نرسیده منو تحقیر کرد . ولی به روی خودم نیاوردم جواب دادم : می دونم
نگاهش رو ازمن گرفت و سمت سها رفت همین طور که خواب بود گونه اش را بوسید . می خواستم مانع این کارش بدم چون ته ریش داشت و می ترسیدم صورت سها زخم شه .
شایدم حسودی ام می شد ..
به آشپزخانه رفتم تاچایی آماده کنم ...
با سینی چای و یه مقدار کیک خونگی وارد هال شدم . رو مبل نشسته بود . ظاهرا داشت تلویزیون نگاه می کرد ولی تو افکارش غرق بود . حتما هنوز هیچی نشده دلش واسه آتوسا تنگ شده بود .
چای رو بهش تعارف کردم برداشت و تشکر کرد
احساس کردم موضوعی عذابش میده پرسیدم : آیین چیزی شده ؟
نگاهم کرد نگاهی فقط از سر نگریستن خیلی بهش احتیاج داشتم دلم می خواست بهش می گفتم آیین . آیین من ! من از تو نگاهی به اندازه ی دیدن می خوام کاش می فهمیدی
خیلی ناگهانی و بی مقدمه گفت : آتوسا حامله اس
چایی پرید تو گلوم با چشمای اشکبار نگاهش کردم طاقت این جمله رو نداشتم ...
به سختی گفتم : خوب مبارکه این که ناراحتی نداره
غضبناک نگاهم کرد : سمانه تو واقعا نفهمی یاخودت رو به خنگی می زنی ؟
مبهم نگاهش کردم
- خوب ما هنوز که زیر یه سقف نرفتیم این بچه همه چیز رو خراب می کنه ...
زیر یه سقف نرفتین پس تو این مدت ؟
- من با آتوسا زندگی نمی کردم تنها بودم ..
شوک دوم بهم وارد شد یعنی آیین انقدر از من متنفر بود که حاضر شده تو این مدت تنها زندگی بکنه ولی با من نباشه ؟
با تته پته گفتم : خوب حالا می خواین چی کار کنین ؟
- آتوسا می خواد نگرش داره ولی من موافق نیستم باید صدق شه
چقدر راحت حرف می زد انگار داشت واسه ی خواهر نداشته اش درد و دل می کرد
براق شدم ...
آیین تو چقدر سنگدلی چطور دلت میاد با یه طفل معصوم اینکارو کنی ؟
- تو مثل انیکه هیچی حالیت نیست ما با وجود این بچه نمی تونیم . ازدواج با آتوسا کار زمان بریه من اگه بخوام اون بچه رو نگه دارم باید از تو جدا شم
پوزخندی زدم و عصبی گفتم : پس بگو همه ی این حرفا رو زدی که بگی طلاق ؟ آره ؟ من عمرا بذارم . حتما همه ی اینا هم یه سری خالی بندی بود که منو خام کنی ؟ آره ؟
من راضی به طلاق نیستم ...
عصبی گفت : من دروغ نگفتم آتوسا واقعا حامله اس می خوای باور کن می خوای نکن من نمی دونم اون دوست پسر خوش تیپت چطوری تو رو با این اخلاق گندت تحمل می کنه
- دهنت رو ببند . اون لیاقت داره . همین اخلاق به ظاهر گند من از سرت هم زیاده
خیلی خودش رو کنترل کرد که بهم سیلی نزنه
- چقدر تو با آتوسا فرق داری ...
ای لعنت به این آتوسا که همه اش داره منو با اون مقایسه می کنه .
از هر دست بدی از همون دست می گیری آقا آیین مطمئنا اونم داره جواب قربون صدقه هات رو میده من که مشکل ندارم بخوام یه ریز به تو بپرم
پوزخندی زد و گفت : به همین خیال باش که بخوام قربون صدقه ات برم
زهرخندی زدم و گفتم : فکر کرده تحفه اس
++++++++++++++++++++ ...
از حرفای آیین سر درد شدیدی گرفتم . تصمیم گرفتم این یه ساعت باقی مونده رو برم نمازخونه یه استراحتی بکنم .
محیط نمازخونه منو به خنده انداخت . به قول شادی اسم نماز خونه بد در رفته توش همه کاری می کنن به جز نمازخونذن . یه عده آرایش می کنن . یه عده غیبت یه عده هم مثل من به قصد خواب اومدن نمازخونه .
سرم رو رو جانماز لوله شده ای گذاشتم و زیاد طول نکشید که چشمام رو هم رفت . با تکان های سودابه یکی از همکلاسی هام از خواب پریدم .
پاشو دختر عصره نمی خوای بری خونه ؟
هول و ولا برم داشت ؟ نگاهی به ساعت انداختم آه از نهادم دراومد . هم کلاسام رو از دست دادم هم ...
یه دفعه یاد آیین افتادم بعد از اونم یاد سها . گوشی مو برداشتم و شماره آیین رو گرفتم :
- الو آیین ؟
- سمانه کجایی ؟
- تو بیمارستان . خوابیده بودم
- من خونه ام فکر کردم اومدی خونه . بعد که دیدم نیستی رفتم سها رو از مهد آوردم
- وای آیین خیلی مرسی . الان راه میافتم
- منتظرم
و تماس قطع شد .
خیلی خوشحال شدم . انگار که به یه خر تی تاپی داده بودن !!!
یعنی آیین منتظر من بود ؟
دستی به سر و صورتم کشیدم و راهی خونه شدم . همه اش تو راه شور و ذوق داشتم . نمی دونم چرا ؟ هرچی آیین بهم نیش می زد بیشتر خوشم می اومد . منم واسه خودم دیوونه ای بودمااااااا
هفته ی دیگه تولد ایین بود می خواستم براش کادو بگیرم . پارسال که خبری نبود نه اون کادو داد نه من . ولی امسال می خواستم براش یه جشن کوچولوی سه نفره بگیرم . ولی می ترسیدم خانواده هامون رو دعوت کنم عکس العمل آیین غیر قابل پیش بینی ام بود
همه اش به این فکر می کردم چی باید براش بگیرم که خوشحال شه راستش زیاد تو این زمینه تجربه نداشتم .
وقتی به خونه رسیدم آیِین تو آشپرخونه بود . سلام بهش دادم و جواب داد
- چای آماده کردم الان میارم
خنده ای کردم و گفتم : آفرین راه افتادی ؟
خندید دلم واسش ضعف رفت می خواستم بگم تو که اینقدر ناز می خندی چرا کم می خندی ؟
چال روی گونه اش خیلی خوشگلش می کرد بچه مو !!!
به اتاقم رفتم و لباسام رو عوض کردم و یه ابی به دست و صورتم زدم و اومدم تو هال ایین چای و کیک آورد و تشکر کردم
- سها کی خوابید ؟
- تازه خوابوندمش . خیلی بی قراری می کرد همه اش ماما ماما می کرد . خلاصه با کلی ناز و ادا و لالایی گفتم خوابوندمش خیلی به تو وابسته اس
- ببخشید به خدا نفهمیدم کی خوابم برد سرم یه کم سنگین بود
- همه اش تقصیر حرفای منه ...
- نه اینطور نیس
- چرا همین طوره سمانه باور کن من نمی خواستم ناراحتت کنم فقط می گم من هنوزم منتظر آتوسام . تو خیلی خوبی ولی من احساسی بهت ندارم . زندگی ما رو هواست . من یه ادم شکست خورده ام تو می تونی زنگدی بهتری رو تجربه کنی نمی خوام به پای من بسوزی من مطمئنم سعادت در انتظارته فقط باید بخوای
- آیین باور کن من الان احساس راحتی دارم . من خوشبختی رو حس می کنم . ببین آیین من نمی خوام تو رو به خودم دلبسته کنم . تو بالاخره روزی آتوسا رو پیدا می کنی . من تا اون روز کنارتم . بعد از اون هم از زندگی ات میرم . من مانع خوشبختی ات نمی شم . من با این زندگی مشکلی ندارم
نگاه عمیقی کرد و گفت : سمانه تو خیلی حیفی !!!!
هیسی کردم و گفتم : میشه خواهش نکنم حرف نزنی بذاری فیلممونو ببینیم ؟
دیگه ادامه نداد
شروع به دیدن فیلم کردیم . بعد از تموم شدنش از جام پاشدم و به فکر تهیه ی شام افتادم . دنبالم به آشپزخونه اومد
- چیزی می خوای ؟
- می خوام کمکت کنم
نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم ...
تصمیم گرفتم شام فیله سوخاری بخوریم ...
من فیله ها رو برش می زدم و تو تخم مرغ می انداختم آیین اونا رو تو پودر سوخاری می غلطاند و سرخ می کرد ...
پشتش به من بود . دست به کمر روبه روی گاز وایستاده بود و داشت فیله ها رو سرخ می کرد . نگاهم بهش افتاد . دلم لرزید . نمی تونستم احساساتمو سرکوب کنم .
یه هو صدام در اومد . آخخخخخ
دستمو قشنگ به اندازه ی 2 بند انگشت با چاقو بریدم خون فوران زده بود . آیین برگشت و با دیدن من مضطرب شد . قیافه اش دیدنی بود هول کرده بود . تو اون حالت با اینکه دستم می سوخت ولی کلی از اینکه آیین نگرانم شده ذوق کردم .
آیین دستمو گرفت و زیر شر برد و خونا رو شست . بعد اون ناحیه رو محکم نگه داشت . گفت : اینجا رو سفت بگیر الان مبام
یه مقدار بعد با وسایل کمک های اولیه اومد و دستمو بتادین زد و باند پیچی کرد بعد که کارش تموم شد گفت : حالت خوبه ؟
خندیدم و گفتم : آره دستت درد نکنه
- حواست کجاست ؟
احساس خاصی تو صداش نبود....
می خواستم بگم پیش تو ولی به لبخندی اکتفا کردم .
دیگه داشتم از خوشحالی پس می افتادم .همینم واسم غنیمت بود! اون شب بهترین شب زندگی ام بود
شام خیلی خوشمزه ای شده بود که کلی ازش تشکر کردم . تازه ظرفا رو هم آیین شست . حتی سها رو هم به اتاقش برد که اگه بیدار شد شیرش رو بده که مزاحم استراحت من نشه .
دیگه از این همه لطف و توجه داشتم می مردم
اون شب خوابم نمی برد . می ترسیدم بخوابم و همه ی صحنه ها تموم شه همه اش تو رختخوابم غلت می زدم .
اما راسته که لحظه های خوب زیاد دووم نمیاره .
اون احساس خوب من هم فرداش از بین رفت مثل همیشه...خودمو لعنت کردم که چرا دیشبو انقد جدی گرفتم...
+++++++++++
Soshyans
بخش جدیدم داخلی بود و برای همین زیاد آئینو نمی دیدم.واسه همین خیلی راحت تر بودم وهم اینکه آقای دکتر بابای آئین چون اتند داخلی بود همه هوامو داشتن...
آقای دکتر داشت یه مریضو معاینه می کرد و منم همراه بقیه ی اینترنها و استاژرا و رزیدنتها کنارش ایستاده بودیم...وقتی در مورد مریض یه توضیح هم داد روبه من کرد و گفت:سمانه چند لحظه بیا اتاق من...
_الان؟
_آره...
_باشه...به سوپروایزر نگم؟
_خودم بهش می گم که تو پیش منی...کشیک که نداری؟
_نه...
_خب دیگه...خودمم می رسونمت خونه...آئین فک کنم تا ساعت دو بیمارستان باشه...
جلو جلو راه افتادو منم پشت سرش وقتی رفتیم داخل اتاقش نشست روی صندلیو گفت:سمانه جان من می خوام خوب به حرفام گوش کنی...ببین درمورد توئه وآئین...
جاخوردمو گفتم:گوشم با شماس...
_مشکلتون تا چه حده؟
یه لحظه نتونسم چیزی بگم.
_منظورم اینه که فک می کنی با وضعیت آئین تا کی می تونی دووم بیاری؟
_آقای دکتر....
_لازم نیست چیزی رو قایم کنی...من می دونم که شما دوتا...هیچ رابطه ی عاطفی باهم ندارین...
دهنم نیمه باز بود...
_هر ادم عاقلی دیگه اینو می فهمه...می فهمه شما دارین به زور همو تحمل می کنید...لااقل اینو از طرف آئین مطمئنم...می خوام بهت بگم...بگم که زندگی خودتو خراب نکن...با آئین به هیچ جا نمی رسی....
_آقای دکتر ما با هم...
عاقل اندر سفیه نگام کردوگفت:شما باهم مشکلی ندارین؟آره...پس واسه چی آئین یه ماه یه ماه میره و نمیاد خونه و خیلی چیزای دیگه...سمانه من پسر خودمو مثل کف دستم میشناسم...اون عاشقه...ولی نه عاشق تو....فک نکنم هیچ وقت دیگه هم بتونه باتو رابطه ای برقرار کنه...من خیلی با این ازدواج موافق نبودم چون به نظرم تو می تونستی یه ازواج بهتر و عاشقانه داشته باشی اما شهلا...امان از دست شهلا...تو دوستش داری؟
نمی دونم چرا بغضم یه دفعه ترکید آروم گفتم:آره....خیلیم دوستش دارم...
_پس واسه همینه که این همه مدت تونستی تحمل کنی...باید می فهمیدم...حالا کارت سخت تره...ببین تو باید ازش طلاق بگیری...اگه خودتو دست داری باید ازش جدا بشی...به این کارتو می گن مرگ تدریجی...من تورو مثل دخترم می دونم...دوست ندارم آسیبی بهت برسه...
_دکتر من نمی تونم...
_چرا نتوونی؟مطمئن باش خیلیای دیگه واست دستو پا می شکنن...تو فقط طلاقتو بگیر...آخه توی این زندگی دنبال چی هستی؟دنبال قلبی که آئین واسه دادن به تو نداره؟
_من می تونم تغییرش بدم!پوزخندی زدو گفت:تاحالا تونستی اندازه ی یه بند انگشت تغییرش بدی؟
شرمنده سرمو انداختم پایین...
_سمانه...من همه چی بهت میدم...توفقط زندگیتو داغون نکن...اصلا انتقالت میدم به دانشگاه یه شهر دیگه که راحت باشی...فقط تو تصمیمتو بگیر...
قطره اشکی رو که روی لبم نشست بلعیدمو گفتم:فکرامو می کنم....
از صدای بغض دارم فهمید چه قدر درد دارم...
سرشو انداخت پایینو گفت:نمی خواد راجع به حرفامون چیزی به آئین بگی...
_چشم...
++++++++++++
حالم خیلی گرفته بود از در بیمارستان که اومدم بیرون دوباره بغض کرردم گیج بودم به حرفای آقای دکتر اطمینان داشتم،اما دلم چی؟
تا سر خیابون همینطور آروم آروم قدم میزدم به آقای دکتر گفته بودم خودم می خوام برم...چون می خوام توی راه یه کم فک کنم.فک کنم به بدبختیام،به تنهاییم،به آینده ی نامعلوم روبه روم...
نمی خواستم آئینو همین طور ول کنم،اون توی وضعیت بدی بود حداقل باید بعد از پیداشدن آتوسا اقدام می کردم...حس می کردم اگه برم بلایی سرش میاد،البته نه به خاطر جدایی من...نه...به خاطر تنها بودن...مثلا خودکشی...
اما خودم چی؟خودم باید چی کار می کردم...این همه زجری که من داشتم می کشیدم چی؟شاید اگه نمی دیدمش تحمل زجر نداشتنش راحتتر می شد،چون خیلی بده یه نفر کنارت باشه و درعین حال ازت خیلی خیلی دور باشه!
سهارو از مهدش گرفتم و رفتم خونه...سها دیگه می توونست یه کوچولو راه بره یا یه چیزایی رو دستو پ شکسته بگه...فکرم رفت سراغ تولد یک سالگیش...آئین نبود و جشنشو خودمو سها تنهایی برگزار کردیم...
_ماما...
به سها نگاه کردم که تو بغلم بود به من می گفت ما..اما به آئین چیزی نمی گفت...چون خیلی کم آئینو می دید و خیلی بهش عادت نداشت...لبمو به گونه ی سفیدش ساییدم...
_جان؟
_ام ام...ام ام
_باشه..بریم خونه واست ام ام میارم بخوری...خوشگل من...
+++++++++++
آئین مثل همیشه ظهر نیومد خونه...منم داشتم گایدلاینمو می خوندم که صدای تلفن خونه رو شنیدم...
_الو...الو
صدایی نیومد دویاره گفتم:بفرمایید
_سلام..
نمی دونم چرا یه دفعه قلبم ریخت یه حس بدی بدنمو فراگرفت
_ببخشید شما؟
_من آتوسا هستم...
یه لحظه سرم سنگین شد روی صندلی میز تلفن نشستم.دنیا رو سرم خراب شده بود...قلبم سگینی می کرد
_می خواستم اگه میشه چند لحظه وقتتونو بگیرم...
_می خوای برگردی؟
انگار خیلی جاخورد وقتی که به خودش اومد گفت:نه...
نمی دونم چرا عصبانی شدم،دلم واسه آئین سوخت بیشتر از خودم:نه؟...نه؟....تو می دونی آئین چه حالی داره؟تو اصلا چیزی می دونی...آئینو دیوونه کردی...
فریاد زد از سر رنج فریاد زد:بسه...آره...من می دونم...من می فهمم...من هم آدمم....چرا پس کسی به احساس من توجه نمی کنه؟چرا؟...می خوام یه چیزیو بگم...من ...ولش کن...فقط بهش بگو خیال منو از سرش بندازه بیرون...من ازدواج کردم...با کسی که منو می فهمید با کسی که خودمم عاشقش بودم...بهش بگو خیلی ازمن و احساسم سو استفاده کرد...بهش بگو منم آدم بودم پس چرا وقتی بهش گفتم عاشقش نیستم بدتر پایبندم کرد...بهش بگو....
افتاد گریه...نمی دونستم چی بگم...صدای ضربان قلبم داشت گوشمو کر می کرد....جیزایی که می شنیدمو باور نمی کردم....باور نمی کردم آتوسا آئینو دوست نداشته باشه
_آتوسا آروم...آروم...فقط چرا....چرا توهم با احساساتش بازی ...
_من؟...من هیچ وقت با احساساتش بازی نکردم...من پسرعمومو می خواستم نه آئینو اما اون همه چیو خراب کرد داشتم به آرزوم می رسیدم که همه چیو خراب کرد...من مادرو فرستادم که بهش بگه نیاد دنبالم اما اون...تقصیر خودش بود....وقتیم بهش گفتم که می خوام این رابطه رو قطع کنم و جداشم....اون بچه....
یه دفعه صدای بوق ممتد تلغفن اومدو دیگه هیچی...لبمو گاز گفتم...پس منو آئین یه درد داشتیم...اما چرا اون نمی خواست منو درک کنه...هنوز حرفای آتوسا باورم نمی شد...اینکه ازدواج کرده...اینکه آئینو نمی خواد....از یه طرف خوشحال بودم از یه طرف غمگین....
کاش منم کمی به فکر خودم بودم...کاش منم می تونستم برم...چون هیچ چیزی واسه خوشحالی نبود...اینکه آتوسا ازدواج کرده باشه یا نه به حال من فرقی نداشت...شاید اگه ؛آیین می فهمید تازه اخلاقش بدترم می شد...به هرحال تصمیم گرفت همه چیو بهش بگم...اون نباید به خودش امید الکی می داد...نباید خودشو با امید برگشتن آتوسا گول می زد....بازم به فکر خودم نبودم..بازم مصلحت خودمو در نظر نگرفتم...بازم به همه توجه کردم الا خودم...بازهم آینده ی همه رو در نظر گرفتم الا آینده ای رو که در انتظار خودم بود...
سعی کردم این فکرارو از خودم دور کنم و به تولد آئین که فردا بود فک کنم...تصمیم داشتم قضیه ی آتوسا رو فعلا باهاش درمیون نذارم!
+++++++++++++
Lady of red
بالاخره روز تولد آیین فرا رسید . تو پوست خودم نمی گنجیدم . عین این دختربچه ها بودم با این که هنوزم معلوم نبود قراره چی بشه ولی تمام تلاشم این بود که امشب شب خاطره انگیزی واسه آیین بشه .
کیک رو به همون قنادی که کیک عروسی مونو سفارش داده بودیم سفارش دادم . یه کیک 2 طبقه ی کاراملی با تیکه های شکلات که روش با کاکائو نوشته : آیین جان تولدت مبارک ...
سها رو به مهد سپردم و رفتم دنبال کادو . نمی دونستم چی بخرم ؟ اودکلن ؟ نه بابا به قول شادی دوری میاره من و اون به اندازه ی کافی از هم دور هستیم ...
از کت شلوار و لباس خریدن هم بدم می اومد .
خلاصه بعد از کلی معطلی به این نتیجه رسیدم که براش گردنبند و دستبند بخرم .
به چند تا مغازه تو گاندی سر زدم ولی چیزی مد نظرم پیدا نشد آخر سر رفتم ستارخان . بعد از کلی گشتن و شلپه ی آب شدن تونستم کادوی مد نظرم رو پیدا کنم . یه ست طلا سفید که خیلی ظریف و شیک بود . از تصور تلالوی این گردنبند سفید روی گردن برنزه ی آیین دلم ضعف رفت ...
بعد از حساب کردن فروشنده اونو تو یه جعبه ی خیلی خوشگل گذاشت و به طرز فوق العاده شیکی برام کادو پیچ کرد
تو پوست خودم نمی گنجیدم . سر راه دسته گل خوشگلی از ارکیده و لیلیوم هم خریدم و پس از گرفتن سها از مهد راهی خونه شدم .
سها خوابیده بود و همین فرصت خوبی بود برای کارکردن من . خونه رو مرتب کردم . گل ها رو روی میز گرد وسط هال تو گلدون کریستال گذاشتم . کادوی آیین هم روی میز گذاشتم بشقاب و کاردو چنگال همین طور ...
فقط کیک مونده بود که حوصله ی تحویلش رو نداشتم با قنادی تماس گرفتم و گفتم بفرستنش ...
تا کیک بیاد به حمام رفتم . حمامش کمی بیشتر از حد عادی طول کشید . حس خیلی خوبی داشتم زیادی هیجان زده بودم ...
داشتم موهامو خشک می کردم که کیک هم اومد .
حالا نوبت خوشگل کردن خودم بود . نگاهی به ساعت کردم یه ربع دیگه آیین پیداش می شد می خواستم قبل از اومدنش آماده باشم .
پیراهن دکلته ی مشکلی داشتم که تا روی می اومد و روش طرح های باریکی به رنگ نقره ای داشت . نصفه موهامو بالا بستم و بقیه شو اطرافم ریختم ...
صندلای مشکی ام رو هم پوشیدم ... آرایش خوشگلی هم کردم و در آخر عطر خوشبویی هم زدم .
به دختر تو آینه گفتم : چه هلویی شدی و چشمکی بهش زدم
سها هنوز خواب بود با بدقلقی بیدارش کردم . و تاپ شلوارک لیمویی خوشگلی تنش ردم و موهاشو خرگوشی درست کردم . ...
رو مبل گذاشتمش داشت واسه خودش بازی می کرد .
آیین هنوز نیومده بود . هر 2 دقیقه یکبار به ساعت نگاه می کردم و خودمو تو آینه می دیدم .
ساعت حدود 7 بود که ماشین آیین رو دیدم که وارد پارکینک داشت می شد ...
چراغا رو خاموش کردم وبه سها گفتم : هیسسسس صدات در نیاداااااااااا
اونم نمکی خندید
شمع ها رو روشن کردم .
و تو آشپزخونه وایستادم . آشپزخونه ی ما رو به روی هال بود یه جوری واقع می شد که وقتی از در میومدی تو خونه سمت چپت آشپرخونه بود و در وهله ی اول کسی که توی آشپزخونه است رو نمیبینی ...
آیین وارد خونه شد - سمانه
آروم زمزمه کرد چراغا چرا خاموشه ؟
و وارد هال شد و نگاهی به میز کرد از پشت دلم می خواست بغلش کنم ولی حوصله ی اخم و تخمش رو نداشتم پس از پشت نزدیک شدم و گفتم : تولدت مبارک ...
شوکه شده بود .
نگاهی کرد نگاهی که نفمیدم از نوع " از سر نگریستن " بود یا از نوع " به اندازه ی دیدن " ...
- سمانه حسابی غافلگیرم کردی تو از کجا می دونستی که امروز؟
مثل اینکه خودش فهمید چرت و پرت گفتم که با خنده گفت : برم لباسامو عوض کنم میام ...
لهش لبخند زدم . چند دقیقه بعد با لباسای مرتب و دست و روی شسته اومد نشست روی مبل
منم کنارش نشستم . سها رو رو پاش جا داد و بهم نگاه کرد .
خوندم : تولد تولد تولدت مبارک ... مبارک مبارک تولدت مبارک
بیا شمعا رو فوت کن که صد سال زنده باشی ... سها هم این وسط دستاشو بامزه به هم می کوفت ...
شمع ها رو فوت کرد و سها هم تو این کار بهش کمک کرد .
کیک رو تو بشقاب گذاشتم و دادم دستش دیدم نگاهش روی رون پام میخ شده نگاه کردم دیدم لباسم خیلی کوتاهه پریده بالا ولی به روی خودم نیاوردم داشتم از این کارم لذت می بردم ...
سها که نمی تونست کیک بخوره فقط نگاه می کرد .
- کیک رو با چای خوردیم که خیلی مزه داد .
بعد از تموم شدن کیک گفتم : حالانوبت کادویه
آیین بدون اینکه نگام کنه گفت : به خدا توفع این همه برنامه رو نداشتم .
خندیدمو تو دلم گفتم : چند ماه دیگه جبران می کنی آیین جون
آیین کادو رو دستش گرفت سها رو بغل کردم که آیین راحت کادوشو باز کنه .
با دیدن زنجیر و دستبند چشاش گرد شد . - وای این خیلی فوق العاده است
دست بند رو به دستش انداخت . گردنبند رو اومدم به گردنش بندازم که دیدن آیین میخ یه جای دیگه شده دیدن بله یقه ی لباسم خیلی بازه . نمی دونم آیین جون چرا جدیدا اینقدر چشاش تحرک داشتن ؟
هرم نفسای داغش به صورتم می خورد . دلم می خواست بغلم کنه . حتی یه بوسه واسه تشکر عوضش به کاری کرد که تا فیهاخالدونم سوخت . سها رو بغل کرد و بوس کرد و گفت : مرسی بابت تولد خانومی
یه بوس دیگه از لپش کرد و گفت : اینم برای مامانت ...
حرصم دیگه داشت در می اومد ... ما به هم محرم بودیم معنی این کارا رو نمی فهمیدم
به ایین پریدم
خیلی بچه ای . نکنه می ترسی منو بوس کنی ؟ چی میشه ؟ شاید فکر کردی به آتوسا جونت خیانت می کنی ؟
با این کار سها رو از رو پام برداشت و برد تو اتاق . تعجب کردم که عکس العملی نشون نداد . ولی اشتباه می کردم آیین برگشت رو مبل کنارم نشست و گفت : من می ترسم آره ؟
و با حرکتی ناگهانی منو تو آغوشش جا داد و لبام رو با لباش قفل کرد . شوکه شده بودم .
اون حرکت از آیین بعید بود ولی من به تنها چیزی که فکر می کردم لذتی بود که داشتم می برم . آیین حریصانه منو می بوسید و من غرق خوشبختی بودم و اینکه آیین منو دوست داره ولی اشتباه می کردم . آیین از بغلم جدا شد . فکر کردم همه چیز تموم شده . نگاهم کرد نگاهش سر بود . یه آن ترسیدم .
ولی تازه اول ماجرا بود آیین لباساشو کند و ....
صبح که بیدار شدم تو اتاقم بودم احتمالا آیین منو انتقال داده بود . یاد دیشب افتادم . عرقی از ستون فقراتم پایین اومد .
واقعا دیشب این من و ایین بودیم که ...
باورم نمی شد .
کمر درد شدیدی داشتم . دوشی گرفتم و بیرون اومدم . آیین تو هال نشسته بود و سها هم داشت واسه خودش می چرخید .
به آیین سلام کردم خیلی سرد جوابم رو داد . داشتم به سمت آشپزخونه می رفتم به آیین گفتم : صبحونه می خوری ؟
- خوردم. پوره ی سها رو هم دادم
- مرسی عزیزم ...
آیین سریع خودشو به من رسوند و بازومو محکم گرفت . با عصبانیت گفت : سمانه اتفاقی که دیشب افتاد رو به حساب علاقه ی من به خودت نذار . تو حسابی عصبانی ام کردی من نمی خواستم اینجوری بشه . تو تحریکم کردی هم با لباس پوشیدنت هم با حرفات که منو ترسو خطاب کردی منم حرصم گرفتم می خواستم ثابت کنم که ترسو نیستم . دیدی که تونستم ... سمانه اینو خوب تو گوشت فرو کن من به تو هیچ علاقه ای ندارم فهمیدی ؟
و از خونه زد بیرون ....
همون جا رو زمین نشستم و های های زدم زیر گریه
باورم نمیشد آیین چطور با من این کارو کرد ؟ من خر رو بگو که فکر می کردم کاراش از روی علاقه اش به منه ...
لعنت بهت سمانه لعنت
اون روز فهمیدم که این رشته خیلی پاره تر از اونیه که من فکر می کردم . تصمیم خودم رو گرفتم . می خواستم به حرف دکتر گوش کنم و از این شهر برم . منتها فعلا نمی خواستم طلاق بگیرم . آیین بدبخت اینقدر منتظر آتوسا جونت بمونم تا بمیری .
تصمیم گرفته بودم راجع به تلفن آتوسا هم هیچ حرفی به آیین نزنم
بعد از گذاشتن سها به مهدکودک به سمت بیمارستان راه افتادم و اولین حرکتی که کردم رفتن به سمت اتاق دکتر بود ...
mahsa.nadi
-سلام بابا، مزاحم که نیستم. بابا از پشت میز پاشد و اومد طرفم و با دستش اشاره کرد بشینم و گفت: اختیار دارید این حرفا چیه خوش آمدی.نمیدونم چرا اما امروز انگار توان نگاه به هیچ کس رو نداشتم انگار از نگاه کردن به همه شرم داشتم، تمام مدت سرم پائین بود که دکتر آزادی سکوت رو شکست:
حتما برای صحبت مهمی اینجا اومدی و گفتنش هم برات سخته، آره؟راحت باش بابا بگو.
-راستش چطور بگم، من روی پیشنهاد شما فکر کردم، اما واقعیتش اینکه، آخه. . .نمیدونستم چطوری بگم اصلا باید میگفتم؟
دکتر آزادی:سمانه جان راحت باش. دلم میخواست قبل از تصمیم گیری با کسی مشورت میکردم اما کی؟دلم رو زدم به دریا و تصمیم هم رو قطعی کردم و گفتم:
-راستش پدر من و آئین قرارمون این بود که سر یک فرصت مناسب از هم جدا بشیم موقیتی که برای من مشکل ساز نباشه و بتونم روی پای خودم به ایستم، میدونید که خانوادم چطوری هستن و سرم رو پایین انداختم، پدر که متوجه منظورم شده بود سرش رو به علامت درک کردن تکان داد.
دکتر آزادی:خوب از من چه کمکی ساختست؟میدونم واسهٔ ما هم باعث شرمندگی فقط واسهٔ تو سخت نیست سامانه جان.
-بله پدر میدونم اما خودتونم میدونید که برای من خیلی سخت تره، من پیشنهاد شما رو قبول میکنم اما الان طلاق نمیگیرم چون خانوادم مخالفت میکنن و از من میخوام که برگردم، بعد از مدتی اقدام به طلاق میکنیم. دکتر که داشت فکر میکرد بلند شد و سمت میزش رفت و نشست:
باشه، بهرحال شما در این زندگی هستید بهتر از هر کسی میدونید باید چه اقدامی کرد. در پیشنهاد تو هم مشکلی نمیبینم، فقط میمونه قانع کردن خانوادت که مطمئناً براشون خیلی سوال بر انگیزه. با سر حرفش رو تائید کردم. فکر کنم بهتر باشه مهمانی ترتیب بدیم و بهشون بگیم. فکر بدی به نظر نمیامد.
-باشه پدر من برای آخر هفته دعوتشون میکنم خونه خودمون.
دکتر آزادی:نه بابا جون، اینجوری ناجور بهتر خونه ما دعوات بشن، آخه فقط خانواده تو نیستن شهلا هم دست کمی از اونا نداره، یادت باشه این موضوع رو فقط ما ۳ تا میدونیم. بهتره بگیم که دانشگاه از تو دعوات کرده که به اونجا بری و باهاشون همکاری کنی، همه هم خونه ما جمع هستن که این افتخار رو بهت تبریک بگن.
-اما؟
دکتر آزادی:اینجوری کسی شک نمیکنی که چطور شوهرت. . حرفش رو با مکثیی اعدامی داد، اجازه داده به شهر دیگه بری.
-امیدوارم که قانع بشن.
قسمت ۷ رمان آیین من
طبق تماسی که با بابا داشتم فرداصبح ساعت 10 به سمت شیراز پرواز داشتم . هنوز هیچ کاری نکرده بودم . امروز روز آخری بود که تو بیمارستان مشغول بودم . همین طور روز پرکاری هم بود .
دیشب هم نشد با دکتر در مورد سها صحبت کنم . انگار این بچه به فراموشی سپرده شده بود . دلم یه آن واسش گرفت . صبح که خیلی گریه کرد تا رسوندمش به مهد . رعنا جون هم تعجب کرده بود که دلیل این همه بی تابی سها چی می تونه باشه ؟ چون سها دختر آرومی بود .
بعد از انجام کارای مقدماتی ام و شرکت تو یکی از کلاسام به سمت اتاق دکتر راه افتادم
بعد از در زدن وارد شدم .
- سلام سمانه جان خوبی دخترم ؟
- ممنون دکتر می خواستم باهاتون صحبت کنم .
- بشین عزیزم
و با دست به صندلی رو به روی میزش اشاره کرد .
- اوضاع خوب پیش میره ؟
- راستش پدر یه مقدار استرس دارم اینکه کارا چه جوری پیش بره و چی در انتظارمه
- دخترم تو مقاومی من بهت ایمان دارم . در مورد کارهات هم مسئله ای نیست من با دکتر فخار همکار و دوست عزیزم تو دانشگاه شیراز صحبت کردم هواتو داره . یه خونه هم داره که طبقه ی بالاش خالیه چند وقتی بود که دنبال مستاجر می گشته کی بهتر از تو . پولشو به حساب ریختم .
دخترم همه چیز رو به راهه تو به محض رسیدن به شیراز می تونی مشغول کار بشی ...
- پدر جون شما خیلی راحت حرف می زنید انگار اب خوردنه ...
- دخترم همین طور هم هست تو فخار رو نمی شناسی اونا خیلی مهمون نوازن اصلا جای نا امیدی و ترس نیست ...
- راستی پدر دیشب در مورد سها صحبتی نشد تکلیف اون چی میشه ؟
- چرا دخترم من با پدر و مادرت صحبت کردم . اونا بر این عقیده بودن که وجود سها برای تو مشکل ساز میشه . تصمیم بر این شد که سها رو مادر پدرت نگهداری کنن تا تو برگردی
- یعنی چی دکتر ؟ سها مثل دختر منه . من نمی تونم 2 سال دوریشو تحمل کنم . اون ...
- سمانه جان زیادی شلوغ می کنی . تو که تنها نیستی هر چند وقت یکبار ما بهت سر می زنیم . نگران سها نباش اون در کنار مادرت بهتر تربیت می شه اونم از تنهایی در میاد .
- با آیین صحبت کردین ؟
- فکر نکنم اونم مخالفتی داشته باشه ...
تو فکر بودم دکتر بلند شد و دستی به شونه ام زد و گفت : دخترم اینقدر فکر نکن همه چی رو به راهه زودتر کارات رو بکن تا برای خونه و کارای فردا رو بکنی ...
سها رو از مهد گرفتم و به خونه اومدم . سها جدیدا خیلی شیرین شده بود ولی چون بهار بودو روزا داشت طولانی می شد همه اش خواب بود . اونم دمر . خیلی بامزه می خوابید .
وقتی خوابید دلم دوباره گرفت . باورم نمی شد دیگه از فردا نمی تونم ببینمش . خیلی بی اراده شده بودم . نشسته بودم به هوای تقدیر ببینم چی کار واسم می کنه ...
چمدان بزرگی از انباری برداشتم و شروع کردم به جمع آوری ما یحتاجم . لباسامو جمع آوری کردم البته همه رو نذاشتم فقط اون راحتی ها رو گذاشتم 2 تا لباس مجلسی هم گذاشتم گفتم جلوی خانواده ی فخار آبرو ریزی نشه . دل و دماغ ساک جمع کردن نداشتم . چقدر دلم می خواست یه بار با آیین به سفر برم . ما حتی ماه عسل هم نرفتیم .
یه سری عکس از عروسی مون گذاشتم . کتاب ها و جزواتم رو هم جا دادم . چیز دیگه ای به ذهنم نمی رسید . بابا مقداری پول بهم داده بود که اونجا کارم لنگ نمونه . نمی خواست من دستم جلو آیین دراز باشه . البته آیین هم هنوز به روی خودش نیاورده بود که من دارم میرم ...
مامان چند بار تماس گرفت و اصرار کرد که بیاد کمکم واسه چمدون بستن . منم قانعش کردم که کاری ندارم و چند تیکه لباس بیشتر نیست که بخوام ببرم .
خیلی ناراحت بود پای تلفن گریه می کرد و می گفت : مادر من تمام چشم و دلم به تو بود . سامان و ساسان که هر کدوم تو عسلویه مشغول کار خودشونن فقط تو پیشم بودی که توام داری ازم دور میشی . منم پا به پاش گریه کردم و گفتم خیلی زود بر می گردم .
اون روز شادی نبود تلفنی ازش خداحافظی کردم اونم کلی آبغوره گرفت که دلم واست تنگ میشه و این حرفاااا .
به فکر مهرداد افتادم . باید از دلش در میاوردم . بهش زنگ زدم ولی جواب نداد . اس ام اس دادم : مهر... نمی خوام بینمون کینه و کدورتی باشه می خواستم قبل از رفتن با هم آشتی کنیم داداشی .
اس ام اس داد : من با تو قهر نیستم . فردا تو فرودگاه می بینمت خواهری ...
احساس کردم خیلی از دستم دلخوره چون جواب تلفنم رو نداد و وقتی بهم گفته خواهری یعنی ازم حرص داشته .
شانه بالا انداختم
حوصله ی غذا درست کردن هم نداشتم ولی خوب شب آخری بود که کنار آیین بودم . می خواستم این آخرین شب با هم بودنمان خاطره بشه واسه من و واسه خودش نمی خواستم بعدها بگه : آره شب آخری هم رفت تو اتاقش و درو بست و انگار نه انگار ...
پا شدم و یه کم به خودم رسیدم . سها هنوز مست خواب بود . ماکارونی درست کردم . آیین عاشق ماکارونی بود .
ساعت نزدیکای 9 بود که ایین اومد . قیافه ش خیلی خسته بود . نمی دونم جرا وقتی اینجوری می دیدمش غصه می خوردم . دوست داشتم همیشه شاد باشه .
شام تو سکوت صرف شد .
بعد از شام در کمال بهت گفت : تو این 2 سال کیه که برام ماکارونی درست کنه ؟
البته خیلی آروم گفت جوری نگفت من بشنوم اما شنیدم . صداش احساسی نداشت اما من دوباره با خودم درگیر شدم .
تو دلم گفتم : اینا همه اش به خاطر توئه ها ... لعنتی من که داشتم زندگی مو می کردم .
ظرفا رو شستم و وارد هال شدم . آیین داشت با مجله ای که جلوش بود ور می رفت
سراغ سها رفتم و همون طور که خواب بود در آغوشش گرفتم یه کم گریه کردم و بردمش تو هال
نگاهی به آیین کردم و گفتم : عدل این شب آخری نگاه کن چه خوش خواب شده واسه ی من ...
- اون که نمیدونه قراره بری بفهمه بی تاب می شه ...
- چاره ای نیست . باید بسوزه و بسازه زندگی همینه
نگاه عمیقی کرد و گفت : سمانه امیدوارم موفق بشی . می دونم که میشی
- ممنون
مدتی سکوت بینمون بود تا گفتم : آیین
سرش رو بالا آورد . گفتم : می خواستم ازت حلالیت بطلبم . این مدت من باعث آزارت شدم . من از اولش نباید وارد زندگی تو می شدم . سر یه حماقت یه کل کل بچه گانه با تو این بلا سرمون اومد . آیین منو ببخش ...
با یاد آوری اتفاقای گذشته اشک تو چشمام حلقه بست ...
آیین گفت : نه سمانه تو منو ببخش منم خیلی با تو بد تا کردم . خیلی زجرت دادم . تو لایق خوشبختی بودی من نتونستم . تقصیر خودم هم نبود . من عاشق آتوسا بودم .
باز این آتوسا ولی این بار دلم واسه آیین سوخت اگه می دونست آتوسا ازدواج کرده چی ؟
می خواستم بهش بگم ولی بهتر دونستم که صداشو در نیارم . آیین من آیین بیچاره ی من توام به بازی گرفته شدی توام به مرادت نرسیدی مثل من ...
خیلی مقاومت کردم که خودمو تو بغل آیین نندازم چون احتمال میدادم سوء استفاده کنه که من اینو نمی خواستم ...
شب با افکار مختلف به خواب رفتم . سها بغلم بود . عطر موهاشو استشمام می کردم . وای چقدر این بچه رو دوست داشتم ..
صبح ساعت 8 بود که با تکان های آیین بیدار شدم . آخرین صبحانه رو توی این خونه خوردم . خونه ای که با چه ذوقی مامانم توش جاهاز چیده بود . ...
آیین چمدان و ساک کوچکم را تو ماشین جا داد . برای آخرین بار نگاهی به خونه کردم و باچشمای اشکبار سوار ماشین شدم . آیین گفت سها رو به مهد بسپاریم بهتره اونجا امکان داره گریه زاری مامانت رو ببینه گریه کنه . منم به ناچار قبول کردم . برای آخرین بارسهامو بغل کرردم و بوسیدمش . چشمای خوشگلشو گرد کرده بود حتما تو عالم خودش می گفت این مامان ما هم دیوونه اس ها ...
رعنا با گریه سها رو از بغلم جدا کرد و منو در آغوش گرفت و برام آرزوی موفقیت کرد . سوار ماشین شدیم آیین اخم بزرگی بر پیشانی داشت نمی دونم چه حالی داشت . نخواستم هم زیاد سر در بیارم ....
وقتی به فرودگاه رسیدیم همه اومده بودن حتی خاله فری و همسرش هم همراه مهرداد اومده بودن . مهرداد دیگه باهام سرسنگین نبود اما چیزی تو نگاهش بود که نتونستم معنی شو بفهمم . شادی هم اومده بود . با فاصله کنار مهرداد وایستاده بود . مامان و شهلا جون مدام گریه می کردن و برام غصه می خوردن بابا هم که دائم می پرسید : سمانه چیزی جا نذاشتی ؟ سمانه شناسنامه رو آوردی ؟ سمانه مدارک دانشگاتو آوردی ؟ سمانه اینو آوردی ؟ اونو آوردی ؟ دیگه کلافه شدم . با خنده گفتم : بله بابا همه چی مرتبه .
تا اینکه بلندگو مسافرین پرواز 214 به مقصد شیراز رو فراخواند .
لحظه ی آخر بود . واقعا طاقت فرسا بود . اول از دورترا شروع کردم . خاله فری بغلم کرد و بوسیدم و برام آرزوی موفقیت کرد . همسرش هم با خنده ی ملیحی بدرقه ام کرد و منم از اومدنشون تشکر کردم . نوبت مهرداد بود . سرش رو جلو آورد و گفت : خانوم دکتر موفق باشین . خندیدم و گفتم : مهرداد تو رو خدا منو ببخش . من دوستت دارم داداشی اگه چیز بدی گفتم بی منظور بوده هاااا.
- می دونم
نگاهی به شادی کردم که سرش پایین بود و ارام به مهرداد گفتم : شادی خیلی دختر خوبیه ها ...
- منظور ؟
- گفتم که گفته باشم . خیلی خوبه از سرت هم زیاده . خوشحال میشم خوشبخت شی داداشی .
خنده ای کرد و با شسطنت گفت : چشم سعی خودم رو می کنم آبجی
مهرداد تغییر کرده بود دیگه از روی کنایه حرف نمی زد از این بابت خدارو شکر کردم . نوبت به شادی رسید اونم کلی خودشو تو بغلم تکون داد و گریه کرد . حال ماما و مامان شهلا هم دست کمی از شادی نداشت این وسط پدر من ودکتر بودن که خیلی ریلکس با قضیه برخورد کردن ...
فقط آیین مونده بود . سخت ترین قسمت زندگی ام این لحظه بود . دلم بی تاب بود . چند قدم بیشتر با آیین فاصله نداشتم . سرش پایین بود بهش نزدیک شدم و گفتم : خوب آیین جان ...
و محکم بغلش کردم اونم منو بغل کرد . محکم ... نمی دونم این گریه ها از کجا می اومدن ؟ منتظر بودم آیین بگه سمانه بمون ... اون وقت من همیشه کنارش می موندم اما اون نگفت . هیچی نگفت . لحظه ی آخر همدیگر رو بوسیدیم نگاهش کردم و گفتم : خداحافظ .
اونم خداحافظی کرد . یه لحظه دیدمش چشماش خیس بود باورم نمی شد این آیین باشه ...
دست دکتر از پشت مرا کشید که دیر شد دخترم عجله کن . دوباره با همه خداحافظی کردم و به راه افتادم . بعد از بازرسی حتی پشت سرم رو هم نگاه نکردم تاب نگاهای آیین رو نداشتم ...
هنوز نرفته از کارم پشیمون شدم . کاش به حرف دکتر گوش نمی دادم ولی کاری بود که شده بود دیگه نمیشد کاری کرد ...
وارد هواپیما شدم صندلی ام کنار یه خانوم میانسال بود . به قیافه اش می خورد که زیاد اهل حرافی باشد. سرم درد می کرد چشمامو رو هم گذاشتم که صحبتی باهام نکنه .
با تکان های دست همون خانوم بیدار شدم .
- دخترم رسیدیم ...
ازش تشکر کردم . بعد از تحویل چمدان ها تاکسی گرفتم و آدرس خونه ی آقای فخار رو بهش دادم ...
mahsa.nadi
به شیراز که رسیدم حال و هوای دیگه داشتم. توی مسیر همهٔ حواسم به شهر بود، توی این فصل خیلی قشنگ بود، فصل بهار شیراز بی نزیر میشه، لبخندی روی لبم نشست از این همه زیبایی اما یادم افتاد که من توی این شهر تنهام وای کاش کنار خانوادم اینجا میومدم و آهی کشیدم. راه تقریبا طولانی بود، دیگه داشت حوصلم سر میرفت.توی فکر بودم که رانندهٔ تاکسی گفت رسیدیم خانوم.تازه متوجهٔ اطراف شدم، چه کوچکهٔ قشنگی ، چقدر درخت، وای چه رنگهایی، پیاده شدم.
بله؟
-منزل فخّار؟
شما باید سمانه خانوم باشید بفرمائید.و در رو باز کرد.رفتم تو وای خدای من عجب حیاط نازی، چقدر مرتبه مثل بهشت میمونه، محو تماشای باغچه و درختها بودم که متوجه خانومی شدم که به طرفم میاد.
سلام، خیلی خوش آمدید بفرمائید تو.بغلم کرد و روی بوسی کرد منم با لبخند احوال پرسی کردم.
-ببخشید مزاحمتون شدم.
نه بابا این حرفا چیه، شما مراحمید، بفرمائید.وارد خونه که شدیم سریع اتاق من رو نشونم داد.
میدونم خستیید، اینم اوتقتون، بعد از تعویض لباس تشریف بیارید اول ناهار بخرید بعد استراحت کنید.
ممنون خانم فخار اما من میل ندارم.
زهره صدام کن عزیزم، راحت باش، این چه حرفیه عدم خسته گشن هم هست.
-خاله زهره تعارف نمیکنم باور کنید اما اون فقط لبخندی زد و رفت.لباسم رو عوض کردم و رفتم به سالن.
خاله زهره:خیلی خوش آمدی. و لیوان شربتی بهم داد.صدای هایا هویی به گوشم رسید، که با تعجب به خاله زهره نگاه کردم.
خاله زهره:حالا با این ولا ولههای ما آشنا میشی. و پاشد به سمت در سالن رفت. توی فکر بودم و اصلا حواسم به صداها نبود.
باه باه خانوم آزادی خیلی خوش آمدید. حدس زدم دکتر فخار باشه.
-سلام دکتر، لطف دارید، و دستم رو به طرفش دراز کردم، سمانه هستم.
دکتر:خیلی خوش آمدید.نگاهم به پشت سرش افتاد، یه پسر و یک دختر. دکتر نگاه من رو دنبال کرد و لبخندی زد.
دکتر:دخترم سحر، دانشجوی گرافیک. به طرفم اومد و بغلم کرد و بهم خوش آمد گفت، از نگهش معلوم بود دختر ساده و بی الیشی. پسرم سهند، دانشجوی پزشکی و هم دنشکدیی شما، اون هم به طرفم اومد و بهم خوش آمد گفت. پاکی در وجود این بچهها و خانواده بود که با نگاه اول به راحتی میشد فهمید.
خاله زهره:خوب بچهها با سمانه جون آشنا شدید، حالا بیایید که ناهار سرد میشه.چه میزی چیده بودن واقعا که سنگ تمام گذشته بودن از مهمان نوازی.
-دستتون درد نکنه خاله زهره.
خاله زهره:نوش جان
بعد از ناهار خل برای همه چای آورد سالن، تا اون موقع همه ساکت بودن، بچهها که صحبتی نمیکردن دکتر هم که تلویسیون تماشا میکرد.
خاله:و شماها چرا سکتید این بچه حصلش سر میره.
دکتر:آخه گفتیم از این آرامش استفاده کنه تا این دو تا شروع نکردن.و بعد خندید
سحر:ععا بابا.
دکتر: راست میگم خوب بابا.
خاله:سمانه جان خوب ترید کن تهران چه خبر؟
-خبری نبود همه سلام رساندن و تشکر کرد.
خاله: سلامت باشن. خیلی دوست داشتم سریع میرفتم به خونه خودم، به تنهایی نیاز داشتم بعد از چای میخواستم که بگم دیگه.
-دکتر فخار اگه اجازه بدید من دیگه رافع زحمت کنم.همه که تعجب کرده بودن نگاهی به من کردن.
دکتر:کجا؟
-همون جایی که برای من در نظر گرفتید.
دکتر:آهان، حالا چه عجلیی به این زودی از ما خسته شدید
-این حرفا چیه، من که حالا حالاها موزهم هستم، فقط امروز به اندازهٔ کافی زحمت دادم
خاله:و چه زحمتی، این تعارف نکن دختر
دکتر:باشه میریم خونرو نشونت میدم.با خوشحالی بلند شدم و چمدونم آوردم.
سحر:بذار کمکت کنم
-زحمت نشه
سحر:نه بابا. من و سحر و دکتر رفتیم، طبقهٔ بالا بود درش جدا بود، و تقریبا پل زیاد داشت. اما واقعا قشنگ بود، یه خونه نوقلی خوشکل با تمام وسایل.
-وای اینجا چه نازه
دکتر:قابل شما رو نداره.
-واقعا ممنون دکتر
دکتر:خواهش میکنم، خوب تنهات میذاریم تا به کارت برسی.
-از تو هم منون سحر جون
سحر:من که کاری نکردم. داشتن میرفتند
-باز هم منون دکتر. که دیدم ایستاد و برگشت طرفم، تعجب کردم
دکتر:ببینم چطور زهره، خاله زهرتون ولی من دکترام هنوز، سحر خندهای کرد که من تازه متوجه شدم و خندیدم
-خوب آخه.
دکتر:آخه نداره، من عمو علی ام
-چشم عمو علی و خندیدم
سحر:عمو علی اگه تمام شد برید سمانه جان به کارش برسه.
و خداحافظی کردن.خانواده با محبتی بودن، وای اما خونم محشر بود چقدر ناز و خشکگل بود، همهچیز داشت حتا یک خط تلفن جداگانه،ای وای به مامان این ازنگ نزدم
-سلام مامان
مامان:سلام عزیزم رسیدی؟
-آره مامان خیلی وقت
مامان:مادر راحتی؟سالمی؟و گریه کرد
-آره مامان خوبم، تورو خدا شروع نکنید و بوغضم گرفت.چقدر صدا آمد.
-اونجا چه خبر.
مامان:هیچی مامان، از فرودگاه همه اومدن اینجا که من تنها نباشم.وای خوش بهلشون کاشکی منم بودم.
-باشه مامان مزاحمتون نمیشام سالا برسانید.
مامان:باشه مادر بعدا بهات تماس بگیر شمارتم بده.
-چشم.
مامان:یادت نر ها.
-نه خداحافظ.چقدر دوست داشتم بدونا آئین هم اونجاست یا نه، اما. . .ولش کن. به اتاقم رفت و وسایلم واوو چیدم بعدشم رفتم آشپزخونه، حتا کبینتها هم پر بودن، فقط مواد قضایی نداشتم که باید میخریدم، هیدن وسایلی که آورد بودم تمام شد که کسی به در زد.در رو باز کردم
سهند:ببخشید موزهم شدم، مامان گفتن تشریف بیارید برای شام.
-چشم میرسم خدمتشون
سهند:پس با اجازتون. همینطور که سرش پایین بود رفت، چه پسر ب حجب و حیایی بود، به چهرش دقت کرد،همینطور که مردونه بود خیلی هم خوشگل بود، چشم و آبرو مشکی قد و هیکلشم که خوب بود حتما تو دانشگاه حسابی خاطر خواه داره. از همون اول فهمیدم که با وجود سهند باید مراقب لباس پوشیدنم باشا حتا توی خونه، چرا سحر نیومد.
دکتر:بفرمأید داخل
-سلام، ببخشید بام افتادید توی زحمت
خاله:زحمتی نیست این حرفا چیه چرا اینقدر غریبی میکنی تو هم مثل سحر واسهٔ معنی.
دکتر:به مامان اینا زنگ زادی؟آقا آئین زنگ زدن گفتم خونه خودتون هستید گفتن زنگ نزدید خواستن بپرسن حالتون چطوره. تعجب کردم اما خوشحالم بودم
-بله دکتر زنگ زدم
دکتر:ای بابا بازم که گفت دکتر، خوب سحر شاهد که قول دادی.
سحر:راست میگه بابام.
-باشه بابا پدر رو دختر چه دست به یکی، چشم عمو علی کهن.
عمو علی که میخندید گفت آهان این شد. و تعارف کرد که بریم سمت میز.
سهند تمام مدت ساکت بود، فقط سحر و ماو علی بودن که شلوغ میکردن و خاله زهره هی حرص میخورد و اونا میخندیدن.حس کردم که سهند باید با اونا اخلاقش خیلی فرق کنه.
soshyans
بعد از شام یه سره رفتم توی اتاقم...خوابم میومدسرمو تا گذاشتم رو بالش خوابم برد.
صدای زنگ موبایل بیدارم کرد.چشمامو مالوندمو رفتم توی دست شویی چشمام به خاطر گریه ی توی فرودگاه قرمز شده بود.صورتم بردم زیر آب خنک...واسم خیلی سخت بود که برم پیش اونا صبحونه و شام...معذب بودم...واسم سخت بود برم یه بیمارستان جدید با دانشجوهای جدید...
شال نازکی رو انداختم روسرم،بلوز آستین بلند سبز رنگی تنم بود با شلوار جین مشکی،دلم می خواست پوشیده باشم.رفتم پایین خاله زهره داشت میزو آماده می کرد تا منو دید گفت:بیدارشدی عزیزم...خواستم بیام بیدارت کنم.
_ساعتو کوک کرده بودم...
همون لحظه سهندهم اومد توی آشپزخونه زیر لب صبح به خیری گفتو نشست پشت میز.
_سمانه شماهم بشین تا صبحونه رو واست بیارم...
_ممنون...
نشستم روبه روی سهند.
_ببخشید...ساعت چند باید بیمارستان باشم
سرش همونطور که پایین بود گفت:8،شما استاژری دیگه؟
_بله...شما چی؟
_من اینترنم،دوماه دیگه فارغ التحصیل می شم
_به سلامتی...
_ممنون...
حرف دیگه ای نزد و منم چیزی نگفتم.
+++++++++++++++
گیج شده بودم هی داخل بخشها دور خودم می چرخیدم،اصلا متد آموزشیشون مثل ما نبود.کلا انگلیسی حرف می زدن...چند بار از خنگ بازیای خودم نزدیک بود بیفتم گریه....اما حس می کردم عملیشون خوب نیست یعنی من عملیم بهتره و اونا تئوریشون!
استاژر داخلی به اورژانس
بدوبدو رفتم اورژانس...
++++++++++++++
با خستگی روی تختم دراز کشیدم هنوز دوروز نشده دلم واسه آئینو سها تنگ شدهبود می دونستم سها بیچارشون کرده.قطره اشکیو که روی گونه م ریخت با دستم چیدم.آئین حتی یه sms بهم نداده بود.دلم واسه یه لحظه دیدنش پرپر می زد.چه قدر دلم واسه اخماش،واسه خنده های نادرش،واسه صداش تنگ دهبود.واسه بوی عطر همیشگیش...
دستمو بردم سمت موبایل که کنارم بود.شماره ی آئینو آوردم خواستم بگیرمش اما یه چیزی باعث می شد این کارو نکنم.کاش فقط یه تک زنگ می زد کاش می فهمیدم اصلا به یادم افتاده...
دلم واسه داغی دستاش که فقط دوبار حسش کرده بودم تنگ شده بود،دوباره یاد اون لحظات افتادم چشمامو بستم.کاش شب آخر...
سرمو تکون دادم که شاید این فکرا از ذهنم دور شه...
++++++++++++
خیره شده بودم به برگه ی نمرات...دلم می خواست یه دل سیر گریه کنم.به من داده بودن15/50 یعنی کمترین نمره ی بخش...لبامو گاز می گرفتم که نکنه یه دفعه جلوی بچه ها بزنم زیرگریه...برگه رو روی استیشن گذاشتمو در حالی که دستام از زور عصبانیت مشت کرده بودم رفتم توی محوطه ی بیمارستان...سرم پایین بودوتند تند راه می رفتم که یه دفه خوردم به یه نفر..سریع سرمو بالا گرفتم،سهند بود که روپوش تنش بود...
_چی شده؟
داشت با تعجب چهره ی بغض دارمو نگاه می کرد
_هیچی...هیچی نشده...
خواستم به راه ادامه بدم که جلومو گرفت و گفت:وایسا...می گم چی شده؟
چند لحظه نتونستم چیزی بگم وقتی که دیگه داشتم حوصله شو سر می بردم آروم و عصبی گفتم:کمترین نمره ی بخشو به من دادن...
صدای خنده ی بلندش بیشتر متعجبم کرد به صورتش نگاه کردم وقتی که بالاخره تونست حرف بزنه گفت:واسه این بغض کردی؟واقعا که بچه ای...
تا اینو گفت شماتت بار نگاش کردم.
_منم خب هزار بار کمترین نمره رو گرفتم...مگه چیه؟من بخش زنان بهم 14 دادن...
_خب شاید تو خوب جواب نداده باشی،اما من امتحان تشریحیشو شدم 17/75.نمره ی بخشو به من الکی کم دادن...در صورتی که حتی یه دونه غیبتم نداشتم....
_اشکال نداره...حتما باهات لج کردن...آدم مریض زیاده...حالا اگه خیلی شاکی هستی برم با دکتر سعد حرف بزنم...
_نمی خواد...می گن بزرگترشو آورده....
_نه بابا...حتما نمی دونه شما آشنای ما هستی...وگرنه بهت 22 میداد...دوست باباست...
با مظلومیت نگاش کردم:یعنی می خوای بری پیشش؟
_اگه بخوای...
_وای،مرسی،شما خیلی خوبین!
لبخندی زدو بدون هیچ حرفی رفت...
دیگه ازون ناراحتی خبری نبود خوش حال بودم که توی بیمارستان یکیو دارم که هوامو داشته باشه،البته تا دو هفته دیگه سهندهم فارغ التحصیل میشد و باز همون آش و همون کاسه...
+++++++++++
برای بار آخر توی آینه ی قدی یه نگاه انداختم...دستی به مو های ویو شدم کشیدم...چندروز پیش با سحر رفته بودیم آرایشگاه و من موهامو فندقی رنگ زده بودم.رژلبو دوباره تجدید کردم .دامن لباسو مرتب کردم...یه پیراهن دو بنده ی سفید تنم بودکه تا کمر تنگ بودو از کمر به بعد گشاد می شد.شال حریر سفیدمو کشیدم رو بازوهامو رفتم پایین...هنوز مهمونا نیومده بودن.خاله زهره تا منو دید گفت:ماشالله چه قدر خوشگل شدی
لبخندی بهش زدمو زیر لب گفتم:مرسی...چشماتون قشنگ می بینه...
سهند توی آشپزخونه بودو داشت به سالادی که سحر درست می کرد ناخنک میزد...صدای پامو که شنید سرشو برگردوند.یه لحظه نگاش خیره موند اما خیلی عادی نگاشو گرفت و به سحر گفت:ا این سالادت..این که اصلا نمک نداره...
_بچه پررو... راست می گی بیا خودت درست کن..
_خب حالا،یه کم انتقاد پذیر باش....
سحر تزئین سالادو که تموم کرد بلند شدو گفت:سمانه میای موهامو درست کنی؟
_باشه..بهتره اول لباساتو بپوشی...
_ok...راستی چه قد این لباس بهت میاد
_ممنون...
وقتی باهم داشتیم میرفتیم اتاق سحر صدای سهندو شنیدم:سحر لباس پوشیده بپوش....دوستای منم هستنا...
گفت سحر اما مطمئن بودم طرف صحبتش من هستم..._برو بابا...حالا واسه خاطر دوستای تو میام ژاکت می پوشم
_دیگه من گفتم...اگه نمی خوای پوشیده باشی نیا بیرون...
سرمو انداختم پایین و رفتم اتاق خودم...احساس بدی داشتم با عصبانیت لباسمو در آوردم لباس شب پوشیده نداشتم...فقط یه بلوز داشتم که یقه ش قایقی بودو کاملا شونه هامومینداخت بیرون اما آستین بلند بود...اونو با شلوار جین طوسیم پوشیدم چون لباس هم رنگش طوسی بود.
موهامو جمع کردم...آره اینطوری خیلی راحت تر بودم.
++++++++++++
دو ماهی می شد که سهند رفته بود طرح...این اواخر یه جوری شده بود،نمی دونم چرا....البته حال منم خیلی بد بود..حتی واسه یه لحظه هم خیال آئین دست از سرم بر نمی داشت اما آئین حتی یه بارهم زنگ نزده بود...دلم واسه سهند هم تنگ شده بود واسه طرحش رفته بود یه روستا به همه سپرده بود تابستون بریم پیشش...خودش هم گفته بود بیستم خرداد یعنی روز تولدش بر می گرده...یعنی پونزده روز دیگه...گوشی رو برداشتم دلم می خواست با سها حرف بزنم،اکثر اوقات خونه ی مامان شهلا بود و منم به اونجا زنگ می زدم تازگیا چند تا کلمه جدید یاد گرفته بود.تو این شش ماه هر روز بهش زنگ زده بودم.چه قدر دلم می خواست از نزدیک ببینمشو ببوسمش...چه قدر دلم می خواست یه باره دیگه خنکی گونه هاشو حس کنم...
++++++++++++++++
mona..scorpio
دلم طاقت نیاورد . شماره ی خونه ی مامان شهلا رو گرفتم ...
بعد از چند بوق آیین گوشی رو برداشت :
بله ؟
صدای جذاب و مردانه اش تو گوشی پیچید
تپش قلبم زیاد شد . لکنت گرفته بودم به سختی گفتم :
سلام آیین ...
بدون اینکه جوابم رو بده تلفن رو قطع کرد . هاج و واج مونده بودم . این کار چه معنی میداد ؟ به سختی بغضمو مهار کردم ...
چند بار دیگه زنگ زدم کسی گوشی رو برنداشت
بعد از نیم ساعت مامان گوشی رو برداشت ..
سلام شهلا جون
- سلام سمانه جان خوبی ؟ چی کار می کنی دخترم ؟ آب و هوا اونجا چطوره ؟ سخت که نمی گذره ؟
- اوووووووووووه مامان جان دونه دونه چه خبره ؟ باید عارض شم که خوبم زندگی می کنم هوا هم بد نیست مثل همیشه دلتنگم ...
- چرا تلفن رو جواب نمیدادین ؟
- نمی دونم مادر چرا پریزش کشیده شده بود بیرون احتمالا کار این سهای شیطونه ...
زهر خندی زدم می خواستم بگم کار یه شیطون دیگه اس که نمی دونم چه مرگش شده
- از سها چه خبر ؟
- اونم خوبه داره واسه خودش کلی خانوم شده با آیین رفته بیرون ...
انگار آب سرد ریختن روم ... بیرون ؟
آیین از حرص من سها رو برده بیرون که باهاش حرف نزنم ؟ باورم نمی شد . خونم داشت جوش میومد ولی به روی خودم نیاوردم
خودم رو ناراحت نشون دادم : اه چه بد شد حالا زنگ می زنم گوشی آیین که هم با خودش حرف بزنم هم با سها ...
- آره مادر این کارو بکن . طفلی آیین هم چند روزی بود مریض بود رنگ به رو نداشت . تازه امروز یه خورده سر حال اومده
- چرا مامان چی شده بود ؟ من این چند روز خیلی سرم شلوغ بود وقت نکردم بهش زنگ بزنم ...
- هیچی بابا معده درد داشت دکتر می گفت عصبیه چیزی نیست خوبه الان ... راستی یه خبر خوب دارم واست ..
- چی شده ؟
- اگه گفتی ؟
- مامان جون به خدا حوصله ی 20 سوالی ندارم خودتون بگین دیگه ...
- سمانه جون توام که اصلا ذوق آدمو کور میکنه ... خوب بابا مهرداد خان می خواد بره قاطی مرغا
- آره ؟
جیغ کوتاهی کشیدم ...
- به سلامتی حالا این خانوم خوشبخت کی هست ؟
- حدس بزن !!
با تردید گفتم : شاد...ی ؟
- آره مادر خودشه
این بار از خوشحالی نزدیک بود فریاد بزنم . وای بالاخره مهرداد هم خوشبخت شد . این نهایت آرزوم بود . پس بالاخره دم به تله داد ؟
- ای بابا اینقدر فری جون خوشحاله که خدا می دونه میگه تو خوابم نمی تونستم عروس به این خوبی داشته باشم . خیلی راضیه ...
- به سلامتی حالا کی نامزذیه ؟
- این طور که اینا صحبت می کردن افتاده دو هفته دیگه
- وای چه بد درست وسط امتحانای من ...
- راست میگی ؟ خوب فدای سرت عزیزم ایشالا واس عروسی شون ...
- وای مامان دارم فکر می کنم یه سال و خورده ای دیگه هم باید اینجا بمونم غصه ام می گبره
- ای بدجنس نکنه زهره بد باهات تا می کنه ؟
-نه بابا اونا که سنگ تموم میذارن . من خیلی دلتنگ شدم .
- میگذره عین برق و باد . این 1 سال و نیم هم تموم میشه و برمیگردی سر خونه زندگی ات
می خواستم بگم کدوم خونه زندگی مامان شهلا دلت خوشه هاااا که حرفی زد که می خواستم از تعجب سکته کنم ... راستی آیین می گفت می خواد بیاد شیراز ببیندت . حق داره دلش واست خیلی تنگ شده بالاخره زن و شوهرین خوب نیست زیاد از هم دور باشین ...
گر گرفتم آیین و تنگ شدن دل ؟ آره از اون تلفن جواب دادنش و بردن سها بیرون معلوم بود چقدر دلش برام تنگ شده بود ...
مطمئن بودم اینو گفته که بهش شک نکنن ...
بعد از خداحافظی با مامان شهلا دائم تو فکر بودم. چند بار خواستم به آیین زنگ بزنم ولی غرورم اجازه نمی داد . اون حسابی منو ضایع کرده بود . ...
می خواستم به شادی و مهرداد زنگ بزنم و تبریک بگم ولی حوصله شو نداشتم . موکولش کردم به یه روز دیگه ...
اون روز با سحر رفتیم بازار وکیل و کلی خرید کردیم . بعدش هم رفتیم یه دل سیر فالده شیرازی خوردیم . به من خیلی خوش می گذشت . من با تمام وجود خانواده ی آقای فخار رو دوست داشتم ...
+++++++++++++++++++++
قسمت 8 رمان آیین من
بیدار شدم اما حوصله نداشتم از تخت بیام پایین...باور نمی کردم که هنوز تو بغلشم...قلبم تند تند می زد...صدای قلبشو می شنیدم چون سرم درست روی سینه ش و روی قلبش بود.تکانی خورد اما من چشامو باز نکردم...از چیزی که در انتظارم بود می خواستم فرار کنم.طاقت نداشتم دوباره رفتار سردشو تحمل کنم.می دونستم می خواد پاشه اما وجود من که سفت بهش چسبیده بود نمی ذازه.کمی نیم خیز شد ودستشو روی دستم که به رکابیش چنگ زده بود گذاشتو رکابیشو از چنگم در آورد...فک می کرد هنوز خوابم چون تکونم میداد تا مثلا بیدار شم!منم خودمو سخت به خواب زده بودم...
_سمانه...سمانه...بیدار شو...من می خوام بلند شم...باتوام دختر...!
ناله ای کردم که یعنی بذار بخوابم...
_آها پس بیداری...با یه حرکت منو پس زد.روی تخت نشستمو بهش نگاه کردم همونطور که داشت می رفت دستشویی گفت:منو گرفتی؟سه ساعت خودمو کشتم تکون نخورم...یا آروم بیدارت کنم.....!
یه کرختی توی بدنم بود.نمی دونستم چی پیش میاد...یعنی یه درصد هم امکانش می رفت که منو دوست داشته باشه؟...
دوباره دراز کشیدمو گونه مو به بالش چسبوندم...چهار روز دیگه می رفت...اونموقع یک سالو نیمو چه طور می تونستم تحمل کنم؟یه لحظه بدنم از یاد طلاق یخ زد...چرا اصلا این دوروز به طلاق فک نکرده بودم؟چرا اصلا ازش نپرسیده بودم که واسه کارای طلاق چی کار کرده؟
ب ترس و وحشت روی تخت نشستم وقتی از دستشویی اومد بیرون چند لحظه با تعجب نگام کرد.
بعد از اون سریع رفتم توی دستشویی به صورت خودم نگاه کردم موهام به هم ریخته بود و چشام پف کرده بود.
_مگه همه چی زیباییه...؟خب درسته که آتوسا خیلی خوشگله اما مگه میشه بهخاطر ظاهر یه نفر عاشقش بشیم؟
چرا انقد مثل بدبختا با خودم درددل می کردم..من هیچ کم و کاستی از آتوسا ندارم...من ازون سرترم چون تواین مدت به شوهرم خیانت نکردم مطمئنن اگه آتوسا جای من بود....جای من بود...قطره اشکیو که روی لبم چکید با انگشت سبابه پاک کردم...منم خواستگار داشتم...میرم بیرون هنوزم بهم شماره میدن با اینکه حلقهمو می بینن..
با عصبانیت نگامو از آینه گرفتم...چرا دیشب بهش اجازه دادم...چرا؟اگه الان بگه کارای طلاقو انجام داده چی؟می میرم...اونوقت می میرم...اگه حتی سکته نکردم خودمو می کشم...من بی آئین یعنی من بی معنی...من بی آئین یعنی هیچ...
خیلی طولش داده بودم..اومدم بیرون...آئین توی آشپزخونه بودو داشت صبحونه می خورد...
_نمی ری بیمارستان؟
_نه...مرخصی گرفتم
با تعجب گفت واسه چی؟
_چون تو اینجایی....
خودم از حرفی که زدم پشیمون شدم...فقط ابروشو بالا انداخت...قلپی از چایمو خوردم...
_آئین؟!
همونطور که داشت لقمه می گرفت گفت:هوم؟
_کارای طلاقو انجام دادی؟
چندلحظه هیچ کاری انجام نداد.لقمه رو به سمت دهنش برد وگفت:واسه چی می پرسی...
_چون شیش ماه گذشته...می خوام بدونم چی کار کردی...!
لقمه شو که خورد گفت:من که اصلا وقت نداشتم...بهتره خودت به بابا بسپری کاراشو انجام بده....
خب دیگه چی می خواستم چیزی رو که می خواستم شنیدم...آره همون چیزی بود که می خواستم...مگه نه؟
خیره خیره نگاش کردم.سنگینی نگامو که حس کرد گفت:هوم؟
_یعنی...یعنی واقعا...واقعان ما....می خوایم طلاق...
نفسمو به زحمت به بیرون فرستادم...
_من نمی فهمم...تو...آئین تو اگه طلاق می خوای پس چرا...خب اگه ازمن بدت میاد چرا دیشب....چرا دیشب منو بوسیدی؟هان...چرا؟مگه من عروسک دستتم؟چرا باهام بازی می کنی....
از عصبانیت بیش از حد داغ شده بودم.با ناباوری بهم خیره شد:نگو که کارای دیشبمو عشق تعبیر کردی!نگو...چون اونموقع به عقلت شک می کنم...
نفسم گرفت...نمی دونم نفس لعنتیم کجا گیر کرده بود که در نمیومد...نمی دونم اون هوای لعنتی که به خاطرش داشتم زندگی می کردم چرا از ششام نمیومد بیرون...چرا حبس شده بود.با دستم گلومو گرفتم...چرا همه چی داشت تیره می شد...چرا نمی تونستم نفس بکشم؟هیچی نفهمیدم فقط حس کردم راحت شدم...راحت راحت...
+++++++++++++++
چشمامو که باز کردم سریع بستمش.چون نور شدیدی میزد تو چشامو اذیتم می کرد....خدا چرا دوباره این چش باز شد؟خدا چرا راحتم نکردی؟من که داشتم می رفتم...
چشامو آرومتر از قبل باز کردم...دکتر فخار با روپوش بالای سرم بود.آروم گفت:به به چه عجب...خانوم چشاشو باز کرد...
چیزی نگفتم...هنوزواسم حل نشده بود که چرا برگشته بودم...چرا نمرده بودم...چشامو بستم...صدای قدمای دکتر مدام دور می شد تا اینکه در اتاق بازو بسته شد....چندلحظه بیشتر طول نکشیده بود که صدای نجواهای آروم سهند وو سحرو خاله زهره رو شنیدم...نمی خواستم با هیچ کس حرف بزنم...باز خودمو به خواب زدم...آئین لعنت به تو...
خودمو به خواب زدم اما واقعا به خواب رفتم.
++++++++++
با یه سوزش روی دستم از خواب پریدم.آئینو دیدم.وقتی متوجه شد بیدارم نگاهی کوتاه تو چشام انداخت و همونطور که داشت سوزن سرمو می کرد داخل رگم خیلی آروم گفت:حالت بهتره...؟
جواب ندادم...انگار نمی تونستم حرفی بزنم...هنوز توی شک بودم...نشست گوشه ی تختو...به دستم خیره شد که بی حالت افتاده بود روی تخت...
_فک نمی کردم همچین عکس العملی نشون بدی...!
چهره ی عصبانیمو که دید گفت:داری با خودت چی کار می کنی؟سمانه...خودتم از اول همه چیو می دونستی....فک نمی کردم انقد احمق باشی که به من دل ببندی...به من که دلمو خیلی وقت پیش دادم به...
حرفشو قطع کرد...یعنی فهمیده بود؟فهمیده بود چه قد عاشقش شدم؟مسلما با اون عکس العمل من هر کس بود می فهمید...
نگامو انداختم به سرم...به قطره هایی که آروم آروم می چکید...اونم نگاشو انداخت به قطره هایی که آروم آروم می چکید ...می چکید روی گونه م وبعد سر میخورد روی بالش....
_سمانه؟...قبول کن خودت مقصری....من هنوزم عاشق آتو...
داد کشیدم:بس کن...دست از سرم بردار....نمی خوام باهام حرف بزنی...آره من خر بودم..آره...خربودم که عاشقت شدم..آره می دونم که تو هنوز عاشقشی...هنوز منتظرشی...به درک...آره همه چی تقصیر منه...همه چی...حالا که اینارو شنیدی برو...آئین برو...دلم می خواد بمیرم...بمیرم...بمیرم...من می خوام بمیرم...پس چرا کسی نمی شنوه؟خدا کجاس؟من نمی بینمش...همونطور که اون منو نمی بینه...آئین...خدا کو؟
اینارو مثلا می خواستم فریادبزدم اما صدام آروم بود..آروم...
افتاده بودم به هق هق...خواست با دستش اشکامو پاک کنه که سرمو کشیدم عقب....
_آئین برو...چهار روز دیگه که رفتی دیگه هیچ وقت اینجا نیا...برو با آتوسا...شاید این وسط آدم بده من باشم...ببین من تقریبا می دونم آتوسا کجاس...می تونم بهت بگم...توهم برو...من دیگه نمی خوامت....چون...چون...
سرشو بین دستاش گرفتو گفت:تقصیر من نیست سمانه...به خدا می خواستم....می خواستم باهات بمونم..اما یه ماه پیش ...آتیو دیدم...من ازش بچه دارم...اون هم مادر بچه مه ....هم عش....
احتمالا دلش واسم سوخت چون حرفشو کامل نکرد.
حس کدم شک دوم بهم وارد شده.اما این بار به هر سختی بود نفسمو کشیدم....
_آئین خیلی ظالمی...خیلی...پس من چی؟من ...اون ...اون خودش برگشت پیشت؟
_نه...نمی خواست برگرده.ولی اونم زنمه....خب....خب سمانه...منم مثل تو...منم مثل تو عاشقم...اگه به تو لطف کنم به خودم ظلم کردم...اگه به خودم لطف کنم به تو ظلم...
چشامو بستمو گفتم:باشه...باشه آئین ..من عشق ازروی ترحمو نمی خوام...من نمی خوام عشق کسیو بگیرم...نمی خوام کسیو به زور دلبسته ی خودم کنم...باشه آئین...به بابا می گم کارای طلاقو بکنه...تو هم با اون بیچاره تر از من خوش باش...می دونی چی نمی ذاره از غصه بمیرم...اینکه توهم مثل منی...اینکه اونم عاشقت نیست...نه...چرا دروغ بگم...چرا الکی بگم اگه با اون خوشبخت بشی خوشحال می شم؟...نه...من خیلی بدم...خیلی...خیلی...
حلقه رو از انگشتم بیرون آوردمو به سمتش گرفتم....
دستمو مشت کردو به سمت خودم هلش داد:تو فعلا زنمی....
حلقه رو اینبار پرت کردم سمتش...افتاد روی کف اتاق...
دوباره افتادم گریه...دلم واسه خودم می سوخت آروم گفتم:آئین...آئین من می خوام بمیرم...آئین من می خوام واسه همیشه برم...آئین نمی بخشمت...تو به من ظلم کردی...آئین....
چشامو بستمو صدای بسته شدن درو شنیدم...یعنی بیچاره تر از من تو این دنیا هست؟
++++++++++++++
از بیمارستان که برگشتم یه راست رفتم تو اتاقم.چندلحظه گیج وسط اتاق ایستادم...چرا هنوز توی این دنیا بودم...لعنت به تو آئین...
خواستم برم توی تختم دراز بکشم اما که چی؟...باید با این درد خو می گرفتم..باید می تونستم بدترشو هم تحمل کنم...نباید خودمو افسرده نشون می دادم...باید آئینو فراموش می کردم...باید آئینو تو قلبم می کشتم...خودم خنده م گرفت...اونوقت خودمو کشته بودم....از حموم که برگشتم...هنوز آئین طبقه ی پایین بود...نباید می فهمید که منو چه قد خورد کرده...نباید چیزی می فهمید...بهترین لباسمو پوشیدم...یه پیراهن صورتی دوبنده و خیلی راحت بود.رژ لب کمرنگی روی لبم زدم...چندلحظه توی آینه به خودم خیره شدم...سمانه داری چی کار می کنی؟که چی؟کیو داری گول میزنی...با همه ی اون حرفا بازم می خوای تحریکش کنی؟بازم می خوام جلب توجه کنی؟دیوونه...اون بهت هیچ حسی نداره...اون...
سرمو تکون دادم که افکار مزاحممو دور کنم...من نباید شکست می خوردم...این زندگی من بود....من نباید می باختم...نباید آئینو ازدست می دادم...پس اون حرفا که توی بیمارستان بهش زدم چی بود؟....چرا گفتم برو با آتی؟...من می خوام خودم باشم...من هیچ کاری نکردم...پس این لباسو ...اینا واسه چیه... هنوز نمی خوام قبول کنم که همه چیو باختم؟....نه نمی خوامو نمی تونم شکستو قبول کنم...این زندگیو باید واسه خودم کنم...باید آئینو بکنم آئین من...اینطور آتی رو هم راحت می کنم...اینطور به اون هم لطف کردم....چرا باید این وسط فقط من لطف کنم؟
صندلای صورتیمو هم پوشیدمو زیر لب گفتم:آئین نه...آئین من...چون مال منه...مال من بوده و مال من خواهد بود....تا همیشه...اگه کمی تاحالا واسه این زندگی تردید داشتم..اما حالا دیگه این زندگیو می خوام...آئینو می خوام من شوهرمو می خوام...
mahsa.nadiباید یه فکر اساسی میکردم، بدست اواردن آئین سخت بود اما بقول مهرداد غیر ممکن نبود، با یاد آوری اسم مهرداد یاد خاطرهای این مدت افتادم چه کارهایی که نکردیم، تازه متوجه شدم که دلم واسه مهرداد تنگ شده مشغلهٔ این مدت اصلا فرصتی نذاشته بود به اطرافیانم حتا فکر کنم چه برسه حالی ازشون بگیرم، چقدر بی معرفت بودم من، داشت عروسی میکرد و من حتا یک تبریک بهش نگفته بودم.
-بله؟
سهند:مامان گفتن تشریف بیارید پایین
-چطور مگه؟
سهند:آخه همه دوره هم هستیم فقط شما نیستید
-آهان، چشم مزاحم میشم. توی این فکرها بودم که چرا آئین بی غیرت نیومد آخه چرا، میخواد من رو تحقیر کنه، یه آشی برات بپزم آقا آئین که نفهمی از کجا خوردی.وای تازه یادم افتاد که چی تنم بود واسهٔ همین بود سهند بیچاره یکسره سرش پایین بود، داشتم آب میشودم، میدونستم آئین دوست داره لباس پوشیده بپوشم واسهٔ همین نمیخواستام باهاش لج کنم و خودم هم راحت نبودم. لباس عوض کردم یک بلوز یقه بسته با آستینهای بلند با یک شلوار جین.
-سلام
خاله زهره:سلام عزیزم، بیا داخل، بفرمایید
-ببخشید ما دوباره مزاحم شدیم
سحر:این همه تعارف نکن بیا اینجا کمک من کن
-چشم خانوم
عمو علی:از دختر ما کار نکشی سحر خانوم؟
سحر:آقای بابا دارم بهش کار یاد میدم فردا آقا آئین دعامونم میکنه، بیگاری که نیست، مگه نه آقای دکتر؟
آئین هیچیز نگفت فقط لبخند زد تا بیشتر از این ضایع نشده بودم رفتم توی آشپزخونه.داشتم سالاد درست میکردم و سحرم یکریز حرف میزد اما من هیچ چیز نمیفهمیدم، همش به این فکر بودم که حالا باید چکار کنم، کاشکی مهرداد بود و کمکم میکردم، توی این فکر بودم که چشمم به سهند افتاد که توی چارچوب در ایستاده بود و به من نگاه میکرد،
-کمک نمیخواید؟
نه مرسی، شما بفرمائید، از فکری که از ذهنم گذشت خندم گرفت، به فکر این بودم که چی میشد سهند مثل مهرداد واسم بود و میتونست کمکم کنه اما اون کجا و این کجا، مهرداد و سهند باهم خیلی تفاوت داشتن، به اضافه اینکه راحتی من و مهرداد بخاطر دوران بچگیی بود که با هم بودیم.
سهند:حالتون خوب سمانه خانوم؟
-بله؟
سهند:میگم حالتون خوب؟
-بله چطور مگه؟
سهند:الان چدن دقیقست دارم صداتون میکنم، جواب نمیدید
-بله، میشنوم.
سهند:پرسیدم از چی خندید؟این سوال از سهند بعید بود، تا حالا اینقدر با من صمیمی نشده بود
-چیز خاصی نبود، شما بفرمائید، ما کار هارو انجام میدیم.
سحر:ای و سهند اینجایی، برو بابا کارت داره
-کجایی تو؟از زیر کار در میری؟
سحر:کی من؟به من این وصلهها نمیچسبه خانوم
-آره میدونم
کارم که تمام شد، رفتم به سالن آئین نشست بود و با عمو علی تلویزیون میدیدن، رفتم و جفتش نشست بودم، چون مبلش دنفر بود یکم هم کوچیک بود،خیلی بهم چسبیده بودیم، آئین خجالت میکشید و معذب بود، نمیدونم چرا اینطوری میکرد همه معمولی بودن و کسی به ما توجه نمیکرد اما اون. . .
-نمیشد پیش سحر بشینی؟
خیلی ناراحتی میتونم کلا برم، تا راحت باشین.برگشت و با نفرت نگاهم کرد، بازم از کوره در رفته بودم، باید خودم رو کنترل میکردم اما نمیتونستم سخت بود
mona..scorpioوقتی برگشتیم بالا آیین عین برج زهرمار شده بود . اصلا توجهی به من نکرد . منم بی توجه به اون دوباره همون لباس صورتی ام رو پوشیدم رفتم آشپزخانه یه کاسه تخمه آوردم و جلو تلویزیون نشستم ..
آیین اهمیتی نداد شاید واسش جالب بود که من دارم فوتبال می بینم ...
بالای سرم وایستاد و گفت : بازی بین کی با کیه ؟
منم نمی دونستم جریان از چه قراره آخه اصلا اهل فوتبال نبودم . پروندم : چلسی و تاتنهام ...
اینم چون صبح دیدم تلویزیون زیر نویس نوشته که امشب بازی دارن یادم بود. ...
با خنده روی مبل نشست و گفت : اون وقت این آرسن ونگر این جا چی کار می کنه ؟
- مگه نمی بینی مربیه دیگه باید تو بازی باشه ...
- آهان اون وقت مربی کدوم تیمه ...
- یعنی تو نمی دونی ؟
- من می دونم . می خوام ببینم تو هم میدونی یا نه ؟
با تردید گفتم : مال چلسیه دیگه ؟
زد زیر خنده ... آخه مجبوری خالی ببندی ؟
دوباره ضایعم کرد . به روی خودم نیاوردم : خوب چه می دونستم مال تاتنهامه ...
دوباره خندید و گفت : خانم فوتبال دوست ! ارسن ونگر مربی آرسناله ... بازی بین آرسنال و منچستره !
وای خیلی گند زدم ولی باز به روی خودم نیاوردم نباید عکس العمل نشون میدادم ...
کاسه ی تخمه رو از وسط پام برداشت و شروع کرد به خوردن . کاش عشقم رو بهش ابراز نمی کردم حالا اینقدر واسه ی خودش احساس غرور نمی کرد ...
واقعا اعتماد به نفسش رو این کار برده بود بالا . یه حس برتری ...
حوصله ام سر رفت پا شدم رفتم اتاق رو تخت دراز کشیدم و شروع کردم به مطالعه ی یکی از کتابای درسی ام ... حوصله ی اونم نداشتم و کتاب رو روی سینه ام باز گذاشتم و چشمامو بستم ... یه مقدار گذشت دیدم از روی سینه م برداشته شد . آیین بود . چشمامو باز کردم ... نگاهش رو از من گرفت . بالش و ملحفه ای برداشت و رفت تو هال ...
پس اعلان جنگ کرده بود ؟
به درک برو جدا بخواب ... خدا می دونست که این حرف دلم نبود . با حرص لباسم رو عوض کردم و خوابیدم .
فردای اون روز سهند عازم روستای محل طرحش شد . مرخصی اش تموم شده بود . به همراه آیین بدرقه اش کردیم . فردای اون روز هم آیین قصد رفتن داشت . چقدر زود گذشت ...
تو خونه بودیم و هر کدوم یه کار می کردیم . اصلا محل به هم نمی ذاشتیم . نهار از حرص آیین قرمه سبزی درست کردم اما فقط برای خودم کشیدم و خوردم . بعد هم ظرفامو شستم
آیین وارد آشپزخونه شد و دید خبری نیست . غروزش اجازه نداد که به غذای مورد علاقه اش ناخنک بزنه .
چون منم تو آشپزخونه بودم احتمالا نتونست واسه خودش جیزی درست کنه .
زنگ زد براش پیتزا آوردن البته کلی بابت این موضوع معطل شد چون زنگ زد اطلاعت شیراز و شماره پیتزافروشی های هم محلمونو خواست ..
بعد از خوردن پیتزا احساس کردم می خواد بخوابه چون کار دبگه ای نداشتیم بکنیم . زودتر رفتم تو اتاق و پریدم رو تخت . پتو رو هم تا گردن کشیدم روم ...
وارد اتاق شد معلوم بود داره حرص می خوره ولی بالش رو برنداشت . همون جا رو تخت خوابید ... با حداکثر فاصله ی ممکن ... منم کمتر شلنگ تخته انداختم نمی خواستم فکر کنه خبریه ...
تقریبا عصر بود که پاشدم رفتم پایین یه خورده با سحر سر به سر گذاشتیم ... دلش خوش بود واسه خودش ... فکر می کرد ما بیرون نرفتم کلی بهمون خوش گذشته توی خونه ... زهی خیال باطل ...
منم به روی خودم نیاوردم و تایید کردم که حسابی داره خوش می گذره .
بعد که اومدم بالا با مهرداد تماس گرفتم : سلام شادوماد
- سلام خوبی تو ؟ چه خبرا ؟
- مرسی مهر قبل از هر چیزی تبریک می گم باید خیلی زودتر از اینا می زنگیدم بهت ولی خوب ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه اس . به خدا وقت نشد
- نه بابا نه من نه شادی توقعی نداریم ازت
- خوشم اومد بالاخره حرفمو گوش دادی
- به حرف تو کاری نداشتم دلم گیر کرد .
- مهر تو از این حرفا هم بلد بودی ما نمی دونستیم ؟
- مگه من چمه ؟ از سنگم ؟ دل ندارم ؟
- منظورم این نبود
- خوب آیین اونجاس خوش می گذره ؟
صدامو پایین بردم که یه وقت آیین نشنوه : مهر دارم دیوونه می شم . باورت میشه ایین هنوز تو فکر آتوساس . میگه احساسی نسبت بهم نداره . به خدا دارم دیوونه می شم
- سمانه من به تو چی بگم ؟ اون موقع که گفتم جدا شو قبول نکردی حالا الان که بیشتر بهش مبتلا شدی میگی چیکار کنم ؟
- ایین می خواد وقتی برگشت با پدرش صحبت کنه واسه ی طلاق
- فکر نمی کنی الان وقتش نیس ؟
- نه مهرداد اون هنوز تو فکر آتوساس البته آتوسا با پسر عموش ازدواج کزده و اینطور که می گفت از زندگی اش راضیه و علاقه ای به آیین نداره
- جدی ؟ تو اینو از کجا می دونی
- خودش بهم زنگ زد 6 ماه پیش . قبل از اینکه بیام شیراز
- حالا باید بهم بگی ؟
- مهرداد گله نکن .
صدای در اتاق اومد ...
- مهرداد آیین اومد . بعدا با هم می حرفیم
- باشه خداحافظ
آیین از اتاق بیرون اومد . نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و منم انگار نه انگار که خبریه .
+++++++++++++++
آیین به تهران برگشت .و منو با کوله باری از عشق و حسرت و خاطره تنها گذاشت . داشتم دیوونه می شدم .نمی دونستم اون دو روز اولش رو باور کنم یا این دو روز آخر که یه ریز تو خونه بودیم که اصلا با هم حرف نزدیم . آیین فقط تو جمع آبروداری کرد و بغلم کرد که این خیلی به مذاقم خوش آمد و منو به عموعلی سپرد .
روزا از پی هم می گذشتن و من هر روز بی خبر تر از آیین بودم . درسام سنگین تر شده بود . کار بیمارستان فشرده تر . دلتنگ آیین و سها و خانواده ام بودم . درس مجال اینو نمیداد که بهشون سر بزنم .
چشم به هم گذاشتم 6 ماه تموم شد . حالا من یکسال بود که شیراز بودم . یک سال بود که خانواده ام رو ندیده بودم . ولی این حقیقت بود که توی این 1 سال ندیدن خانواده و سها کمتر دلتنگ شدم تا 6 ماه ندیدن آیین .
خبری از طلاق نبود . منم پی گیر نشدم . شاید آیین فعلا صلاح ندیده این کارو بکنیم .
اتفاق جالب دیگه این بود که کاوه از سحر خواستگاری کرد و با هم نامزد کردن تا درس کاوه تموم شه . سحر خیلی خوشحال بود و احساس خوشبختی می کرد به حالش قبطه می خوردم ...
کاش منم اینقدر خوشبخت بودم .
چند روز بود که دلم گرفته بود ... نمی دونم چی شد که از خونه زدم بیرون . و تا به خودم اومدم دیدم تو حافظیه ام ... دست خودم نبود انگار یه نیرویی منو اونجا کشوند ...
چشمامو بستم و خاطره ی بودن با آیین به سراغم اومد ... اون فالوده ای که به زور خوردیم . اون فال ... . یادمه حافظ گفته بود به زودی به مرادم می رسم ولی من که داشتم روز به روز ازش دورتر می شدم .
رفتم برای حافظ فاتحه ای خوندم . بلند که شدم مانتومو تکوندم . وقتی برگشتم باورم نمی شد که کی رو دیده باشم ...
آتوسا یود . اونم مات منو نگاه کرد . به همراه یه دختر مو بلوند تپل بود .
آخرش به حرف اومد ... سمانه تویی ؟ وای خدای من ...
منم با صدای که انگار از ته چاه میومد گفتم : آ....تو....سا ؟
اومد سمتم بغلم کرد اما من بیحرکت بودم . نمی دونستم باید چیکار کنم ...
شروع کرد به حرف زدن . وای سمانه من خیلی حرفا دارم که باهات بزنم خواهش می کنم بیا بریم بشینیم ...
رو به دوستش کرد و گفت : ازاده جون میشه ما رو تنها بذاری ؟
اونم اطاعت کرد و رفت ...
نگاهی بهم کرد. هنوز هم زیبایی خیره کننده ای داشت .
- نمی دونم چی طوری شروع کنم . اون روز تو نذاشتی من حرفامو پای تلفن بزنم ...
ببین سمانه من از اولش هم آیین رو دوست نداشتم . می دونی یه حس خوبی نسبت بهش داشتم ولی اسم اون حس عشق نبود !!! . اما آیین منو دوست داشت . وقتی خواست با من ازدواج کنه خانواده اش مخالفت کردن این شد که ما پنهونی محرم شدیم ...
نگاهی سرد بهش انداختم و گفتم : همه ی اینارو می دونم ...
- نه خیلی چیزا رو نمی دونی ...
ادامه داد ... آیین به من نگفت ازدواج کرده . رابطمون همچنان ادامه داشت . از طرفی پسر عموم هم می خواست با من ازدواج کنه .
فردا صبح از ذوق دیدن سها زود از خواب بیدار شدم.رفتم حمام و بعد هم صبحانه آماده کردم، آئین هم مثل همیشه زود از خواب بیدار شد.
آئین:صبح بخیر
-صبح شما هم بخیر.این نشون دهندهٔ شروع یک روز خوب بود
آئین:عجب میزی چیدی، چند وقتی بود صبحانه درست حسابی نخرده بودم.کلی خوشحال شدم که خوشش اومده
-مامان شهلا که همیشه صبحانه هاش کامله
آئین:آره، ولی من این مدت صبحا اونجا نبودم
-پس چطور سها اونجا بود؟
آئین:بعضی وقتها سها میموند من میومدم اینجا آخه خونه بابا اینا تا بیمارستان دوره، کلاسهای منم اول وقت واسهٔ همین همینجا میموندم بهتر بود.
-چقدر تو تنبلی پس خود بابا اینا چیکار میکنن
آئین:اونا که مثل ما نیستن، دیر میرن زود میان.از حرفش خندم گرفت راست میگفت، فقط ماها بودیم که ازمون کار میکشیدن.
-میز رو که جمع کردم آماده بشم دیگه؟
آئین:آمادهٔ چی؟
-آا، برم پیش سها دیگه
آئین:ببینم من اینقدر غیر قابل تحملم؟از این سوال جا خوردم، اینجور حرف زدن واقعا از آئین بعید بود
-نه، چرا پرسیدی؟
آئین:آخه از وقتی اومدی همش یهجوری میخوای که خودت رو از من دور کنی.تنم داغ شد، اینا رو آئین میگفت، نمیدونم چه حسی داشتم اما هرچی بود که دوستش داشتم
-نه این حرفا چیه فقط دلم واسه سها تنگ شده همین
آئین:باشه آماده شو میریم دنبالش.
صبح خیلی خوبی بود، چقدر دوست داشتم من به همین زندگی هم راضی بودم، همینقدر که در کنار هم با آرامش باشیم.توی ماشین صحبت نکردیم تا رسیدیم.
-سلام مامان شهلا
مامان شهلا:سلام عروس گلم، خوبی؟
-مرسی، شما خوبید؟
مامان شهلا:ممنون، خوش آمدی بیا تو
-سها کجاست
مامان شهلا: توی سالن با بابا داره بازی میکنه.
-سلام بابا
دکتر آزادی:سلام، بیا خانوم این دختر شیطونت رو بگیر که دلش کلی برات تنگ شده.پریدم سها رو بغل کردم، همینجوری سفت به خودم فشرش میدادم و بوش میکردم، چقدر دلم براش تنگ شده بود کلی ماچش کرد، دیگه صداش در اومد، میخواست بذارمش پایین، منم گذاشتمش تا بازی کنه.
دکتر آزادی:آئین کجاست؟
-نمیدونم با من که اومد داخل ولی. . .
مامان شهلا:توی باغچست، بیا عزیزم این شربت رو بخر
-مرسی
دکتر آزادی:رابطت با آئین چطوره؟
-ای معمولی
دکتر آزادی:من احساس میکنم توی آئین تحولی ایجاد شده، تو چی فکر میکنی؟
-راستش رو بخواید به منم هم چین حسی رسیده اما نمیدونم چقدر درسته، شما چرا هم چین حسی میکنید؟
دکتر آزادی:از رفتارش معلومه، اما چند وقت پیش که واسهٔ طلاق ازش پرسیدم، گفت من قصد طلاق دادن سمانه رو ندارم از خودش بپرسید اگه خواست اقدام کنید
-دلیلش رو نگفت
دکتر آزادی:بهش گفتم اون دختر باید تکلیفش معلوم بشه، نمیتونه که اینجوری بمونه، چیزی نگفت و رفت.مامان شهلا داشت نزدیک میشد که بابا سریع گفت: کمکش کن سمانه.
مامان شهلا:خوب شیراز چطور بود؟
-عالی جای شما خیلی خالی بود
مامان شهلا:حالا انشالله میام بهت سر میزنیم
-حتما بیائد، خوش میگذار.ذهنم درگیر صحبتهای بابا بود، باورم نمیشد، احساس میکردم تا رسیدن به اون چیزی که میخواستم فاصلهٔ زیادی نداشتم اما نمیدونستم باید چطور به دستش بیارم، آئین که انگار از روی اجبار و ناچری به این کار تنن داده و بقول مهرداد ترجیح میده زندگیش رو نگاه داره ولی هنوزم، فکرش پیش آتوسا بود.از خونه مامان اینا که رفتیم تصمیم گرفتم شب برم یک سر پیش شادی.
-آئین میشه بریم یک جا من یه کادو بخرم
آئین:کادو واسه چی؟
-آخه میخوام شب برم یک سر به شادی بزنم
آئین:آهان، ولی من فکر کردم شبو بخوای بری پیش مامان اینا
-بد از ظهر میرم اونجا بعدشم پیش شادی، آخه شیفتش دیر تمام میشه
آئین:خوب چه عجلیی بذار فردا برو
-آخه خیلی دلم تنگ شده نمیتونم صبر کنم
آئین:چی بگم والله هرجور راحتی
کادو رو که خریدیم رفتیم خونه، چیزی خونه نموندیم چون سریع لباس عوض کردیم و به سمت خونه مامان اینا حرکت کردیم. آئین هم با من اومد، خونه مامان اینا که بودیم فهمیدم توی این مدت آئین چند بار به اونا سر زده، خیلی خوشحال شدم احساس سر بلندی میکردم، اینجور چیزها شاید به چشم نیاد اما واسهٔ ما زنها خیلی مهم. وقتی به خونه مهرداد اینا رسیدیم فکر نمیکردم آئین پیاده بشه.
-تو هم میای؟
آئین:اشکالی داره؟
-نه فقط. .
آئین:خوب منم میخوام بیام به مهرداد تبریک بگم
-خوب.
وای خدا میدونه چقدر از دیدنشون ذوق کردم، چقدر تغییر کرده بودن انگار که بزرگ شده بودن، چقدر سر به سرشون گذشتم، آئین هم کلی میگفت و میخندید.من و شادی برای دیدن عکسهای عروسیشون رفتیم توی اتاق و آئین و مهرداد رو تنها گذشتیم، توی این فکرها بودم که چقدر خوب اگه ما همیشه رابطه داشته باشیم و از اینجور رفت و آمد ها.
شادی:خب بگو ببینم چه خبرا؟
-سلامتی، هیچی
شادی:هیچی؟آره جون خودت
-باور کن
شادی:چیرو که آئین اینجا نشسته داره میگه میخنده و هیچ دلیلی هم نداره؟
-خوب که چی؟
شادی:خوب یعنی اینکه چی شده که آئین اینقدر فرق کرده؟
-نمیدونم چند وقتی میشه از بعد از همون ماجراها که برات تعریف کردم. شادی همینجور داشت فکر میکرد و برای مدتی ساکت بودیم منم مشغول دیدن عکس ها
شادی:ببین سمانه من فکر میکنم یه اتفاقی افتاده و تو بیخبری؟
-مثلا چه اتفاقی؟
شادی:نمیدونم، مثلا یه صحبتی یا خبری از طرف آتوسا که باعث شده آئین اینقدر تغییر کنه
-نه، آئین که آخرین بار همون موقع که گفتم باهاش حرف زده فقط
شادی:اه خنگ خدا، تو از کجا میدونی؟شاید آئین بهت نگفته.
-با این مغز پوکت اما بدم نمیگیا، خوب حالا میگی چیکار کنم
شادی:ببین توی نگاه تو ترس از برگشت یا خبری از آتوسا کاملا پیداست، تو باید تکلیفت رو با اون روشن کنی.
-چطوری؟
شادی:خوب شاید آئین بخواد اون رو فراموش کنه، اما اگه اون یک روز برگرده یا هرچی آئین دوباره هوایی میشه، تو باید با اون حرف بزنی
-چی بگم؟بگم آئین رو ول کن، اون که خیلی وقت کرده، آئین ول کن نیستن
شادی:تو از کجا اینقدر مطمئنی؟اصلا ما از کجا بدونیم اون دختر راست میگه؟اینقدر ساده نباش، تو اول باید حقیقت رو بفهمی، من بعضی وقتها اصلا شک میکنم اون بچه مال آئین باشه
-نه اینو دیگه مطمئنم، من خودم اونا رو توی خونه دیدم
شادی:سمانه قبول کن آئین پسر اینجوری نبود، اون خیلی فهمید تر از این حرفاست که بخاطر یه صیغه محرمیت بخواد با یک دختر اینطوری برخورد کنه، اون حاضر نشد زندگی تورو تباه کنه حتا موقعیی که آتوسا رفته بود، بعد چطور با کسی که دوستش داره این کارو میکنه
-اما اون عاشقش بود، خوب مسلما دوست داشته که باهاش باشه
شادی:نمیدونم شاید، من فقط میگم هیچ چیزی بعید نیستن همهچیز ممکن، ما که اون دختر رو نمیشناسیم
-چطور پیداش کنم آخه
شادی:بابا تو و مهرداد که یه پا کاراگاهید، پیداش میکنی
-این مهرداد هم که چقدر انتن حالا باید همهچیز رو واسهٔ تو میگفت
شادی:جرأت داره نگه. با خنده برگشتیم به سالن. آئین و مهرداد هم کلی باهم گرم گرفته بودن.
مهرداد:کجا حالا دارید میرید، شام میموندید؟
آئین:دیر وقت دیگه، انشالله سر فرصت
-آره داداشی میام برای شام خیلی خوشحال نشو که میتونی از زیرش در بری
مهرداد:آهای سمانه خانوم من مثل تو نیستما
-آره میدونم فقط یادم یبار. .
مهرداد:خوب دیگه به سلامت خیلی خوشحال شدیم. من و شادی و آئین داشتیم میخندیدم
-شادی جان بعدا برات تعریف میکنم
مهرداد:آقا آئین بابا جلو خانومت رو بگیر برادر
آئین:چشم، بریم دیگه خانوم. از این حرف آئین شاخ در آوردم شادی و مهرداد نگاهی بهم کردن ولبخند زدن.
بازم توی راه ساکت بودیم، جای سها خالی بود، عصر همونجا خونه مامان اینا مانده بود. چقدر دوست داشتم میوردمش اما آئین خسته بود و راهم دور بود، بیخیالش شدم تا فردا. فردا میخواستم همرو برای شام دعوت کنم.اینجوری هم که داشت پیش میرفت خبری از درس خوندن نبود.
-آئین فردا میخوام همرو برای شام دعوت کنم
آئین:فکر خوبیه، باید بریم خرید
-خودم میرم تو که بیمارستانی صبح
آئین:اشکال نداره، نمیرم کمک لازم داری
-نه نیازی نیستن تو برو من از پسش بر میام.چیزی نگفت و بازم سکوت برقرار شد
آئین:سمانه
-بله؟
آئین:میخواستم بگم. . .
soshyans
آئین:میخواستم بگم. . .من هنوز...
حرفشو ادامه نداد اما من که می دونستم می خواست چی بگه...می خواسته بگه من هنوزم عاشق آتی هستم...یا هنوز به فکرشم....
سرمو به پنجره ی ماشین تکیه دادم و آروم گفتم:می دونم....
بعد از چند لحظه بالاخره نگاشو از خیابون گرفتو به من نگاه کرد.کاش یه چیزی می گفت اما مثل همیشه ساکت موند.
وقتی رسیدیم خونه دیگه ازون شادی چیزی تو دلم نمونده بود.کاش اصلا برنمی گشتم...داشتم ازپله های یخ زده می رفتم بالا که نمی دونم چی شد و سر خوردم...یه دفه درد خیلی بدی توی دلم پیچید...آئین که تازه ماشینو پارک کرده بود سریع اومد پیشمو گفت:چرا مواظب نیستی؟مگه نمی بینی یه وجب برف یخ زده رو این پله ها نشسته....
_تقصیر تئه...چرا این برفارو پارو نمی زنی...باربعد گردنمون می شکنه....
دستشو دراز کرد سمتم که به کمکش ازروی زمین بلند شم...اعتنایی نکردمو خودم به سختی بلند شدم.اینبار با احتیاط پله هارو بالا رفتم.دردی که به خاطر افتادن از رو پله ها داشتم در مقابل درد روحیم هیچ بود...کاش آدما احساس نداشتن...اونموقع نصف مشکلاتشون حل می شد...بعداز اینکه یه دوش کوچولو گرفتم خواستم بخوابم اما شکمم اعتراض خودشو اعلام کرد..گرسنه م بود...موهامو سشوار کشیدمو با تل بردم عقب.یه تاب کلاهدار مشکی پوشیدم با شلوارک لی...خنده م گرفت اصلا شبیه یه زن بیست و چهار ساله نبودم...بیشتر شبیه یه دختر شونزده هفده ساله بودم.
رژلب صورتیمو هم زدم رفتم آشپزخونه....آئین توی هال روی کاناپه دراز کشیده بود و داشت فیلم نگاه دمی کرد.
_شام می خوری؟
نگاشو از روی مانیتور برنداشتو گفت:چرا نخورم؟
شونه هامو بالا انداختم....یه حسی دوید تو وجودم...احساس اینکه من هنوز خانوم خونه هستم...ازین که می خوام به عنوان یه صاحبخونه آشپزی کنم لبخندی رو لبم نشست...دیر بودو نمی تونستم غذای درستو حسابی درست کنم...دلم سالادپاستا خواست....تموم کشوهارو ریختم به هم اما ماکارونی شکل دار نداشتیم....
از پشت اپن روبه آئین گفتم:آئین؟!
_هوم؟
_می ری از سوپری سرکوچه یه بسته پاستا بگیری؟
نگاشو بالاخره انداخت به من بعد چندلحظ گفت:می خوای ماکارونی درست کنی؟
_نه...سالاد پاستا...
نیم خیز شدو گفت:... خیلی وقته نخوردم...خوب شد خدا تورو واسه یه هفته واسه ما فرستاد...وگرنه این معده ی ما دیگه هیچیش نمی موند...
ازحرفش اصلا خوشم نیومد....مثل اینکه فهمید...دیگه ادامه ندادو بلندشدو رفت که حاضرشه...
زیر لب گفتم:پررو...
داشتم کالباسارو خورد می کردم که اونم برگشت.چندتا چیز دیگه هم خریده بود با دیدن پفک توش پریدم هوا:آخ جون...پفک...
سریع درشو باز کردمو خودمم نشستم روی اپن...می دونست که عاشق پفکم.با حیرت داشت به حرکات بچگانه ی من نگاه می کرد حتما با خودش فک کرده بود خدای من این چه جور زنیه دیگه...
_ااا....غذا چی پس...دیر میشه ها...
درحالیکه دهنم پراز پفک بود سرمو به معنای بی خیال یا یه همچین چیزی بالا انداختم...
پفکو از دستم کشیدو گفت:غذاااااا...
اخمامو کردم تو همو گفتم:پفکمو بده....
_مگه بچه ای؟اول غدا رو درست کن بعد هرچی خواستی بخور....من گشنمه....
مثل بچه ها لبامو غنچه کردمو گفتم:من پفک می خوام اول باید بذاری همه ی پفکمو بخورم بعد غذا....
به بسته ی خیلی بزرگ پفک نگاه کردوگفت:تا این تموم شه که سه سال طول می کشه...نوچ...تا غذارو حاضر نکنی پفک بی پفک...
دست به سینه نشستمو گفتم:پس غذا بی غذا...
و به سقف خیره شدم...همینطور که نگام به سقف بود انگار خیلی عصبیش کرده بودم بی هوا دستمو کشیدو منم که اصلا آمادگی نداشتم از روی اپن به شدت افتادم زمین....یه لحظه حس کردم زانوهام خورد شده....نمی دونم چم شد...خیلی هم درد نداشتم...شاید می خواستم یه کوچولو خودمو لوس کنم....زدم زیر گریه...همینطور ساکت ایستاده بود دست چپم تو هوا تو دستش بود.بعد از مدتی گفت:چی شد؟
با صدایی که از شدت گریه می لرزید گفتم:چی شد؟خورد شدم..نه هیچی نشد فقط تموم استخونام خورد شد....
کنارم نشستو گفت:فک می کردم تعادلتو حفظ می کنی که نیفتی....من ...ببینم پاتو دراز کن....
پامو آروم آروم دراز کردم...دستشو رو زانوم گذاشت یه کم ماساژش داد و گفت:چیزی نشده...می تونی بلند شی؟
به دستاش تکیه کردمو بلند شدم چند لحظه ایستادمو بعد گفتم:نه...می تونم وایستم...
نفس بلندی کشیدوگفت:نزدیک بود خونت بیفته گردنم...
با عصبانیت بهش خیره شدم اما یه دفعه یاد پفک افتادم که گوشه ی آشپزخونه پرت شد... انگار با هم یاد موضوع اصلی افتادیم باهم سمتش خیز برداشتیم....نمی دونم چی شد که اون این بار پاش روی کف سنگی آشپزخونه لیز خوردو منم که انتظارشو نداشتم افتادم روش....قلبم یه لحظه ایستاد...داغی نفسشو حس می کردم بعد از مدتها...
mona..scorpio
تنم سفت شده بود قدرت هیچ کاری رو نداشتم بلوزم کوتاه بود و بدنم در تماس در سنگ آشپزخونه یخ کرد .. منوجه شد دستاشو زیر کمرم آورد . حالا دیگه سردم نبود بلکه گرمای دل نشینی تمام تنم رو فرا گرفته بود . کمک کرد بلند شم .
سرم رو پایین انداخته بودم . روم نمی شد بهش نگاه کنم ...
از حرکاتم خندید و اشاره ای به شکمم کرد و گفت : روده کوچیکه بزرگه رو خورد هاااا...
دست به کار شدم . کلا بی خیال پفک شدم .
ماکارونی رو آب کش کردم و با کالباس و خیارشور و ذرت و سس با بقیه ی مخلفات مخلوط کردم . گذاشتم تو یخچال کمی خنک بشه ...
آیین وارد آشپزخونه شد . سرگرم شستن ظرفا بودم که اومد سرک کشید ...
- همه شو خودت خوردی ؟ پس من چی ؟
- نه گذاشتمش تو یخچال خنک شه
درو یخچالو باز کرد و گفت : هوم ... خوب بیارش دیگه و با دستش یه دونه ماکارونی برداشت و انداخت تو دهنش
رفتم سمتش و با دست زدم پشت دستش : ناخنک ممنوع !!!
- خوب بابا بیار دیگه
به کمک آیین میز رو چیدم . آیین فوری نشست و گفت : خوب بکش که گشنمه ...
براش مقداری تو بشقاب ریختم و دادم دستش
معترضانه گفت : این چیه ؟ کمه بازم بریز ...
بازم ریختم و نگاهش کردم که یعنی بسه ؟
بیشتر ...
بازم ریختم ولی هنوز نگفت بسه
- آیین این همه رو می خوای بخوری ؟
- چیه مگه خوب گشنمه ...
باعث خوشحالی ام بود که آیین اینقدر با اشتها داره دست پختمو می خوره
بعد از تموم شدن غذا هنوز سر میز نشسته بودیم آیین تمام بشقابشو خورد . بشقاب خالی رو سمتم گرفت و گفت : دیدی همه رو خوردم ...
خندیدم چقدر دلنشین بود ...
رومو بهش کردم و گفتم : فردا یادت نره خرید دارما
- گفتم که صبح میریم خرید . حالا کیا رو می خوای دعوت کنی ؟
- خانواده هامون با مهرداد و شادی و خاله فری اینا ...
- شام چی می خوای درست کنی ؟
برام جالب بود که از این سوالا می پرسید یعنی براش مهم بود که چه جوری می خواییم پذیرایی کنیم ...
- نمی دونم گفتم لازانیا درست کنم با قرمه سبزی خوبه ؟
- آره عالیه فقط سختت نیس ؟
- نه چه سختی ...
پا شدم ظرفا رو شستم . اون شب با آرامش خوابیدم ...
صبح با صدای آیین پا شدم .
- سمانه ....
با بی حوصلکی چشمامو باز کردم . و نگاش کردم . سلام داد . لباس بیرون پوشیده بود کیفش هم دستش بود
- من باید برم بیمارستان کارم دارن ... نمی تونم بیام باهات ...
- باشه خودم یه کاری اش می کنم ...
اینقدر بی حوصله بودم که چشمامو بستم
....
....
با صدای زنگ گوشی ام بیدار شدم . نگاهی به ساعت انداختم 10 بود . اه از نهادم برخاست . یعنی اینقدر خوابیدم ؟ وای کلی کار دارم .
گوشی رو جواب دادم آیین بود ...
- الو سمانه ؟
- سلام خوبی ؟
- سلام خوابیده بودی ؟
- آره خواب موندم ...
- زنگ زدم بگم کارامو انجام دادم دارم میام خونه ... حاضر شو بریم خرید ...
- وای آیین مرسی
خدا رو شکر کردم که آیین به فکرمه . حاضر شدم و با مامان و مامان شهلا و فری جون تماس گرفتم . و خیلی کوتا ه برای شب دعوتشون کردم .
آیین اومد براش آبمیوه درست کردم و تو لیوان مخصوص ماشین ریختم و رفتم پایین .
تو ماشین نشسته بود . سوار شدم
- خسته نباشی
- مرسی ... اون چیه ؟
لیوان رو دستش دادم ... خنکه بخور بعد راه بیفت
نگاهی از سر قدردانی بهم انداخت و یه نفس لیوان رو سر کشید . در لیوان رو گذاشتم و تو داشبورد قرار دادم .
و راه افتاد
اول رفتیم میوه و صیفی خریدیم . بعد هم آیین لوازم لازانیا رو گرفت از سوپری محله هم یه مقدار خرت و پرت خریدیم .
موقع رفتن به خونه گفت : بریم یه قهوه بخوریم ؟
چشمام برق زد ... آیین ؟
- هوم ؟
- من از این بستنی قیژی ها می خوام
- بستنی ؟ تو زمستون ؟ حالت خوبه ؟
- مگه چیه ؟ خوب هوس کردم
باشه ولی الان بستنی دستگاهی نیست ها
لبامو ورچیدم و گفتم : خوب اشکالی نداره از اون پاستوریزه ها بگیر واسم ...
بستنی مو خوردم و چشمامو به بستنی آیین دوختم .
نگاهم رو دنبال کرد : چیه ؟ بازم می خوای ؟
- اوهوم
- سمانه تو چقدر جا داری ؟
- زیاد ...
- بذار برم الان برات می خرم ..
با شیطنت گفتم نه نمی خوام ...
بستنی شو سمتم گرفت و گفت : دهنی یه هاااااااااااا
بستنی رو از دستش قاپیدم ... تو دلم گفتم : تموم مزه اش به اینه که به دهن تو خورده ...
وقتی به خونه رسیدیم ظهر شده بود . برای آیین میگو سوخاری درست کردم .
ولی خودم میل نداشتم . شروع کردم به تدارک دیدن واسه شام .
آیین ظرفشو شستو گفت : کمک می خوای ؟
- خسته ای به کارت برس
- کاری ندارم که .بگو چیکار کنم ...
- لطفا این ژله ها رو درست کن بذار تو یخچال تا شب خودشو بگیره
- چشم ...
شروع کرد به کمک کردن ژله ها رو درست کرد یکی از ژله ها البالویی بود توش تیکه های مربا آلبالو ریخت
تو ی اون یکی که لیمویی سبز رنگ بود موز حلقه حلقه ریخت .
زیر لب گفتم : بابا با سلیقه ...
نزدیکای عصر بود که خورشتم رو بار گذاشتم و لازانیا رو هم گذاشتم تو فر آماده شه . خیلی هول بودم . می ترسیدم مامان اینا بیان غذام حاضر نشده باشه . گفتم فوقش دیر اومدن بعدا داغ می کنم دیگه ... آیین داشت سالاد درست می کرد . خدایی با سلیقه بود . تو تمام این مدت ساکت بودیم حرفی بهش نزدم . به سمتش رفتم و دستم رو روی کمرش گذاشتم و ماساژ دادم . - خسته شدی برو استراحت کن بقیه اش با من ...
نگاهم کرد و گفت : کاری نکردم . تو برو کم کم آماده شو ...
خونه رو گرد گیری مختصری کردم . آخه وقتی اومدم عین دسته گل بود .
چای رو هم دم کردم ... حسابی عرق کرده بودم . رفتم یه دوش سریع گرفتم ...
وقتی از حموم اومدم وارد اتاق شدم آیین داشت لباسش رو عوض می کرد .پشتشو بهم کرد در حالی که تو صداش ته مایه ی خنده بود گفت : تو چرا
با خجالت گفتم ... می شه بری بیرون ؟ ... با تخسی گفت : حالا نخوام برم چی ؟
- خوب من میرم اتاقت چون لباس باید عوض کنم ...
توجهی نکرد ... موهامو خشک کردم ... دیدم همین طوری بیخیال نشسته رو تخت داره منو نگاه می کنه ...
- خیلی خوب ...
لباسامو برداشتم و خواستم از اتاق برم بیرون که گفت : کجا ؟
لباسا رو نشونش دادم و گفتم : اینا رو می خوام بپوشم ...
نگام کرد و گفت : حالا ن..
صدای زنگ اجازه نداد حرفش رو بزنه . پاشد از اتاق خارج شد . با عجله لباسامو پوشیدم و ارایش ساده ای کردم . صدایس احوالپرسی آیین با مامان اینا میومد ...
نگاهی دوباره به آینه انداختم و با لبخندی از سر رضایت برای خوش آمد گویی رفتم ...
وقتی بیدار شدم باورم نمیشد این همه خوابید باشم چون صبح بود، چطور تونسته بودم با اون وعض به خوابم، وای آئین دیشب چه حالی داشت، خدا میدونه چی کشیده. همه یه خونرو دنبالش گشتم اما نبود هیچ آثاری هم از اون نامه نبود، یعنی کجا رفته؟اه دختری خنگ خوب معلومه رفته سراغ آتوسا یا دختر عموش.چرا اون روز آتوسا به من دروغگفت بود که اون دختر دوستشه، اصلا شاید کسی که اون نامرو نوشته دروغ گفت از کجا معلومه که راست میگه، وای دارم دیونه میشم.
-سلام شادی، خوبی؟
شادی:سلام چه عجب یادی از ما کردی؟نمیدونم چم شد که زدم زیر گریه
شادی:سمانه خوبی؟چت شده؟دوباره چه اتفاقی افتاده
-شادی دیگه این واسه من زندگی نمیشه
شادی:من که نمیفهمم اینطوری چی داری میگی بذار الان با مهرداد میایم اونجا
-نه میترسم آئین بیاد شک کنه
شادی:باشه میایم دنبالت میریم بیرون. خونه مهرداد اینا با ما زیاد فاصله نداشت، آمده شدم، با صدای زنگ با اینکه میدونستم شادی اما از جا پریدم.
شادی:خوب بگو ببینم چی شده؟همهٔ جریان رو براشون تعریف کردم
شادی:دیدید گفتم؟چقدر بهتون گفتم به حرفای این دختر نمیشه اطلاعات اعد کرد، ما باید خودمون پیداش کنیم و حقیقت رو بفهمیم، تا کی باید توی این سر در گومی باشیم آخه، دیگه اصلا نمیشه به حرف کسی اعتماد کرد
-حالا میگی چکار کنم
شادی:باید آتوسا رو پیدا کنیم، هرچه زودتر
مهرداد:اما پیدا کردن آتوسا طول میکش و سمانه امشب پرواز داره
شادی:باید از همین الان شروع کنیم
-اما الان. .
مهرداد:اما نداره، باید از همون خونه شروع کنیم، شاید هنوز اونجا باشه
-اما اون از دست آئین حتما از اونجا رفته
شادی:تو چقدر سادیی دختر، ما از کجا بدونیم کی دنبال کی بود. نمیدونم شاید حق با شادی بود
توی راه اون خونه بودیم، دلم بدجور شور میزد، من دارم میرم اونجا که چی بشه، صدای زنگ گوشیم ترسوندم
-آلو؟
آئین:هرجا هستی سعی برگرد خونه
-اتفاقی افتاده؟آلو؟آلو؟
شادی:آئین بود؟چی میگفت؟
-گفت سریع برم خونه و قطع کرد
مهرداد:پس تورو میرسونیم خونه و بد با شادی میریم اونجا. دل تو دلم نبود یعنی چکارم داشت.به خونهیی رسیدیم طپش قلبم زیاد شد، شادی میخواست باهم بیاد که مهرداد نزاشت
شادی:مگه رنگش رو نمیبینی؟
مهرداد:ما نمیتونیم بریم، آئین نباید بفهمه که ما میدونیم، در ضمن سمانه که بچه نیست باید قوی باشه، سمانه گوش میدی؟
-آره، آره، بچهها باهاتون تماس میگیرم. خدا میدونی که با چه سختی در خونرو باز کردم، وقتی وارد سالن شدم نشسته بود روی مبل و سرش بوین دستش بود.
آئین:بیا بشین اینجا. بدون هیچ حرفی نشستم روی به روش، انگار نمیخواست چیزی بگه، دیگه تقات نداشتم
-چیزی شده؟سرش رو بلند کرد و چشاشو تنگ کرد و بهم نگاه کرد
آئین:چرا بهم نگفتی که آتوسا رو دیدی؟بورم نمیشد گفت بیام که اینو عزم بپرسه
-خوب؟
آئین:خوب؟کجا دیدیش؟کی دیدیش؟چی گفت؟چی گفتی؟بگو. اصلا دوست نداشتم بگم که چی گفت و چی شنیدم، نمیخواستام خورد بشه، اگه میفهمید من این چیز هارو میدونم چه حالی میشد؟توی این فکرها بودم که یادم رفت جوابش رو بدم با فریاد گفت((با توام میگم بگو))دیگه نتینستم تقات بیارم، چرا باید ملاحظه این عدم رو میکردم، آره چرا؟این همون آئین که این همه مدت من رو به خاطر یه اشغال ندیده گرفته بود، بذار بفهمه که عشقش پشت سرش چی میگه، با دادهمه چیز رو گفتم -گفت که توروعاشقت نبوده و نیست، گفت که از دست تو فرار میکنه، گفت که خوشبخت و شوهرش رو دوست داره، گفت که بهت گفت تورو دوست نداره، گفت که دلش به حال من سوخته، از شدت گریه دیگه ادامه ندادم و روی مبل نشستم، تمام مدتی که فریاد میزدم آئین با ناباوری بهم نگاه میکرد و بعدش افتاد روی مبل و گریه کرد، دیگه نمیتونستم تحمل کنم رفتم توی اتاق سرم داشت میپکید، صدای گریه آئین تو اتاق هم آمد، باید زنگ میزدم شادی ببینم چکار کرده
-آلو شادی چه خبر؟
شادی:الان دم خونه هستیم، نیستن اما همسایهها میگن یه پسر اینجا زندگی میکنی، منتظریم بیاد
-آدرس بده منم بیام
شادی:باشه بنویس، چی میگی مهرداد((میگم بپرس کیارش میشناسه؟))سمانه، مهرداد میگه کیارش میشناسی؟
-کیارش؟کیارش. . آشناست، چطور مگه؟
شادی:اسم همین یارو کیارش. نه؟خودش بود آره.
-شادی خودش،
شادی:کی؟
-همون پسر عمو آتوسا، شوهرش، آره اون گفت که با کیارش خوشبخت، یادمه آره.
شادی:اینکه خیلی خوب
-شادی تو مطمئنی؟
شادی:آره بابا همسیشون همش آقا کیارش میگفت
-شادی من الان خودم رو میرسونم
سریع رفتم بیرون، آئین خونه نبود، رفته بود، یعنی کجا رفته بود؟اما فعلا این مهم نبود باید سریع میرفتم اونجا.توی راه همهٔ فکر بودم که آتوسا چطور تونسته بود، اون حتا به شهر خودشم دروغ میگفت.
-پس چرا نمیاد؟
شادی:نمیدونم، میدونید من دارم به چی فکر میکنم؟
مهرداد:به چی؟
شادی:هیچ کس از زن این آقا کیارش صحبتی نکرد.۳تایی برگشتیم به هم نگاه کردیم
مهرداد:منظورت چیه
شادی:این موضوع خیلی پیچیده تر از این حرفاست که ما فکر میکنیم
-یعنی. .
شادی:ببین ما همه این یادمون رفت که از نامهای که سمانه تعریف کرد اسمی از کیارش نبود، در صورتی که سمانه مطمئنه آتوسا گفت با کیارش خوشبخت
مهرداد:آفرین خانوم، میگم چرا کاراگاه نشدی؟
شادی:وای مهرداد از دست تو
مهرداد:نه راست میگم تاحالا به این فکر نکرده بودیم
-دارم قاطی میکنم یعنی چی؟
شادی:یعنی اینکه آتوسا خانوم هممون رو گذاشته سر کار.
مهرداد:هی کیارش اومدش
دلم شور میزد، قلبم ۱۰ برابر میزد، خدا کنه همهچیز به خوبی تمام بشه
شادی:پیاد شید دیگه چرا معطّلید
soshyans
مهرداد آروم گفت:بهتره خودت بری...
_م...من؟
_آره...تو تنها....
عزممو جزم کردمو پیاده شدم.منو کیارش باهم رسیدم در خونه...خیلی شبیه آتوسا بود.با این تفاوت که موهاش مشکی بودو کنار شقیقه هاش سفید شده بود.وقتی به من رسید چند لحظه چیزی نگفت
_آقا کیارش شمایید؟
_بله...با من کاری دارین؟
بدبینانه به صورتم خیره شده بود.
_من...من...سمانه هستم...
یه دفعه چشماش گشاد شدو یه قدم رفت عقب...
_زن آئین تویی؟
آخر جمله ش یه پوزخند بزرگ زد.
_حالا امرتون چیه؟
_آقا کیارش می تونم ....باید باهاتون حرف بزنم...میشه بریم یه جا بشینیم....
_من با شما حرفی ندارم...
کلیدو انداخت داخل قفل در
_خواهش می کنم...آقا کیارش لطفا نرید...من به کمکتون...
حرفمو قطع کرد:دلیلی نمی بینم که به زن آئین جون کمکی کنم
آئین جونو کشدار گفت.تو چشمای طوسیش خیره شدم:؟آقا کیارش...من...من....به کمکتون احتیاج دارم...
انگار دلش واسم سوخت...انگار اونم درد توی چشامو خوند...گوشه ی لبشو با حرص می جویید
_کجا بریم...داخل که....
_می تونیم بریم همین پارک سر خیابون.....
در خونه رو که باز کرده بود محکم بستو باهام همگام شد.همون لحظه با سر به مهرداد اشاره کردم بره....
توی پارک روی یه نیمکت نشستیم...کلافه بود....
_نمی خوای شروع کنی؟
_می خوام بدونم...بدونم...سمانه کجاست؟
به آسمون خیره شده بود.
_آقا کیا....
حرفمو قطع کرد:چرا می خوای بدونی کجاست؟
_چون می خوام بدونم تو زندگیم چه خبره...می خوام ببینم این بدبختیا کی تموم میشه...
_من نمی دونم اون کجاس...
داشت دروغ می گفت:خواهش میکنم...التماستون می کنم...می خوام باهاش حرف بزنم....شما شوهرشین بعد...
با تکانی که خورد حرفمو قطع کرد.با اضطراب بهش خیره شدم.
_چی....؟چی؟....من کی شم...
خندید...ازسر درد و حرص بلند بلند خندید.همه بهمون خیره شده بودن...
_نه...خانوم..نه من کسیش نیستم...حتما خودش بهت گفته یا شایدم اون شوهرت....اشتباه به عرضتون رسوندن...موقعی که اونو شوهرجونت صیغه کردن ما دو تا نمی دونستیم دنیا چی به چیه..شوهر....حتما اینو شوهرت گفته که بهش شک نکنی...پ
دوباره زد زیر خنده...
باورم نمی شد..آتوسا اصلا کی بود...چرا همه چیزش مخفی بود...
_اما..آخه خود آتوسا گفت که...گفت شما شوهرشین...
_یه زمانی دلم می خواست همه فک کنن شوهرشم...یه زمان دلم میخواست شوهرش باشم...اما الان نه...چون بریدم...چون دیگه نمی خوام زجر بکشم...
دیگه چیزی نگفتو بلند شدو بین درختای انبوه پارک گم شد...خدای من نمی فهمیدم...نمی فهمیدم چی به چیه...سرمو بین دستام گرفتم و فشار دادم...
+++++++++++++
به مهرداد گفته بودم خودم بر می گردم خونه چون احتیاج دارم یه ذره قدم بزنم....یه ذره با خودم تنها باشم...فک کنم...شالمو جلویدهنم کشیدم سوز سردی میومدو چشمامو آب مینداخت...نمیدونم شایدم اشک بود!
با این حساب اینکه عاشق کیارشه و اون بچه مال کیارشه همش دروغ بود...آتوسا داشت با ما چی کار می کرد؟داشت با خودش چی کار می کرد...هدفش چی بود؟چرا می خواست همش از آئین فرار کنه...سر راه رفتم خونه ی مامان وبابا...چون قرار بود فردا برم شیراز برای خداحافظی رفتم و هم اینکه سهارو بگیرم.
حس خیلی بدی داشتم...انگار داشتن تو دلم رخت می شستن.یه چیزی تو قلبم سنگینی می کرد...یه چیز خیلی بدی....
کلیدو که انداختم توی قف در قلبم دیگه داشت می ترکید همش منتظر بودم ببینم یه اتفاقی افتاده...آره...یه اتفاقی افتاد....یه جفت کفش کتونی دخترونه ی سفید دم در پرت شده بود.سها رو که خواب بود محکم به خودم چسبوندم...نباید خودمومی باختم...باید یه کاری می کردم...نتونستم....روی پله های حیاط نشستم چون حتی نمی تونستم یه قدم دیگه بردارم...انگار پاهامو به زمین چسبونده بودن...رو پله نشستمو به دیوار یخ زده تکیه دادم...صداهاشونو به وضوح می شنیدم....
_بهت که گفتم...نمی خواستم زندگی کسیو خراب کنم...نمی خواستم سمانه هم مثل مامان من بشه...می خواستم اونم زندگیشو کنه اون که گناهی نداره....
فریاد زد: من این وسط چی؟من آدم نیستم....نه؟..من چی؟به نظرت با رفتنت زندگی کسی خراب نمی شد؟پس زندگی من چی....با این دروغات می خواستی کیو گول بزنی...من که می دونستم ازون کیارش متنفری...می خواستی منو از اینی که هست فلک زده ترم کنی...
گوشامو گرفتم...نمی خواستم بشنوم...نمی خواستم چیزیو که از روز اول به انتظارش بودم بشنوم...نمی خواستم...می خواستم همه چی کابوس باشه...
_آتی...تو قولتو شکستی....تو...
_آ...آئین...گریه نکن...آئین...خواهش می کنم...
صدای گریه ی آتوسارو هم می شنیدم....
_آئین.....من قولمو نشکستم...نه نشکستم...چون هنوزم دوست دارم...چون هنوزم...آئین اشکاتو پاک کن...وگرنه....
چیزیو که گفت نشنیدم فقط یه تیکه شنیدم که گفت:آئین من....
قلبم داشت وامیستاد...چرا خدا راحتم نمی کرد...اشکایی رو که روی صورتم نشسته بود با آستین کاپشنم پاک کردم....به زور تونستم روی پاهام بایستم....چشمام سیاهی رفت واسه همین مجبور شدم به دیوار تکیه بدم...وقتی تونستم روپاهام بایستم و راه برم درو باز کردم...مثل همیشه...نه آروم نه محکم...واسم فرقی نمی کرد فقط باید می رفتم...باید وسایلمو بر میداشتمو می رفتم...آئین وآتوسا توی هال روبه روی هم ایستاده بودن...وقتی حضورمو حس کردن هردوشون تکون خوردن...توجهی نکردم حتی نگاشون نکردم...یه راست رفتم داخل اتاق یه لحظه دیدم که آئین اومد سمتم...سریع در اتاقو قفل کردم...نفسمو که میرفت حبس شه به سختی آزادش کردم...سها رو گذاشتم روی تخت...و راحت تر از قبل زدم زیر گریه...دستمو به شدت روی دهنم فشار میدادم که صدای گریه م بلند نشه...چمدانمو که دیشب آماده کرده بودم بلند کردم...دیگه جایی واسه موندن نبود...دیگه حتی نمی تونستم خودمو گول بزنم....
جلوی آینه که ایستادم رقت انگیز شده بودم....اشکامو پاک کردم....رفتم سمت سها خواستم بلندش کنم که بریم اما باید یه چیزی می نوشتم یه برگه کندمو با دستهایی که به شدت می لرزید گنده گنده نوشتم:سها مال من....دیگه چیزی نمی خوام
خواستم همین جوری بذارمش اما ادامه دادم:به قول یه نفر بعضیها واسه قربانی شدن میان دنیا،اینم هدف آفرینش من...
قطره اشکی ریخت روی کاغذ...لبمو گاز گرفتمو سها رو بغلم گرفتم...درو که باز کردم هردوشونو روبه روم دیدنم آئین تا چمدانو دید چشاشو بستو روی مبل نشست آتوسا اومد سمتم خواست چیزی بگه که با تمام جدیتی که توی عمرم از خودم ندیده بودم گفتم:نمی خوام چیزی بشنوم...یه راست از خونه زدم بیرون...فقط قبلش به آئین که سرشو بین دستاش گرفته بود یه نگاه انداختم...که تو خاطراتم نگهش دارم...
رفتم....رفتم...واسه ایکه دیگه نبینمش حتی شده اتفاقی...رفتم....مهرداد راست می گفت که بعضیا واسه قربانی شدن اومدن دنیا!
به انتظار آینده ای نامعلوم و گنگ رفتم...با یه غم بزرگ به اسم آئین من
اهام می لرزید...یه حسی داشتم که خیلی وقت بود تجربه ش نکرده بودم...یه حس مثل ریختن یه آبشار توی دلت....لبام زود زود خشک می شد....چه قدر دلم برای تموم دروپیکر این بیمارستان تنگ شده بود...یاد لحظه لحظه هایی که توی بیمارستان سپری کرده بودم رهام نمی کرد....یاد درددلایی که توی محوطه با مهرداد می کردم...یاد مواقعی که با شادی از زیر مورنینگا در می رفتیم...یاد....
از شادی شنیده بودم اقای دکتر شده رئیس بیمارستان....و امروزهم احتمالا باید برای ثبت نام باهاش برخورد می کردم....یه چهره ی آشنارو از دور دیدم...هرچی نزدیکتر می شدم قلبم بیشتر می تپید...مهرداد بود...باورم نمی شد بعد از سه سالو خورده ای دارم می بینمش...متوجهم نشده بود و مثل همیشه سربه زیرو غرق فکروخیال ازکنارم رد شد....با گذشتنش ایستادم...هنوز دوقدم نرفته بود که ایستاد...قلبم تندتند می زد بعد از مدتها یه لبخند واقعی زدم....توچشام خیره شدو آروم گفت:سمانه....این...اینجا چه کار می کنی؟
رفتمو یه قدمیش ایستادم...:سلام...
_سلامو کوفت...سلامو سنان...سلامو مرض....
باورم نمی شد...این مهرداد بود که داشت اینارو می گفت....چندقدم رفتم عقب...چشمام گرد شده بود....
اما با همون عصبانیت قبلیش اومد جلو...انگار براش مهم نبود توی راهروی بیمارستانیم....
_دختره ی احمق...بعداز سه سال برگشتیو تازه می گی سلام....این سه سال کدوم گوری بودی؟هان؟....نگفتی مامان بابات چی کار می کنن؟....یعنی انقدر مغزت تهی شده؟توی این مدت فک نکردی؟حتی واسه یه ساعتم شده بود بشینی فک کنی...اصلا همه به کنار....به اون شوهرت....حتی واسه طلاقم اقدام نکردی؟تو...تو....
هیچی دیگه نگفت با عجله رفت....همونطور زل زده بودم به جایی که دیگه مهرداد نبود...دوباره یاد شوهرم...یاد همه ی بدبختیام...کاش برنمی گشتم...پشیمان شدم مثل بیشتر مواقع...
با پریشونی سوار آسانشور شدم...کاش اصلا واسه انتخاب رشته تهرانو نمی زدم...کاش همون شیراز می موندم...همش تقصیر آقای دکتر بود که می پفت بالاخره که واسه ی همیشه نمی تونم توی خفا زندگی کنم...ازش قول گرفته بودم به کسی نگه من برگشتم...به هیچ کس...هنوز تکلیفم با خودمم مشخص نبود....یه اینترن کنارم توی آسانسور بود هرچی نگاهش کردم نشناختمش...بایدم نمی شناختمش!
هرچی کردم یادم نیومد بخش نورولوژی طبقه ی چندم بود.
_ببخشید خانوم دکتر بخش اعصاب طبقه ی چندمه...؟
دختر سرشو به سمتم گرفت..خستگی از سروصورتش می بارید.
_طبقه ی سوم...
_واسه ثبت نام باید بریم کجا؟
چندلحظه موشکافانه صورتمو کاوش کرد:رزیدنت جدید هستین؟
لبخندی زدمو گفتم:آره...تازه رزیدنتی قبول شدم...البته خودمم دانشجوی اینجا بودم اما واسه مدتی رفتم شیراز...
چاپلوسانه لبخندی زدوگفت:وای...پس ماه بعد شما میشید رزیدنتم...از دیدنتون واقعا خوشحالم...شما اول برید پیش رئیس گروه ...راستش خودم دقیقا نمی دونم واسه ثبت نام رزیدنتی باید برین کجا....
_ممنون عزیزم...
شاید دو،سه سال ازش بزرگتر بودم با این همه احساس بزرگی نسبت بهش داشتم....
+++++++++++++
چند ضربه به در اتاق زدم و درو باز کردم.منشی همون منشی رئیس قبلی بود...خانوم عزیزی...چندلحظه خیره نگام کرد انگار به نظرش آشنا میومدم....اما چیزی نگفت:بفرمایید؟
_واسه ثبت نام اومدم گفتن بیام پیش دکتر آزادی..
_بله...فعلا یکی دیگه از رزیدنتهای جدید پیششونه..صبرکنید بعداز ایشون شما برید داخل...
_ممنون..
روی یکی از صندلی ها نشستم و به زمین خیره شدم...نمی دونستم چی پیش میاد...
_ببخشید من شمارو جایی دیدم؟خیلی چهره تون آشناست
به صورت منشی خیره شدم لبخند تلخی زدمو گفتم:دانشجوی همین جا بودم...دوره ی استاژریمو اینجا بودم...
_گفتم خیلی آشنا به نظر می رسین...
در اتاق دکتر باز شدو رزیدنت جدید اومد بیرون.خانوم عزیزی روبه من گفت:می تونی بری داخل
سری به معنای تشکر تکون دادمو رفتم داخل.آقای دکتر سرشو خم کرده بود و تند و تند داشت یه چیزایی می نوشت.تا صدای پامو شنید سرشو بالا گرفت...چندلحظه خیره خیره نگام کرد....توی این مدت فقط ارتباط تلفنی داشتیم....
_سلام آقای دکتر...
ازجاش بلند شدو یه لبخند زدو اومد سمتم:به به...خانوم دکتر...علیک سلام....
دستمو پرفتو فشردو گفت:نگفته بودی امروز میای فک کردم لا اقل هفته ی بعد برمی گردی
_همه چی یه دفه ای شد...ببخشید که اطلاع ندادم...
_خواهش می کنم عزیز دلم...سها کو؟میاوردیش....
_خوابیده بود...نیاوردمش....
_تنها تو خونه خطرناک نیست؟
_نه...بچه ی عاقلیه...خیلی هم باهوش...واقعا مطمئنه....
لبخندی زدوگفت:راحت باش بشین...
روی کاناپه ای نشستم آقای دکترهم کنارم نشست و گفت:حالت چه طوره؟
_بدنیستم...مثل همیشه...
_حتما بیشتر واسه کارای طلاقت زدی تهران...
چندلحظه مکث کردم:آره دیگه...نمی شه همیشه توی این حال بمونم...باید طلاقمو بگیرم...
مثل همیشه نه درمورد آئین حرفی زدو نه من چیزی پرسیدم.
_خب...توافقی می خوای باشه دیگه؟نه؟
_آره...اونطوری بهتره...
چندلحظه رفت تو فکر:نمی دونم اون چی کار کنه...فک می کنه خودتو گم و گور کردی...من بهه هیچ کس در مورد تو چیزی نگفتم...به نطرم...ببین...سمانه جان بهتره خودت باهاش حرف بزنی درمورد طلاق....
برق از سرم پرید:چی؟نه آقای دکتر....
_عزیز من اونموقع همه فک می کنن من می دونستم تو کجایی ولی بهشون چیزی نگفتم...این خیلی بده...
_اما من نمی....
_سمانه جان...یعنی چی که نمی تونی...تو باید بتونی باهاش برخورد کنی...بالاخره که همدیگه رو توی بیمارستان می بینید...
سرمو انداختم پائین...
_نگران روبه رو شدن باآتوسا هم نباش...اونم آئینو ول کردو رفت خارج...
اولش منظورشو درک نکردم اما بعدش تازه جمله شو فهمیدم....باورم نمی شد...یعنی آتوسا آئینو ول کرده بود...هیچ عکس العملی نشون ندادم....
_برو خونه ش....توی بیمارستان باهاش صحبت نکن....چون...چون آئین اوضاع روحی روانیش وحشتناکه....خیلی اوضاعش خرابه....فقط باهاش آروم حرف بزن...و زیاد گیر نده...باهاش تند برخورد نکن...اگه...اگه چیزی گفت یا حتی فحشتم داد جوابشو نده...چون داغونه....خیلی داغون...
باورم نمی شد....پس اونم اوضاعش بهتراز من نبود....چشمام خیس شد اما همون بی تفاوتیو حفظ کردم:باشه...سعیمو می کنم...
عصر خونه ست؟
_اره....خیلی وقته هیچ جایی جز بیمارستان نمیره....
دلم واسش سوخت...چرا ما دوتا انقدر نحس بودیم....؟
+++++++++
برای آخرین بار توی آینه خودمو نگاه کردم...مانتو مشکی با شلوار جین لوله ای مشکی پوشیده بودم بایه شال طوسی و سفید....خیلی وقت بود آرایشم شده بود فقط یه رژلب کم رنگ....دیگه از اون دختر شاد هیچ خبری نبود....حالا یه زن 28 ساله ی زجر کشیده ی بدبخت بودم....فقط همین...
دست سهارو گرفتم....باید تکلیف سهاروهم مشخص می کردم...سها که واسه همیشه نمی تونست بی شناسنامه بمونه...
_مامان می ریم کجا؟
_می ریم...می ریم پیش بابات...
حس کردم هیچ درک خاصی از بابا داشتن نداره چون هیچ عکس العملی نشون نداد.
_مامان بعدش بریم شهربازی؟می خوام واسم اونجا پشمک بخری...میریم؟
_اگه شد آره...
_قول بده!
نگاهی بهش انداختم بهم خیره شده بود تو چشماش تمنا موج میزد،نمی خواستم الکی بهش دروغ بگم:قول میدم اگه تونستم ببرمت....
جواب دلخواهشو نگرفته بود واسه همین بی حوصله نگام کرد.
باهم وارد کوچه شدیم...ازاین محله هیچ شناختی نداشتم زمانی هم که تهران بودمم زیاد از این محله رد نمی شدم:خب از کجااا بریم؟
دست سهارو گرفتم وبا هم راه افتادیم.
++++++++++
mahsa.nadi
چقدر ذهنم درگیر بود، توانایی رویارویی با آئین رو نداشتم اما چاره هم نداشتم، منظور دکتر چی بود که آتوسا ولش کرده؟اصلا چرا ولش کرده؟خدا چقدر سوال داشتم...اصلا چی شد؟هرچی به خودم فشار آوردم نفهمیدم که چی شد، کاشکی حداقل همون موقع میموندم و جواب سوال همو میگرفتم...
تما طول راه این چند سال تنهایی مثل فیلم از جلوی چشمم رد میشد، روزی که برگشتم شیراز، چقدر داغون بودم، بیچاره خاله زهره چقدر ترسیده بود، تا چند مدت توی خونه میموندم و هیچکاری نمیکردم، چه سختیهایی که سها نکشید، واقعا اگه خاله زهره و عمو علی نبودن من چی کار میکردم؟احساس تنفر از آئین بعد از چند سال دوباره توی خودم حس کردم، خیلی وقت بود هم چین حسی نداشتم از وقتی برگشتم شیراز از همون روزی که تصمیم گرفتم روی پای خودم به ایستم و با کمک سهند دوباره برگردم سر درسم، با یاد آوری اسم سهند لبخندی روی لبم اومد.
چقدر توی این مدت به من کمک کرده بود، اگه این خانواده نبودن نمیدونستم باید چکار کنم، هیچ وقت یادم نمیره که هیچ چیز به روم نیاوردن و حتا سؤالی نکردن، خوب شاید دکتر آزادی برای عمو علی گفت بود. مسبب همهٔ این سختیها آئین بود، واقعا چرا باید میرفتم و باهاش صحبت میکردم بازم من باید میرفتم سراغ اون من حتا حالا برای طلاق هم باید التماس میکردم.
-آقا نگهدارید لطفا
تاکسی:اما هنوز نرسیدیم خانوم
-ممنون همینجا پیاده میشم
تاکسی:چشم
چه مرگم شده بود، خیلی وقت بود از این حسها نداشتم، دیونه تو که خودت رو پیدا کرده بودی، فکر میکردم توی این مدت از این سختر شده باشی، هنوزم مثل دختر بچهها مثل اون موقعها که تجربه نداشتی دست و پات میلرزه...نه این حرفها نیست احساس میکنم بی پشت و پناهم، چقدر دلم واسه مامان اینا تنگ شده بود، اما با چه رویی میرفتم اونجا..ولی باید بری، آخرش که چی، توی این مدت فقطا تماسهای تلفنی کوتاه داشتم، چقدر مامان رو عذاب داده بودم، جراتش رو نداشتم..آهان بذار برم پیش سامان، اون میتونه پا در میونی کنه مامان و بابا سخت نگیرن.
یادم به آخرین تماس مامان افتاد
مامان:سمانه اگه اومدی که اومدی نیمدی دیگه اسم ما رو هم نیار
-ولی مامان، صدای بابا از اون پشت آمد(خانوم این حرفا چیه چرا به این بچه سخت میگیری بذار راحت باشه، اون الان توی فشار)
مامان:چه فشاری، پسر الان راست راست داره زندگیش رو میکنه اون وقت این بچه باید توی شهر غربت ، گریه امونش نداد، و گوشی رو ول کرد
سامان:سمانه جان میدونم که میدونی خیلی دوست دارم که باشی اما توی فشارت نمیذاریم، حرفهای مامان هم بذار پای حس مادری، نگران نباش.
اما من نگران بودم، از اون به بعد دیگه مامان با من حرف نزد، فقط بابا و سامان با من تماس داشتن، ساسان هم فقط چند بار تماس داشت میگفت گرفتارم اما میدونستم اینطوری نیست، اون از من خوشش نمیاد از اولش با ازدواج من و آئین مخالف بود، نمیدونم چرا اما بود.از مامان خورده نمیگرم چون خودم هم از دست خودم اعصابی بودم عروسی داداش کوچیکم نرفتم اونم با یک عذر بدتر از گناه، حالا با چه رویی میخواستم برم خونش. راهی که باید برم
-سها دوست داری بریم پیش دایی سامان؟
سها:آخ جون آره
سامان توی این مدت یکی دوباری به ما سر زده بود، از وقتی هم ازدواج کرد برگشت تهران و موندگار شد، چقدر دلم براش تنگ شده بود، کوچیکی رابطهٔ خوبی باهم نداشتیم بچههای پشت سر همی بودیم دیگه، اما از وقتی فهمید چی به سر زندگیم اومد خیلی برام دل سزوند کلی هم شاکی بود چرا بهش زودتر نگفتم، هیچ وقت فکر نمیکردم سامان اینطوری باشه، اما بقول خاله زهره خانواده آدم گوشت هم بخورن استخون همو پرت نمیکنن، راست میگفت. رفتیم دست گّل با شیرینی بخریم بریم خونه سامان، چه دلشوریی داشتم، مخصوصاً که زنش رو برای اولین بر میخواستم ببینم.
اصلا نمیدونستم باید چکار کنم، فقط میخواستم چند روزی به خودم استراحت بدم تا با شرایط جدید کنار بیام و بد برم سراغ آئین، روبرو شدن با اون برام خیلی سخت بود، وقتی داشتم میومدم فکر نمیکردم خودم باید باهاش صحبت کنم واسهٔ همین خیالم کلی راحت بود اما الان گیر کرده بودم و راهی هم نداشتم. توی تاکسی داشتم به اتفاق امروز فکر میکردم، دلم واسه شادی هم تنگ شده بود اما با رفتار امروز مهرداد فکر نمیکنم جرات رفتن به اونجا رو داشته باشم، از سوال پس دادن خستم و حوصلهٔ توضیح رو ندارم، کاشکی هیچ وقت هیچ کس عزم توضیح نخواد.
سها:مامان کی میرسیم؟
-الان دیگه میرسیم گلم.شکر خدا خونشون آسون بود راننده تاکسی مارو دقیقا جلوی ساختمون پیاده کرده. قلبم چقدر تند میزند حتا سها هم متوجه هیجان من شده بود
سها:مامان خوشحالی؟
-آره عزیزم. با هر زحمتی بود زنگ رو فشار دادم
سامان:بله؟
-منم سامان. جوابی نشنیدم، فکر کردم آیفون رو گذشته، اشک توی چشمم جمع شده بود، بازم اشتباه کرده بودم، اما نه سامان در ساختمون رو باز کرد انگار تا خود دم در دوید باشه نفس نفس میزد
سامان:ساما.. عنه. .خودتی؟
-آره مگه نمیبینی و لبخندی زدم
سها:سلام دایی جونی
سامان:سلام عزیزم، کی اومدید؟
-میذاری بیایم تو یا میخوای همینجا همهٔ سوال هاتو بپرسی؟
سامان:آخ ببخشید بفرمائید توی
قسمت سوم
از جلوی در کنار رفت تا من و سها بریم داخل.نگاهی به لابی ساختمونشون انداختم.مثل نمای ساختمان داخلش هم شیک بود.سامان کنارم ایستاد و گفت:
-سمان چرا ماتت برده؟
یه شوقی ریخت تو دلم برعکس همیشه که اگر سمان صدام می کرد دعواش می کردم اینبار با مهربونی نگاش کردم:
-دلم برای سمان گفتنات تنگ شده بود!
خندید.
-بیا بریم بالا الان همه دارن به ما نگاه می کنن.
دستمو گرفت و به سمت آسانسور حرکت کرد.دربون ساختمان با کنجکاوی به ما نگاه می کرد.سامان لبخندی به روش زد و دکمه ی آسانسور رو فشرد.با لذت به چهره ی مردونه و جذابش نگاه کردم.واقعا دلم براش تنگ شده بود...با اینکه فقط چند ماه بود ندیده بودمش اما حس می کردم دلم خیلی بیشتر از این چیزا براش تنگه...از دیدن مامان چه حسی بهم دست می ده؟ناخودآگاه اشک توی چشمام جمع شد...دلم برای مامان و بابا خیلی تنگ شده بود...صدای دینگ باز شدن در آسانسور منو به خودم آورد.سرم رو بلند کردم سامان دست سها رو گرفته بود و به چهره ی من خیره شده بود.صورتش خیس از اشک بود همونطور که مارو به سمت بیرون آسانسور هدایت می کرد گفت:
-نمی دونی مامان چقدر دلتنگته...بعضی شبا تو خواب صدات می کنه....همش سمانه سمانه ورد زبونشه....گاهی اشتباهی پریا رو به اسم تو صدا می کنه و بعد اشک تو چشماش جمع می شه می گه "خدا اگر سمانه ام رو ازم دور کرد به جاش یه گل دیگه مثل تو برام فرستاد....نمی دونم چرا حس می کنم تو هم بوی سمانه رو می دی!" بودنت که برامون حسنی نداشت حداقل نبودنت زن مارو عزیز کرد....
حرفاش اشک و لبخند رو باهم مهمون صورتم کرد.
قبل از اینکه زنگ بزنیم در واحدی که کنارش ایستاده بودیم باز شد.یه دختر جوون و بینهایت زیبا توی چارچوب در ایستاده بود و با کنجکاوی به من نگاه می کرد.چمن چشماش تو آب شناور بود!به روش لبخند زد حتما پریا بود.وسط چشمای زیباش رو ازسامان شنیده بودم و واقعا هم حق داشت پریا چشمای فوق العاده ای داشت.قبل از من پریا به خودش اومد و قدمی جلو گذاشت و با گرمی مرا در آغوش گرفت.و با صدای نازک و زنگ دارش که مهربونی توش موج می زد زیر گوشم گفت:
-خوش اومدی سمانه خانم.....خیلی دلم می خواست ببینمت...سامان خیلی ازت تعریف می کنه و واقعا هم به همون خوبی هستی که سامان می گفت و ...به همون زیبایی...
باید جوابی به حرفای محبت آمیزش می دادم از این رو گفتم:
-منم خیلی دوست داشتم ببینمت اما زندگی فرصتش رو ازم گرفته بود....اما حالا خوشحالم که می بینمت خانم خانما.....
سامان پرید وسط حرفم و گفت:
-خیلی خوب بسه دیگه این هندی بازیها رو بذارید برای بعد جلوی در و همسایه زشته برید داخل ببینم....
و با دست مارو به سمت داخل هل داد!
نگاهم رو بی اختیار به سمت وسایل خونه کشیده شد دلم می خواست ببینم پریا همون قدر که زیباست خوش سلیقه هم هست یانه!و واقعا هم خونه اش رو زیبا چیده بود همه ی رنگ ها با هم هارمونی داشتند و هر چیزی توی بهترین جای ممکن قرار داشت...
-خونه تون خیلی خوشگله و واقعا زیبا چیده شده!
رو به پریا ادامه دادم:
-واقعا خوش سلیقه ای ولی نمی دونم چرا کج سلیقگی کردی و زن داداش من شدی!
صدای خنده ی پریا بلند شد و چال روی گونه اش نمایان شد.سامان یه پس گردنی بهم زد و گفت:
-نیومده دشمنیت رو شروع کردی؟همه بده عروس رو می گن تو بده داداشت رو!
خندیدم.بعد از مدتها از ته دل خندیدم.انگار تو خونه شون پر از معجزه بود پز از حس دوست داشتن بود پر از محبت بود و پر از هر چیزی که توی خونه ی من و آیین نبود.....جلوی اشکام رو گرفتم تا دوباره به چشمام هجوم نیارن.....
-آدم باید همیشه حقیقت رو بگه داداش من از قدیم هم گفتن حقیقت تلخه!
پریا لبخند مهربونی زد و چشمکی به من زد و گفت:
-حق با توئه سمانه جان....سامان تنها اشتباه زندگیه منه!
سامان با چشمای گرد شده به پریا خیره شد و گفتک
-تو هم؟بابا من شوهرتم این خواهر شوهرت!ما نزدیک یک ساله با همیم اما این الان اومد!تو سریع منو به این فروختی؟
پری پشت چشمی براش نازک کرد و گفت:
-مهم اینه که سمانه جون حرف منو می فهمه منم حرف اونو تازشم برای دوستی قدمت مهم نیست که عمق مهمه!
سامان خودش رو روی مبل انداخت و سها رو هم روی پاش نشوند و با لحن بچه گانه ای گفت:
-می بینی دایی؟اینا با هم دست به یکی کردن و می خوان من رو اذیتت کنن تو که با اینا نیستی که؟
سها با شیرین زبونی گفت:
-مامانم همیشه راست می گی منم هر چی مامانم بگه می گم.
پریا با صدای بلند خندید و گفت:
-دیدی سامان بچه هم فهمید اما تو نمی خوای بفهمی؟
سامان کوسن روی مبل رو به سمتش پرت کرد و گفت:
-خواهرم رو دید خوب زبون در آوردیا!من برم بیرون بهتره فکر کنم....برای شام چی می خورید بخرم؟
سریع گفتم:
-زحمت نکش سامان ما برای شام نمی مونیم می ریم....
پریا سریع گفت:
-نه نمی زارم برید ما تازه شمارو پیدا کردیم!
-نه دیگه پریا جان ایشالا بعدا دوباره مزاحمتون می شیم!
سامان قبل از پریا جواب داد:
-فکر کنم بدونی خف یعنی چی؟پس نذار خودم برات بگم اینجا بچه نشسته خوبیت نداره خودت بفهم باشه؟
خندیدم.
سامان به سمت در رفت و گفت:
-تا من بیام پشت سرم غیبت نکنیدا!
پریا در را پشت سرش بست و گفت:
-اوف چقدر حرف می زنه این سامان....ای وای چرا وایسادی سمانه جان برو بشین خانم منم الان برات یه شربت خنک می آرم عزیزم....ببخشید یکم هول شدم!
به روش لبخند زدم و روی مبل کنار سها نشستم.دختر خونگرمی بود مهرش به دلم نشست.با سینی شربت برگشت و روی میز گذاشت و خودش هم رو به روم نشست و گفت:
soshyans
قسمت چهارم
گفت:سامان میگه واسه تخصص قبول شدی؟
_آره...امروزهم رفتم واسه ثبت نام...
_تخصص چی؟
_اعصاب....خیلی نورولوژی رو دوس ندارم....نمی دونم چرا انتخابش کردم....اصلا مدتهاست هیچی برام فرقی نداره.....
دوباره داشتم می رفتم تو فاز دپرشن پریا هم فهمید.حس کردم اون می دونه چی به سرم اومده یعنی سامان بهش گفته چون لبخند رو لبش ماسید و یه لحظه خطوط صورتش رنگ دلسوزی گرفتن....نمی خواستم اینو ببینم...نمی خواستم دلسوزی رو توی صورتش ببینم....برای همین خودم بحثو عوض کردم.
_سامان می گفت شاغلی....
_اوهوم....توی یه آموزشگاه کنکوری زیست درس می دم....
_لیسانس؟
_نه فوقمو پارسال گرفتم....وای سمانه نمی دونی تدریس چه قدر سخته...فکرشم نمی کردم اینطور باشه...بچه ها پدر آدمو در میارن....حالا خیلی هم بچه نیستن ماشالله هرکدوم هفده هجده سالشونه اما درست مثل بچه های هفت ،هشت ساله....
خندیدم و گفتم:مگه خودتم یه روزی دانش آموز نبودی؟یادت نیست خودمون چی به سر دبیرامون میاوردیم؟
_بودیم اما نه این طور....کلاس میان واسه هرچیزی غیر از درس خوندن...والله نوبره...
لبخندی زدمو گفتم:بچه های این دوره....خدا عاقبتمونو به خیر کنه....
پریا لپ سهارو کشیدوگفت:کلاس چندمی خوشگل؟
سها نگاهی به من کردو بعدش آروم و با خجالت گفت:میرم پیش دبستانی...مدرسه نمیرم...
_قربونت برم....
حس می کردم خیلی کنجکاو شده زندگیمو از زبون خودم بشنوه اما دلم نمی خواست مرورش کنم....دیگه حالم از مرورش به هم می خورد!
برای اینکه فکرشو منحرف کنم گفتم:متولد چه ماهی هستی؟بهت میاد بچه ی بهار باشی!
ابروشو بالا انداخت و گفت:اردیبهشت...چه طور حدس زدی؟
_همینطور...
_توچی؟
_دی...
_یکی از خواهرای منم دی ماهیه...
بعد از نیم ساعت بالاخره سامان هم با چندتا بسته توی دستش اومد.سها سریع رفت کنارش و توی نایلونا سرک کشید....
_سها خانوم چیزی که می خوای اینجاست...
سامان دستشو تو جیبش کردویک بسته دراژه بیرون آورد.سها با شوق گرفتشو رفت یک گوشه نشست و تا تموم شدنش آروم همونجا موند.
بعد از شام همش حس می کردم سامان می خواد چیزی بگه ...نمی دونم چی بود....ولی نمی گفتش به چه دلیلی نمی دونم....
پریا بعداز شستن ظرفا کنارم نشست و گفت:راستی سمانه جان شما الان کجا زندگی می کنی؟
_یه خونه ی کوچولو و نقلی اجاره کردم...نمی خوام برم پیش مامان اینا بشم سر بارشون...اگه برم اونجا مامان که نمی ذاره یه قلم چیز واسه خونه بخرم و خرج منو سها رو میندازه گردن بابا....خب حقوق یه بازنشسته مگه چه قدره...
_کدوم محله هست خونه ت؟آدرس نمی دی که نیایم خونه ت؟
خندیدیم و بهش آدرسو دادم وقتی قیمت رهن و اجاره ی خونه رو پرسیدو بهش گفتم رو کرد به سامان:سامان شنیدی؟چه قدر خوب...من همش می گم به این سامان بیا بریم یه خونه ی بزرگتر بگیریم...چسبیده به این خونه ی یه خوابه...هی آدم دلش می گیره...می گم ماهم بیایم اونجاها خونه اجاره کنیم...
وبا استفهام به سامان خیره شد.سامان هم گفت:بی خیال بابا....مگه چندنفریم ما که این خونه واسمون کوچیک باشه؟
_خب بازم...!
وبا حالت قهر سرشو برگردوند و اداشو در آورد.خندیدم...اما دلم گرفت...چرا منم نمی تونستم همچین زندگی آرومی داشته باشم....چرا تموم کائنات در تلاشن که منو به خواسته هام نرسونن...لعنت به بختم....
ساعت حدود یازده و نیم بود که من واسه رفتن آماده شدم پریا خیلی اصرار کرد بمونم اما نمی خواستم...شاید حوصله شو نداشتم...سامان هم گفت که خودش می رسونم...وقتی نزدیکای خونه بودیم گفت:سمان واسه...واسه طلاقت چی کار می کنی؟
پس این بود چیزی که همش داشت می جویدشو نمی گفتش....
نگامو از پنجره انداختم بیرون:نمی دونم...قراره برم باهاش حرف بزنم...ببینم حرفش چیه؟
_غلط کرده حرفی داشته باشه...مرتیکه!کی می خوای بری باهاش حرف بزنی؟
_نمی دونم....احتمالا فردا صبح می خوام تا این مدت که نمی رم بیمارستان تکلیفم مشخص شه...چون بعداز اون سرم خیلی شلوغ می شه...
دیگه چیزی نگفت....
+++++++++
حالم خرابتر از اونی بود که فکر می کردم....هر چی مامان اصرار کرد شب بمونیم قبول نکردم و از سامان خواستم مارو به خونه برسونه...وقتی سها رو روی تختش گذاشتم اشکام روی گونه ام روون شد....باورش برام سخت بود....اگر سها به آئین دل می بست و از پیش من می رفت چی؟تنها چیزی که از گذشته برام مونده بود سها بود!
نمی دونستم باید چیکار کنم حتی نمی دونستم باید کاری بکنم یا نه!
از پنجره به بیرون خیره شدم...بارون نم نمی شروع شده بود...دلم هوای قدم زدن زیربارون رو داشت...مانتوم رو از جالباسی برداشتم و پوشیدم.کلید را هم از روی میز برداشتم.سرکی به اتاق سها کشیدم ... مثل یک فرشته ی کوچک روی تختش خوابیده بود پتوش رو روش مرتب کردم و از خونه خارج شدم....
چشمای منم پابه پای ابرهای آسمون می بارید.......
نمی دونم چقدر گذشت یا چقدر زیر بارون قدم زدم وقتی به خودم اومدم که کاملا از منطقه ی خودمون خارج شده بودم!
نمی دونستم ساعت چنده پولی هم همراهم نیاورده بودم تا بتونم با تاکسی برگردم.مجبور بودم مسیر اومده رو پیاده برگردم.لباسام خیس از بارون بود و نسیمی که می وزید باعث میشد احساس سرما کنم....وقتی رسیدم جلوی در خونه اذان صبح داشت پخش می شد...دلم یه جوری شده بود....یه حس آرامشی به روحم حاکم شده بود...بارون روحم و جسمم رو همزمان شسته بود!!!در اتاق سها رو باز کردم به صورت زیباش خیره شدم.هنوز خواب بود...همون طور که نماز صبحم رو می خوندم نمی دونم کی سر سجاده خوابم برد...
با تکون دستی چشم باز کردم.سهای کوچیکم بود که با مهربونی داشت نگاهم می کرد:
-سلام مامانی...چرا اینقدر می خوابی؟
دستش را زده بود به کمرش و حالا ایستاده نگاهم می کرد!
نیم خیز شدم و بغلش کردم و صورتش رو غرق بوسه کردم.سها بزرگترین لطف خدا بود که شامل حالم شده بود.شاید اگر سها نبود خیلی زود کم آورده بودم...
کمی باهاش بازی کردم و خندیدیم.از روی سجاده بلند شدم و نگاهی به ساعت انداختم.ساعت 7 بود.باید سریعتر اماده می شدم و خودم رو می رسوندم به بیمارستان.امروز اولین روز شیفتم بود!خدارو شکر کردم که سها رو زود خوابوندم و صبح زود بیدار شد ... برام خوب نبود که روز اول کار دیر برسم.یه بوسه ی محکم از گونه ی سها برداشتم و به سمت آشپزخانه رفتم و میز صبحانه رو چیدم.
***************
اول سها رو به مهد رسوندم و بعد خودم به سمت بیمارستان رفتم.هنوز تحت تاثیر قدم زدن دیشب حال خوبی داشتم و خنده روی لبام بود.وارد سالن بیمارستان شدم.شادی کنار بخش پرستاری ایستاده بود و با یکی از پرستارا صحبت می کردم رفتم جلو و از پشت دستم رو گذاشتم روی چشماش.
با مهربونی دستم رو گرفت و گفت:
-خوش اومدی سمانه!حتی بیمارستان هم بی تو صفایی نداشت!
پرستاری که طرف صحبت شادی بود حالا با نگاهی متحیر به من خیره شده بود.از توی چشماش می تونستم بخونم که چقدر دلش می خواد سر از کار من در بیاره اما حوصله نداشتم که بخوام از روز اول جواب سوال بشم و زندگیم رو برای همه شرح بدم.
-شادی جون من برم سرکارم.عصر کی می ری خونه؟
-ساعت 5 تو چی؟
-منم 5 میرم جلوی ورودی بیمارستان منتظرتم تا با هم بریم کمی هم توی راه صحبت کنیم.
-باشه سمانه منم حرف برای گفتن زیاد دارم!
دستی براش تکون دادم و رفتم شیفتم رو تحویل گرفتم و مشغول کار شدم.
توی همین یک ماه که بیکار بودم دلم پر از دلتنگی شده بود برای کار کردن!تمام کارام با هیجان و علاقه انجام می دادم.انقدر ذوق داشتم که قرارم با شادی رو فراموش کرده بودم!
با تماس دستی به شونه ام به عقب برگشتم.شادی بود!
-دختر تو خجالت نمی کشی منو جلوی در میکاری؟واقعا من به تو چی بگم؟یه نگاه به ساعتت بنداز!
چشمام به سمت صفحه ی ساعتم کشیده شد.5:30 بود!با دست به پیشونیم زدم و گفتم:
-ببخشید حواسم به کارم بود و قرارم با تو فراموشم شده بود!چند دقیقه وقت بدم تا لباسم رو عوض کنم و بیام.
به سرعت لباسام رو تعویض کردم و برگشتم پیش شادی.
توی مسیر رسیدن به مهد کودک تمام اتفاقاتی که توی این سه سال برام افتاده بود و سختی هام رو برای شادی تعریف کردم.گاهی به اتفاقات بامزه می خندیدیم و گاهی با یاد سختی ها و دوری ها دوتایی اشک می ریختیم...
شادی اول منو به خونه رسوند و بعد خداحافظی کرد و به سمت خونه ی خودش رفت.انقدر غرق در صحبت در مورد زندگی من بودیم که فرصتی پیش نیامد تا شادی حرفی از این سه سال زندگیش بزنه.خیلی دلم می خواست بدونم چرا تا حالا بچه دار نشدند!فکر می کردم وقتی برگردم شادی یه بچه ی 1 یا 2 ساله داره اما حالا چیزی که می دیدم خلاف این قضیه بود و به نظرم بعید می اومد که شادی ای که تمام عمرش عاشق بچه ها بود تا حالا بچه دار نشده باشه!!!به نظرم رسید مشکلی این وسط هست!!!و خوب من هم باید صد در صد از این قضیه سر در میاوردم!!!
sabra1361
صبح زود بیدار شدم و بعد از اینکه سها رو به مهد رساندم به سمت بیمارستان حرکت کردم.توی محوطه همون خانم دکتر روز اول رو دیدم از دور برای هم سری تکون دادیم.باهیجان و شادی به سمت بخش حرکت کردم و پستم رو تحویل گرفتم.
وقت ناهار تصمیمگرفتم به خاله زهره یک زنگ بزنم . بعد از چند بوق سهند گوشی رو برداشت:
-بله بفرمایید.
- سلام سهند . چطوری ؟ خوبی ؟ مامان و بابا خوبن ؟
- -سلام سمانه جان خوبی؟
مکثی کرد و ادامه داد:
-از احوالپرسی های همه روزه شما خوبیم خدارو شکر . برگشتی پایتخت ما شهرستانی ها رو یادت رفت ؟
-این چه حرفیه ؟ باور کن خیلی به فکرتون بودم . ولی چه کار کنم گرفتار بودم بعدشم من بی معرفتم شما چرا یه زنگی به من نزدید ؟
البته من انتظاری نداشتم و به شوخی این حرف رو زدم!
-نه دیگه ما هم می دونستیم سرکار گرفتارید و وقت ندارید مزاحم نشدیم . بگذریم.خودت خوبی؟ سها خوبه ؟ خانواده ات رو دیدی ؟
-مرسی . ما خوبیم . آره دیدمشون . خوب راستش به اون سختی که فکرشو می کردم نبود . می دونی سهند تو این یه هفته مدام به خودم گفتم شاید نباید از اینجا می رفتم . شاید اگر می موندم تکلیفم زودتر از اینها معلوم می شد و این همه مدت کمتر عذاب می کشیدم . نمی دونم... ...
انگار داشتم با خودم حرف می زدم . آهی کشیدم و صحبتم رو قطع کردم . دلم نمی خواست ادامه بدم ! سهند گفت:
-اونقدر ها هم مطمئن نباش . شاید اگه همین الان برگردی به سه سال پیش دوباره همین کار رو بکنی . من که مطمئنم دوباره تو همین راه رو می ری .حالا هم خدا رو شکرکه خانوادت پشتتن و می تونی بهشون تکیه کنی . تازه ما هم هستیم . می تونی رو ما هم حساب کنی.
-خیلی ممنون . تو تو این مدت واقعا جای سامان و مهرداد رو برام پرکردی . نه فقط تو بلکه همه خانواده ات . راستی خاله و عمو و سحر چطورن ؟ دلم براشون تنگ شده.
-همه خوبن . مامان اینجا ایستاده می خواد باهات حرف بزنه . الان گوشی رو می دم بهش فقط یه چیزی...
می دونستم چی می خواد بگه . اما من دلم نمی خواست حرفی بزنم!
-چی شده ؟
از من و منش پیدا بود که دلش نمی خواد اسمشوببره...
-چی کار کردی ؟
-چی رو ؟
-می گم در مورد ... در مورد آئین چی کارکردی ؟ دیدیش ؟
می تونستم شرط ببندم مرد و زنده شد تا اسمشو ببره . با اینکه باهم دوست بودن ولی بعد از جریان من تقریبا رابطه شون قطع شد . سهند حتی یکبار هم اسم آئین رو جلوی من نمی برد . انگار می دونست با شنیدن اسمش هوایی می شم.
- دیدمش سهند . اما فعلا نپرس . اوضاع انطوری که فکر می کردم پیش نرفت
تن صدام بیاختیار پایین اومد . انگار که یهو پنچر شدم . لبخند تلخی روی لبام نشست.
-یعنی چی ؟ نمی فهمم ... توضیح بده لطفا!
خنده ام گرفت " نه به اون لحن دستوریش نه به لطفا آخرش " . سهند هنوز نمی دونست آئین از آتوسا جدا شده . منم دلم نمی خواست بهش بگم.
-هیچی سهند الان نمیتونم بگم . گوشی رو بده خاله.
-سمانه من نگرانتم . یعنی همه مون نگرانتیم . خواهش می کنم اگه مشکلی پیش اومده بگو . ببین ، خانم یکی از دوستای من تهران وکیل خانواده است . اینطور که شنیدم خیلی هم تو کارش وارده . میتونم باهاش صحبت کنم بری پیشش . حتما کمکت می کنه!
"واقعا که سمانه .. ببین اینهمه آدم به فکرتن و توی بی عقل به فکر ... به فکر..."
صدای سهند توی گوشی پیچید:
-چی می گی ؟
-هان ؟ نمی دونم. حالا ببینم چی میشه . سهند من عجله دارم گوشی رو بده خاله می خوام صحبت کنم!
-لجباز ! ... باشه ... مواظب خودت و سها باش . از طرف منم ببوسش . گوشی دستت از من خداحافظ.
بعد از صحبت با خاله گوشی راگذاشتم و به فکر فرو رفتم!
راست می گن آدمها وقتی به شدت دنبال چیزی باشن بی اختیار به سمتش کشیده می شن . یا بهتره بگم کائنات اونها را به سمت هدفشون میکشونه!
بعد ظهر وقتی آماده شدم برم خونه یک آن زد به سرم به اتاق دکتر آزادی سربزنم . می دونستم نیست اما فکر کردم شاید اومده باشه . حداقل می تونم از منشی اش بپرسم برنامه اش چطوریه.
در زدم و چون صدایی نشنیدم دستگیره رو گرفتم و چرخوندم . کمی که لای در باز شد قلبم از حرکت ایستاد . آئین توی اتاق ایستاده بود . روبروی میز خانم عزیزی و پشت به در اتاق . داشتند با هم حرف می زند . توان حرکت نداشتم . دلم می خواست ...
خانم عزیزی که حس کرده بود کسی در رو باز کرده سرشو از پشت هیکل آئین نمایان کرد و گفت:
-بفرمایید ؟
نفهمیدم چطور در رو بستم و توی راهرو خودمو گم و گور کردم . سریع به محوطه رسیدم و از بیمارستان زدم بیرون . حتی نیم نگاهی هم به پشت سرم ننداختم . کنار خیابون که رسیدم نفسهام به شماره افتاده بود . خودم هم نفهمیدم چرا اینقدر سریع عکس العمل نشون دادم . اصلا از چی فرار می کردم ؟ انگار وقتی آئین رو می دیدم عقلم به کل تعطیل میشد . حالا این بار رو فرار کردی بعدا چی ؟
می دونستم اینجور عکس العملهای احساسی سریع ، نتیجه معکوس می ده و طرف مقابل پیش خودش خیالاتی می کنه که حتما خبریه اینطور فرار می کنه از من ! "خب که چی ؟ مگه خبری نیست ؟ مگه هنوز توی قلبت .... نه نه نه ... هیچی توی قلبت نیست سمانه خانوم یادت باشه . آخرین باری هم باشه که اینطوری گند می زنی مگه لولو دیدی ؟ لبخند زدم . همچینم شبیه آدمیزاد نیست . حالا که اینطور شد جریمه ات سنگین می شه ، امشب 50 بار می نویسی "من قوی ام . از هیچی نمی ترسم و هیچ کس نمی تونه سها رو از من بگیره و در خونسردی و آرامش کسی به پای من نمی رسه " و لبهام رو محکم به هم فشار دادم.
یه ماشین شاسی بلند کنارم ایستاده بود . بدون اینکه نگاهی کنم ، اخم کرده و به راهم ادامه دادم . حتما دیده ماتم برده و دارم می خندم فکر کرده دیوونه ام . یعنی آدم دو دقیقه هم توی خیابون نمی تونه خلوت کنه ؟
راننده اش داشت یک چیزهایی میگفت اما من محل نگذاشتم و همچنان به راهم ادامه می دادم . می دونستم اصلا نباید با این آدمها دهن به دهن گذاشت چون بدتر خودتو بی آبرو می کنن.
ناگهان صدای فریادشو شنیدم :
-مگه با تونیستم می گم سوار شو
یکباره داغ کردم و ایستادم . چشمام چهارتا شده بود . از شدت عصبانیت دوباره نفس نفس می زدم . دیگه نمی توستم خودمو کنترل کنم و هیچی به این پسره بیشعور نگم . همزمان به سمت ماشین برگشتم و دهنم رو باز کردم
...خفه شو آشغال بیشعور . همین الان گورتو گم می کنی و گرنه-
دهنم باز مانده بود که آئین از ماشین پیاده شد . خدای من این ... این .... پس چرا من ندیدمش ؟ چرا نفهمیدم...
سریع خودمو جمع و جور کردم و با همون ظاهر عصبی به آئیین که حالا روبه روم ایستاده بود زل زدم . لعنتی همیشه منو غافلگیر می کنه ! هی سمانه یادت نره که...
-وگرنه چی ؟
مثل دو تا گربه آماده حمله به همدیگه زل زده بودیم . فهمیده بود اونو اشتباه گرفتم ... اما منم کم نیوردم و گفتم:
-خجالت نمی کشی اینجوری دنبال خانم ها راه می افتی ؟ شانس آوردی که باباتو می شناسم و گرنه حسابتو می رسیدم.
پوزخندی زد و گفت:
. -حیف که نه حوصله کل کل دارم نه وقتشو . زود سوار شو کارت دارم
و ماشین رو دور زد و دوباره سوار شد . چه پررو . فکر کرده ازش می ترسم ! سرمو بردم کنار شیشه مقابلش و گفتم:
-به سلامت . سلام خدمت خانواده برسونید.
و دوباره راه افتادم . با قدمهایی مصمم و مطمئن . محاله آقا آئین . محاله .... چند قدم دور شده بودم . دیگه پشت سرم نمی اومد . اما من هم نگاهی نکردم. تقریبا مطمئن بودم رفته که یکباره صدای ترمز محکم ماشینی رو که پیچید جلوم و راه رو بست شنیدم . از ترس زبانم بند اومده بود . چند نفری کنار خیابون توجهشون جلب شد . خانمی که نزدیکم بود سریع اومد کنارم و پرسید:
-چیزیتون نشده ؟
آئین دوباره پیاده شده بود و داشت می اومد سمت من . با گفتن اینکه حالم خوبه اون خانم رو راهی کردم.
در ماشین رو باز نگه داشته بود تا سوار شم.
-هنوز بچه ای خانم دکتر ! ... بهت می گم کارت دارم ، نمی فهمی ؟
با غیظ گفتم:
-فکر نکن تو هم بزرگ شدی آقای دکتر ! ... این تویی که نمی فهمی من واقعا نمی خوام ببینمت...
با تمسخر در حالیکه نگاهی به سر تا پام انداخت گفت:
! منم اصلا مشتاق دیدنت نیستم . ولی متاسفانه کارت دارم . در مورد سهاست-
لحظه ای بی حرکت نگاهش کردم . یعنی چی کارم داشت ؟ ای خدا خواهش می کنم راضیش کن شناسنامه سها رو به من بده ... خدا جون هیچی ازت نمی خوام فقط سها رو از من نگیر ... صداشو شنیدم که گفت:
چرا معطلی ؟-
-نمی تونستی از همون اول بگی ؟
فکر کردی می خوام قربون صدقه چشات برم که برام ناز می کردی ؟-
و با پوز خندی رفت که سوار ماشین بشه . منم بی معطلی سوار شدم . از اون همه ناراحتی و هیجان سرم درد گرفته بود . با این همه می ارزید اگر آئین می خواست خبر خوشی بهم بده ... خدایا کمکم کن...
تا مدتی هر دو ساکت بودیم . طاقت نداشتم دلم می خواست زودتر بدونم چی کارم داره...
-خب ؟
"یعنی که منم منتظرم "و با نگاهی طلبکارانه در حالی که یک ابرو رو داده بودم بالا نگاهش کردم.
نیم نگاهی انداخت به سمت من و گفت:
-در مورد حرفهام فکر کردی ؟
وا رفتم ! فقط همین ؟
-همینو می خواستی بدونی ؟
شانه ای از سر بی تفاوتی بالا انداخت و گفت:
-نه ! ... تو فرصت داری هر چقدر می خوای در موردش فکر کنی ... البته بذار ببینم ... خب یک سال بیشتر فرصت نداری چون سال بعد سها باید بره مدرسه و نیاز به شناسنامه داره!
پیروزمندانه لبخند زد . برق چشماش هنوز هم ... اه ول کن سمانه ... ببین چطور داره اذیتت می کنه...
-چرا اونطور پا به فرار گذاشتی ؟
نه مثل اینکه جدی جدی کاریم نداشت و می خواست اذیتم کنه ! نمی دونم چرا با این فکر خوشحال شدم !؟ با این حال قیافه جدی گرفتم و محکم گفتم:
-فرار ؟ من فرار نکردم ! اما مثل اینکه تو دوست داری فکر کنی من فرار کردم و این همه دنبالم راه افتادی تا بفهمی چرا فرار کردم ؟ نه ؟ این بود کار مهمت ؟ نگه دار پیاده شم!
جمله آخر رو بلند گفتم . خشمگین برگشت به سمتم و گفت:
-بابام بهت نگفته منو عصبانی نکنی ؟ یه چشمشو نشونت دادم . اگه کمه بگو تا بازم نشونت بدم.
-بسه دیگه . خسته ام کردی . بگو چه کارم داری ؟ از وقت راه افتادی همه اش سئوالهای بی سر و ته پرسیدی.
برق شرارت رو به وضوح در چشماش دیدم . با خونسردی لبخندی زد و گفت:
از این به بعد آخر هفته ها رو سها باید با من بگذرونه.-
و منتظر عکس العمل من شد . اولش نفهمیدم چی گفت چند ثانیه مکث کردم تا حرفش رو هضم کنم و بعد صدای فریادم در ماشین پیچید:
-چی ؟ عمرا ... خوابشو ببینی آقای آزادی ... نمی ذارم دستت به سها برسه ... حالا می بینی ... وادارت میکنم شناسنامه شو خودت دو دستی بیاری تقدیمم کنی ... حالا می بینی ... کاری می کنم از تمام کارهای کرده و نکرده ات چنان پشیمون بشی که ندونی به کجا باید فرار کنی ... حالا می بینی ... این بار دیگه نوبت توئه که از این شهر بری آقای دکتر ... حالا می بینی!
از عصبانیت حرارتم بالا رفته بود . خون به صورتم دویده بود . سها رو می خواد ! آخر هفته ها ... محاله ... محاله بذارم آقا آئین ... می خوای اینطوری به خودت وابسته اش کنی و بعد ... نمی ذارم ... حالا ببین ... نمی ذارم!
نفسم دوباره به شماره افتاده بود . ماشین یک گوشه کنار اتوبان ایستاده بود . صورتش را به صورتم نزدیک کرد آنقدر که بی اختیار عقب رفتم . چشمان گشاد شده اش را به چشمانم دوخت و گفت:
! -خیلی اشتباه می کنی خانم کوچولو .... حالا می بینی
در رو باز کردم و پریدم بیرون . مغزم کار نمی کرد . سرم به دوران افتاده بود . صداشو شنیدم که گفت:
-به سلامت . سلام خدمت خانواده برسونید.
نه نباید کم بیاری سمانه . یه چیزی بگو که اونم بترسه ... یه چیزی که...
برگشتم سمتش سعی کردم شمرده شمرده حرف بزنم:
-به بابا سلام برسونید و بگید وکیلم گفته حتما به شهادتش در دادگاه نیاز هست . آخه می دونی که ... سرپرستی بچه رو به والدینی که تعادل روانی ندارن و زود عصبی می شن و هر لحظه هم یه چشمه از کارهاشون رو به بقیه نشون می دن ، نمی دن . خوشحالم که خودتم اینو می دونی!
زدم به هدف . فاتحانه آخرین نگاه رو بهش انداختم و از ماشین دور شدم.نفس عمیقی کشیدم و سوار اولین تاکسی شدم.قبل از اینکه ماشین حرکت کنه برگشتم و به عقب نگاه کردم آئین بهت زده به من خیره شده بود.لبخند فاتحانه ای روی لبهام نقش بست!
soshyans
با صدای ساعت گوشیم از خواب بلند شدم...خواب بدی دیده بودم...قشنگ بود اما واسه من تلخ...خیلی تلخ....خواب اون موقعی رو دیدم که تازه می خواستم برم شیراز و توی فرودگاه بودیم موقعی که با آئین داشتم روبوسی می کردم خیلی آروم طوری که انگار خودشم نمی شنید بهم گفت نرم و بمونم....وقتی سرمو بردم عقب تا نگاش کنمو ببینم تا چه حد راس می گه اون قیافه ش چیزی نمی گفت...انگار اون جمله فقط حرف دل خودم بود...وقتی بیدار شدم همچنان بوی تن آئین توی بینیم بود....خیلی طول کشید تا به خودم بیامو از روی تخت پاشم....
رفتم کنار تخت سها و آروم لپشو بوسیدمو کنار گوشش گفتم:ناناز مامان بیدار نمی شی؟می خوایم بریماااا....
سها توی جاش غلتی زد...درکش می کردم یادمه وقتی بچه بودم مامان به چه زوری صبحا واسه مدرسه بیدارم می کرد....
_سها جونم بیدار شو مامان...دیر می شه ها...تا من میرم دستشویی بیدار شدی ها....
از کنار تختش پاشدم و رفتم دستشویی وقتی بیرون اومدم سها با قیافه ی خواب آلودو چشای پف کرده و موهای ژولیده نشسته بود روی دسته ی مبل...
_مامانی تا تو بری دستشویی صبحونه ت حاضره...بدو خانومم...
ظرف عسل و کره رو گذاشتم روی اپن و چایشو شیرین کردم خودمم نشستم تا سها بیاد...داشتم واسش قمه می گرفتم که اومد و روی صندلی نشست.....چند لحظه خیره شد به منو عاقبت دستاشو آورد جلو و گفت:من چند بار بگم خودم بلدم لقمه بگیرم...
و بعد دست به سینه به من خیره شد...
_وای قربونت برم یادم رفت...اوکی...اشکالی نداره...من لقمه هارو خودم می خورم...تو هم واسه خودت لقمه بگیر....
بالاخره سها راضی شدو نشست به لقمه درست کردن...با ظرافت این کارو انجام می داد:مامان امروز بریم خونه ی عمو آئین....
ناخوداگاه تموم عضلاتم سفت شد....
_مامان....بریم؟
_نه عزیزم.... نمی شه....
_چرا....من می خوام برم پیش عمو....
حرفشو قطع کردم:یک بار بهتیه چیزی رو می گم گوش کن....
_مامان من می خوام برم ....من می خوام برم پیش عمو....اگه نبری منو خودم می رم...
_سها....به حرفم گوش بده....دوباره داری بد می شی ها.....
_ماماااان....من حوصله م خونه سر میره خب...عمو آئین همش واسم شکلاتو بستنی می خره......منو ببر
_خب به جاش عصر برگشتم از بیمارستان می برمت پارک.....
چند لحظه دقیق نگام کرد که نکنه باهاش شوخی کرده باشم بعدشم گفت:قول؟
_قول میدم...
دیگه چیزی نگفت.
سهارو رسوندم پیش رعنا و خودم هم با تاکسی دربست رفتم بیمارستان داشتم می رفتم سمت پاویون که روپوش بپوشم یه دفعه خوردم به یه نفر که اگه دستشو نگرفته بودم همه ی پله هارو با مخ تا پایین طی می کردم...اما حتی توی اون حالت نامتعادلی هم اون دست...اون گرما....اون حس واسم آشنا بود....سریع نگامو بهش دوختم....آب دهنمو به زحمت قورت دادم تا اومدم دستمو از دستش بیرون بکشم اون سریع تر منو به سمتی کشوند که می دونستم دفتر اتندها اونجاس....
می خواستم مقاومت کنم اما آبروریزی می شد....البته تا اونجاشم آبروریزی بود...مطمئنا منو آئین دست تو دست هم اونم با چهره ی رنگ پریده ی منو چهره ی برافروخته ی ائین واسه کسایی که اینترن و استاژر های جدید بودن چیز عجیبی بود....
دریه اتاقی رو باز کرد و تقریبا هولم داد داخل....در آخرین لحطه دستمو گیر دادم به مبل چرمی اتاقش تا نیفتم....وقتی کمی حالم جا اومد راست ایستادمو گفتم:دلیل این کارا چیه...شاید تو آبرو نداشته باشی اما من...
_دهنتو ببند....
توی چشماش خیره شدم:چی کارم داری دکتر؟
_که من تعادل روانی ندارم....که من سایکوز دارم.....خب بزار روشنت کنم من سادیسم هم دارم....گرفتی که؟
پس حرفای دیروزم واسش گرون تموم شده بود...از اینکه تا این حد عصبانیش کرده بودم لبخندی نشست رو لبم...انگار لبخندم حالشو بدتر کرد به سمتم خیز برداشت....با وحشت رفتم عقبو چسبیدم به دیوار...
_می خندی....یه کاری می کنم خندیدن از یادت بره....به من می خندی بدبخت...به خودت بخند....فک می کنی خیلی گذشته ی شاهکاری داری؟
ولوم صداش رفته رفته می رفت بالا....رگ گردنش زده بود بیرون نبض شقیقه شو حس می کردم....
لبخندم تبدیل شد به یه اخم...داشت تحقیرم می کرد...به خاطر عشقی که به خودش داشتم.....واسم گرون تموم شد حرفاش نتونستم تحمل کنمو فاصله ی بین خودمو خودشو طی کردمو درست جلوش ایستادم به طوری که نفسش می خورد به موهام که کج ریخته بود روی پیشونیم....
سرمو گرفتم بالا و تو چشماش خیره شدم:آره به تو می خندم...تو که می بینی من هیچی به سرم نیومده...خیلی راحتم با همه ی اون گذشته ای که ازش حرف می زنی کنار اومدم...اما خب...همه می دونن که تو.....
حرفمو آگاهانه تموم کردم می خواستم بیشتر حرصش بدم....فقط توی حرفام مونده بودم که این دروغا چه طور به ذهنم رسید...من با گذشته کنار اومده بودم؟من عین خیالمم نبود؟
داشت کبود می شد...درکش می کردم...
_که من....که من چی؟من روانیم؟آره؟....خب همه درس فک می کنن...شما هم داری اشتباه می کنی با یه روانی و سادیسمی خطرناک کل کل می کنی....
شرارت و جنونی که تو چشماش یه لحظه برق زد قلبمو لرزوند....
یه قدم رفتم عقبو آرومو لرزان گفتم:من دیگه باید برم فینگر کنم...تا خواستم از کنارش رد شم بازومو محکم گرفتو کشید سمت خودش:اول جوابتو بگیر بعد....
وهمزمان پرتم کرد روی مبل سه نفره ی اتاقش....فریادمو توی گلوم خفه کردم...تا خواستم بلند شم اجازه ندادونشست روی شکممو سنگینیشو انداخت روی پاهاش که دو طرفم روی مبل بود....مغزم تیر می کشید تی نمی تونستم فکر کنم....با دستم خواسنم هولش دم کنار که با یه دست هردو دستمو مهار کرد...دیگه داشت گریه م می گرفت...نباید میزاشتم....نباید....
_دیوونه....ولم کن....احمق عوضی.....
_خفه شو....
به چشماش نگاه کردم....خشم و جنون و عصبانیت و حرص....مدام تقلا می کرم و اونم مدام منو مهار می کرد.....دستشو سمت مقنعه م برد و با یه حرکت درش آوردو پرتش کرد روی زمین.....دیگه اشکام روی گونه هام می ریخت....
_می گم ولم کن.....آئین ....دیوونه....دیوونه ی روانی...تو باید بستری شی....تو مشکل داری......بایدم آتوسا ولت می کرد....
درحالیکه لحظه به لحظه عصبانی تر می شد شروع کرد به باز کردن دکمه های مانتوم....انقدر با سرعت اینکارو می کرد که حتی نمی دونستم داره دکمه هارو باز می کنه یاداره دکمه هارو از جا می کنه... دستام توی دستش بود واسه همین هیچ کاری نمی تونستم بکنم فقط فحشش می دادم .....
mona..scorpioبا اینکه سه سال تو آرزوی دوباره بوییدنش بودم ولی می دونم چرا اون موقع فقط می ترسیدم . آیین جنون آمیز نگاهم می کرد . جنون آمیز می خندید . رعشه تمام تنم رو گرفته بود .
دهانم رو بازکردم که دوباره فحشش بدم که غافلگیرم کرد . لبامو با لباش قفل کرد .
تو اون لحظه نه تنها لذت نمی بردمداشتم زجر می کشیدم . آیین محکم دستامو گرفته بود و اجازه ی هیچ کاری بهم نمی داد . با یه تاپ و با موهای پریشان و دستایی بسته لبام تو لبای آیین بود ...
اگه یه عکاس اونجا بود می تونستیم واسه اش یه سوژه ی بی نظیر باشیم ...
تو همون حالت بودیم دست از تقلا کشیده بودم که ... یهو در اتاق باز شد ... خدایا ... آبروریزی تا این حد ؟
همون پرستاری بود که اون روز با شادی حرف می زد همونی که می خوست سر از کارم در بیاره که اورد ... اونم چه جوری ؟
داشتم از خجالت می مردم ... همون طور وایستاده بود و داشت م رونگاه می کرد ...
آیین همون طور بی حرکت بد ولی هنوز دستامو سفت گرفته بود .
پرستار به حالت دو از اونجا رفت ...
آیین داشت نگام می کرد . حالا حالت نگاهش عوض شده بود ... یه چیزی مثل پشیمونی بود توی چشاش !
گریه ام گرفت ... تازه همه چی داشت درست می شد کسی نمی دونست من و آیین زن و شوهریم ... هه هستیم ؟
وای چه حرفایی که شت سرم زده نمی شد ...
گنگ بودم دستامو از دستای شل شده ی آیین بیرون کشیدم و مانتومو تنم کندم فقط یه دکمه اش سالم مونده بود بقیه دکمه هاش از جا دراومده بود .
مقنعه ام هم حسابی چروک شده بود .. با حیرونی خودمو جمع و جور کردم ...
- وایستا برسونمت
- نمی خواد برای من ادا در آری اون موقع که تو فکر آشغالت این چیزا ی گذشت لااقل درو می بستی
به سمتم هجوم آورد ولی حرکتی نکرد فقط گفت : گفتم می رسونمت ...
توان مقابله نداشتم سرمو تا آخرین حد ممکن پایین انداختم و از اتاق اومدم بیرون ... احساس می کردم همه بهم دارن نگاه می کنن ... توانایی اینکه دوباره بخوام تو این بیمارستان کار کنم رونداشتم .. حالا همه منو به چشم یه ...
حتی از تصورش هم تنم مور مور می شد ...
آیین به دنبالم اومد ... تو حیاط بیمارستان بی هیچ عکس العملی به سمت ماشین آیین رفتم ... اومد و در باز کرد
تو ماشین که سوار شدم داشت گزیه ام می گرفت ...
بعد یه مت آیین با لحنی که معلوم بود ناراحته گفت : سمانه جای ناراحتی نیس . چرا خودتو ناراحت می کنی ؟ ما زن و شوهریم ...
پوزخندی زدم و گفتم : آره ...
ادامه دادم ... ولی تواون بیمارستان مگه چند نفر اینو می دونن ؟ آیین تو آبروی من رو بردی حالا همه دیگه منو به یه چش دیگه می بینن اصلا ما زن و شوهر .. مگه بیمارستان اتاق خواب خونه اس ؟
و همچنان گریه کردم
با لحنی که اصلا ازش خوشم نیومد گفت : راس می گی ما اشتباه گرفتیم ... خوب می تونیم اشتباهمونو جبران کنیم ...
وای خدای من آیین دیوونه شده بود . منظورش رو گرفتم می خواست ادامه ی کارمونو تو خونه انجام بدیم ...
بور شدم . برگشتم سمتش گفتم : تو از جون من چی می خوای ؟
- خودت خوب می دونی
- اگه فک کردی سها رو میدم به تو کور خوندی ...
- پس شناسنامه اش هم مهم نیس دیگه ؟
نقطه ضعفمو پیدا کرده بود نمی دونم چی شد که گفتم : من خواستم سر تو منت بذارم که اسم سها تو شناسنامه ی جفتمون باشه ... مسلما بعد طلاق از تو پدر بهتری رو می تونه داشته باشه ...
حرفم که تمو شد سمت چپ صورتم می سوخت آیین بهم سیلی زده بود ...
- عمرا طلاقت بدم ...
- ای اشغال لیاقتت همون آتوسا بود که اونم عین آشغال انداختت بیرون ...
رگ گردنش متورم شده بود تا آخرین توانش داد زد ... خفه شو .... گم شو بیرون
و ماشین رو کناری نگه داشت ...
پیاده شدم و راهی کنار خیابان شدم . هنوز وایستاده بود و داشت نگاهم می کرد ...
آنقدرسرم درد می کرد که داشتم می مردم .
یه بی ام و جلو پم ترمز کرد . پسره فک کنم از من کوچیک تر بود . بی محلی کردم ول کن نبود .
- خانومی چرا گریه کردی ؟ بیا بالا خودم برات قاقا می خرم
زیر چشمی به ماشین آیین نگاه کردم . هنوز اونجا بود . یه حسی قلقلکم می داد که سوار شم ولی نه اینطوری همه چی خراب میشد
پسره هنوز داشت حرف می زد : چرا ناز می کنی ... بهت بد نمی گذره ها ...
یهو دیدم آیین با چشمای برافروخته رفت سمت پسره در ماشین رو باز کرد و پسر رو کشید بیرون و شروع کرد به کتک زدنش و فحش دادن : مرتیکه مگه تو خودت خانواده نداری به ناموس مردم گیر می دی ؟
پسره تو حین کتک خوردن به سختی گفت : ناموسه توئه ؟ خاک تو س بی عرضه ات کنن که نمی دونی ه طور نگهش داری ...
با این حرف عصبانی تر شد . پسره رو داشت می کشت رفتم سمتش به زور از پسره جداش کردم
آیین خواهش می کنم . ولش کن ... آیین ارزشش رو نداره ...
به زور کشیدمش کنار و بازو هاشو محکم گرفتم پسره سریع رفت . واقعا قیاف ی آیین ترسناک شده بود اگه یه کم دیگه ماجرا کش پیدا می کرد یه قتلی پیش می اومد .
پس دکتر حق داشت بیماری آیین جدیه ؟ تا به حال ندیده بودم در برابر یه موضوع اینقدر واکنش نشون بده .
اونم موضوعی که متعلق به من باشه ...
حالش خیلی بد بود نشوندمش رو صندلی شاگرد مطیعانه قبول کرد آروم شده بود اما من می ترسیدم . پشت رل نشستم و به سمت خونه اش حرکت کردم .
تا برسیم حرفی نزد ولی تمام تنش می لرزید .
جلو در خونه ریموت رو زدم در باز شد . آیین هنوز پیاده نشده بود . پیاده شدم و کمکش کردم . عضلاتش منقبض بود .
بردمش بالا . کلید رو از تو جیب کتش درآوردم و و درو باز کردم ... رفت تو به سختی روی مبل نشست
کلیدا رو جلوش تکون دادم و گذاشتم رو میز : اینا روگذاشتم اینجا . من رفتم
و پشتم رو بهش کردم . هیج نگفت . تا جلوی در رفتم که گفت :سمانه ؟
برگشتم سمتش و نگاهش کردم
- بمون !
تو دلم گفتم عجب رویی داره ... ولی واقعا خودمو مسبب می دونستم آیین مریض بد من خیلی تند رفتم .
و کنارش موندم ...
به پریا زنگ زدم و خواهش کزدم سها رو از مهد برداره ببره خونشون و گفتم که شب خونه ی یکی از دوستامم حالش بده ...
مانتومو درآوردم نگاهی به دکمه های قلوه کنش کرد و خندیدم بهش نگاه کردم فهمید لباس ندارم
گفت : تو کمد دیواری لباس هست
- توقع نداری که لباسای تو رو بپوشم ؟
لبخندی نادر تحویلم داد
کمد رو که باز کردم باورم نشد . چند تا از لباسای من هنوز اونجا بود . یعنی بعد 3 سال آیین اینا رو نگه داشته بود ؟
به فکرای مثبت اجازه ی ورود ندادم ؟
سمانه دیوانه واسه چی اینجایی ؟ واسه کی ؟
خودمم هم نمی دونم !!
بی توجه یه پیراهن نخی کوتاه که روش عکس کفش دوزک خیلی نازی بود پوشیدم وموهامو دورم ریختم .
به هال برگشتم
آیین هنوز تو مبل فرو رفته بود . نگاهم کرد . معنی شو نفهمیدم .
تو نمی خوای لباس عوض کنی ؟
- عضلاتم درد می کنه
- برو یه دوش آب گرم بگیر درست میشه
وبه سمت آشپزخانه رفتم تا چیزی درست کنم ... انگار نه انگار که چند ساعت پیش بین ما چه اتفاقی افتاد انگار نه انگار ازش سیلی خوردم ... خودم دلیل کارامو نمی دونستم تنها چیزی که هنوز بهش اطمینان داشتم عشق خودم به اون بود که درجه ای ازش کم نشده بود ...
صدای شیر آب اومد . آیین حموم رفته بود .
تو این حین تصمیم گرفتم یه چیزی بپزم ... در یخچالو باز کردم و شروع به وارسی ...
آخر سر خورشت کرفس بار گذاشتم .
حموم آیین خیلی طول کشید نگران شدم ...
رفتم دم حموم و زدم به در ... آیین خوبی ؟
صداش اومد .. آره
- چقدر طول میدی چیکار می کنی ؟
گفتم که غضلاتم گرفته . هنوز نرم نشده ...
خیالم راحت شد که چیزی اش نیس .
برنجمم دم کردم . یه لیوان آب پرتقال ریختم رفتم تو اتاق خواب آیین از حموم اومده بود و رو تخت طاق باز دراز کشیده بود
آب پرتقال رو گذاشتم رو پاتختی ... رو تخت نشست . لیوان رو دستش گرفت و لاجرعه سر کشید .
هی شونه اش رو تکون میداد . معمولا آدمایی که عصبی می شن و فشار زیادی بهشون میاد عضلاتشون می گیره .
- خیلی درد میکنه ؟
سرش رو تکون داد
رفتم رو تخت کنارش نشستم . دستامو بردم رو شونه هاش و شروع کردم که ماساژ دادن . آیین هیچی نگفت فقط گاهی اوقات صدای ناله اش که ناشی از درد بود میومد
شروع کردم بازوهاش رو ماساژ دادم و بعد گردنش رو ...
صدای نفس هاش می اومد . احساس کردم یه لحظه دیگه بمونم می بازم و کار نامعقولی ازم سر می زنه . بلند شدم و گفتم : من برم به غذا سر بزنم تو استراحت کن
نگاهی بهم کرد و گفت : دستت درد نکنه ...
گر گرفتم به آشپزخونه رفتم و خودمو با درست کردن سالاد سرگرم کردم ...
غذا که حاضر شد صداش کردم اومد پشت میز نشست . براش کشیدم . با اشتها خورد و گفت : خیلی وقت بود خورشت کرفس نخورده بودم ...
کلا آیین غذاهای سبزی دار دوست داشت .
- نوش جان
- خیلی وقت بود که این خونه یه چیزی کم داشت ...
این آیین بود اینجوری حرف می زد ؟ باورم نمی شد ... خوشحالی ام زیاد طول نکشید که گفت : رو حرفت فکر کردم . سها می تونه دختر من نباشه ... ولی اه اسم من بهعنوان پدر تو شناسنامه اش باشه سها رو میدن به من
- چرا ؟
- اولا حق طلاق با منه چون تو عدم تمکین کردی سه سال ترکم کردی ... متوجهی که ... بعدشم سها قانونا باید پیش من باشه چون از 5 سال بیشتره ...
- تو دیوونه ای ... دیوونه
خونم به جوش اومده بود ... آیین باز از سادگی من سواستفاده کرد ... با عصبانیت از چا پا شدم و رفتم تو اتاق ... مانتومو با گریه پوشیدم و کیفمو برداشتم و اومدم بیرون . منو که دبد گفت : کجا ؟
- ممنون از مهمون نوازی ات ولی من نمی تونم امشب رو با یه آدم سایکوزی زیر یه سقف صبح کنم ...
به سمت در رفتم که دستمو محکم کشید ...
- من نمیذارم تو جایی بری ...
sharona
من نمیذارم تو جایی بری...با عصبانیتی بی سابقه که هیچ وقت تو خودم سراغ نداشتم با فریادی که که احساس کردم هنجره ام رو خراش دادرخ به رخش ایستادم و گفتم:نمیذاری جایی برم؟...کی؟تو؟تو کی هستی که اجازه من دست تو باشه؟تو یه آدم روانی که هنوز نمیدونی از این زندگی بی سروته ات چی میخوای؟تو....با فریادی بلندترو وحشتناک تر از من گفت:دهنتو ببند تا خودم نبستمش....نفسهای داغ و سوزانش مثل آتیش به صورتم میخورد ..فشار دستش که مچ دستمو گرفته بود هر لحظه بیشتر میشد و ممکن بود هر لحظه استخوانش خرد بشه اما تو اون لحظه به هیچی اهمیت نمیدادم...فقط میخواستم مثل همیشه به خاطر عشق تحقیر نشم......تا حالا دهنمو بستم که زندگیم به گند کشیده شد ...یعنی تو به گند کشیدی...با عشق احمقانت به آتوسا...با بازی کثیفت با زندگی من....اما کور خوندی....مرد اون سمانه ای که گذاشت هرکاری دلت خواست با احساس وآینده اش بکنی....تو هیچ حقی نسبت به من نداری ...نه من نه سها....اگه فکر کردی میذارم سها رو داشته باشی....پوزخند تمسخر آمیزی بهش زدم وکلمه به کلمه گفتم ...زهی...خیال...باطل...آقای دکتر...و با تمام شدت و توانم دستمو از دستش کشیدم بیرون خیلی سریع در حالی که آئین بهت زده از حرفهای من بود و هیچ حرکتی نمیکرد از آپارتمان زدم بیرون .
sharona
از آپارتمان زدم بیرون. اختیار پاهام دست خودم نبود.راه میرفتم اما انگار میدویدم...به نگاهای متعجب مردم هیچ اهمیتی نمیدادم و فقط میخواستم از اون خونه...از اون کوچه...از اون خیابان....دور شم...دور..خیلی دور...انقدر دور که تمام صحنه هایی که جلو چشمام رژه میرفتن تموم شن...صورتم خیس بود..دستامو رو صورتم کشیدم داشتم گریه میکردم..پس چرا خودم متوجه نبودم...؟شده بودم مثل آدمایی که اختیاری از خودشون ندارن....هیچی رو درک نمیکردم..هیچی رو نمیشنیدم...هیچی رو نمیدیدم....اما چرا یه صحنه رو خوب و واضح میدیدم و میشنیدم...آئین و آتوسا ! اون روز که در خونه رو باز کردم و آتوسا تو آغوش آئین داشت میبوسیدش..اون روز آخر که آئین جلوی آتوسا برای موندنش داشت گریه میکرد..!!!حالا منم داشتم گریه میکردم..سه سال داشتم گریه میکردم...برای عشق بی سرانجامی که به پای آئین ریختم...انگار شده بودم آتیش زیر خاکستر...که باد شعله ورش کرده... تمام این سه سال سعی میکردم خیانت آئین رو فراموش کنم...سعی کردم بگذرم تا بدون حس کینه ازش جدا شم...اما همش بیهوده بود ...قلبم شکسته بود انقدر عمیق که با یاد آوریش همه چیزهای دیگه یادم میرفت...
فکرای جورواجور امانم نمی داد . اول فکر کردم که طلاق بهترین راه حله اما نه !!! چند ماه دیگه سها باید به مدرسه می رفت اون شناسنامه می خواست . اسم پدر می خواست . اگه شناسنامه اش بدون اسم پدر بود هم برای من بد می شد هم برای خودش . دوستاش چی می گفتن می گفتن مادرت یه زن بدکاره بوده ؟ تو حرومزاده ای ؟ از تصورش هم تنم مور مور می شد .
از طرفی هم واقعا نمی تونستم بعد از آیین دل به کسی ببندم که سها اونو به عنوان پدرش بپذیره .
با آوردن اسم سها دلم به سمتش پر کشید . ...
به سمت خونه ی سامان راه افتادم
با اولین زنگ صدای سها پیچید : مامان بیا تو
قربونت برم من ...
وقتی بالا رفتم و در مقابل نگاه حیرت زده ی پریا قرار گرفتم
- تو مگه نگفتی شب می مونی ؟
- ااا پری یه کم سیاست داشته باش اینقدر ضایع زن داداش بازی در نیار ناراحتی الان که من اومدم ؟
با تردید گفت : نه چرا ناراحت باشم
- خواهرش اومد موند پیشش
سها اجازه نداد بیشتر از این حرف بزنم پرید بغلم :
مامان جونم دلم واست تنگ شده بود
- منم همین طور خوشگل مامان . تا بیام خونه کلی طول کشید قربونت برم ...
- برام چی خریدی ؟
- ببخشید قربونت برم اینقدر ذوق داشتم بیام ببینمت که یادم رفت برات خوراکی بخرم حالا الان رفتیم خونه برات چیزی می خرم فدات شم ...
- باشه من برم وسایلامو جمع کنم
پریا مداخله کرد : کجا حالا بمونید این موقع شب کجا می رید ؟
- نه قربونت برم مزاحمت نمی شیم . خونه راحت ترم فردا هم باید برم سر کار ...
- پس بذار سامان از حموم بیاد بیرون
- نه عزیزم می ریم دیگه زحمت دادیم
- تعارف میکنی ؟
- نه عزیزم
سها هم اومد خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون . تا خونه یه دربست گرفتم تو راه سها خوابش برد .
وقتی رسیدیم بغلش کردم و کلی بوسش کردم . بردمش تو اتاقش و خوابوندمش . دلم واسه معصومیتش سوخت . چرا باید سرنوشت این بچه اینجوری باشه ؟ چرا باید پدر نداشته باشه آخه چرا ؟
صبح دو دل بودم که بیمارستان برم یانه ؟ با اون گند دیروز آیین دیگه روم نمی شد پامو اونجا بذارم ولی بالاخره تصمیمو گرفتم .
بعد از خوردن صبحونه سها رو گذاشتم مهد و راهی بیمارستان شدم اینقدر تو راه لبمو جویدم که خون اومد . دستمالی از تو کیفم در آوردم و پاک کردم ...
خواستم ببینم پاک شده یا نه از تو آینه به خودم نگاه کردم ... این من بودم ؟ نه این سمانه ی همیشگی نبود . سمانه ی دیوونه چرا رنگت پریده ؟ مگه چی شده ؟ آیین شوهر قانونی تویه
ولی خودم از ته قلب به حرفی که می زدم ایمان نداشتم نمی دونم چرا ...
به بیمارستان که رسیدم قبل از رفتم به هرجایی سرمو تا جایی که می تونستم پایین انداختم تا هیچکسی منو نبینه . وقتی رد می شدم احساس می کردم دارن پشت سرم پچ پچ می کنن ...
لعنت به آیین که یه آبرو واسه ی من نذاشتی ....
پله ها رو با دو رفتم بالا و به سمت دفتر دکتر دویدم .
خانم عزیزی داشت صبحانه می خورد . نگاهی عجیب بهم انداخت که معنی شو نفهمیدم که گفت : دکتر تازه اومدن می تونین برین داخل
تشکر کردم . دکتر به خانم عزیزی گفته بود هر وقت من اومدم بدون کسب اجازه منو به داخل بفرسته .
تقه ای به در زد و با صدای بفرمایید داخل شد م
دکتر آزادی تو چارچوب پنچره پشت به من ایستاده بود .
سلام کردم تو همون حالت جوابم رو داد
سکوت کردم .
لب به صحبت باز کرد : من از ماجرای دیروز تو و آیین خبردارم ... من متاسفم . نمی دونم چه طوری ...
- دکتر من اومدم باهاتون صحبت کنم .
- می شنوم دخترم و برگشت سمتم و اشاره کرد که بنشینم
ببینید من دو تا خواسته ازتون دارم . اولیش اینه که می خوام ترتیبی بدین که من به یه بیمارستان دیگه انتقالی بگیرم .چون دیگه تو این بیمارستان برام آبرو نمونده
داشت نگاهم می کرد . دستت زیر چانه اش بود .
با اندکی تردید گفتم : و امای خواسته ی دومم ...... می خوام هر چه زودتر مقدمات طلاقمونو بچینید دکتر آیین ذره ای برای من و سها ارزش قائل نیست . ادامه ی این زندگی به نفع هیچ کدوممون نیس من دارم زجر می کشم دکتر دارم تحقیر می شم ...
اشکام داشت می ریخت . از جاش پاشد کنارم نشست دستمال کاغذی رو جلوم گرفت و خواست اشکامو پاک کنم .
-گریه نکن سمانه جان من قول میدم هر چه زودتر به این موضوع رسیدگی کنم . قول میدم . تو رو هم درگیر این ماجراها نمی کنم . فقط موقع امضای حکم طلاق خبرت می کنم خوبه ؟ دیگه گریه نکن . می دونم آیین به تو خیلی بد کرد . ولی خواهش می کنم از ازش در گذر .
چشمام می سوخت سرم رو تکون دادم .
حدودا یک هفته ی بعد به یه بیمارستان دیگه انتقال پیدا کردم . راحتی بیمارستان قبلی رو نداشتم . با هیچ کس اخت نشدم . حوصله نداشتم . تو این مدت از آیین هیچ خبری نبود . مامان اینا هم چیزی نمی گفتن اصلا نمی دونم چرا همه چیز دست به دست هم داده بود که دیوونه ام کنه .
اونطور که از دکتر شنیدم آیین موافقت کرده بود که اسمش تو شناسنامه ی سها باشه و کارای دادگاه رو دکتر انجام داده بود فقط یه چیز مونده بود اونم طلاق ... که دکتر گفت 8 روز دیگه !!!!!
باورم نمی شد . هیچ کس اعتراضی نداشت . از درون داشتم می سوختم . 8 روز دیگه همه چیز بین من و آیین تموم می شد ؟
همه چیز !!! پوزخندی زدم ... سمانه مگه بین ما چی بوده که بخواد تموم بشه ...
بداخلاق شده بودم حتی حوصله ی سها رو هم نداشتم . اونه طفلک هم همه اش حوصله اش سر می رفت مجبور بودم یا خونه ی مامان بذارم یا خونه ی سامان
فقط 1 روز به جدایی من و آیین مونده بود . حموم مفصلی کردم نمی دونستم می خواستم با کی لج کنم ؟ سها رو خونه ی سامان گذاشتم و راهی بیمارستان شدم . نذاشتمش مهد می خواستم اون شب تنها باشم و یه دل سیر گریه کنم ...
راهی بیمارستان شدم . تو بیمارستان همه اش تو افکار خودم بودم . چند بار اتند بخش داشت باهام حرف می زد که متوجه نشدم و سرش رو تکون داد .
عصر با کلی دلتنگی و خستگی راهی خونه شدم ... هنوز چند قدم بیشتر راه نرفتم که صدای آشنایی اومد : سمانه ... سمانه ...
برگشتم ... باورم نمی شد آیین بود که پشت رل داشت صدام می زد بعد از این همه مدت دیدمش ... وای چقدر صورتش لاغر شده بود . و ته ریشی جذابش کرده بود .
جلوتر رفتم . سلام آرومی دادم که خودم هم نشنیدم .
- باید باهات صحبت کنم ؟
- فک نمی کنی خیلی دیره ؟
- حرفای آخره ... سمانه بذار همه ی سنگامونو با هم وا بکنیم که فردا چیزی نمونه
نمی دونم چرا سوار شدم . هیچ حرفی بینمون زده نشد . دیدم داره مسیر خونه اش رو میره
- کجا میری ؟
- توفع نداری که همه ی حرفا رو تو ماشین بزنیم ؟ من جای دیگه ای راحت نیستم .
شانه هایم رو بالا انداختم حتی حوصله ی اعتراض رو هم نداشتم .
در پارکینگ رو با ریموت باز کرد داخل حیاط شدیم . حس بدی داشتم که علتشو نمی دونستم ...
رفتیم بالا . وارد خونه شدیم ایین به سمت اتاقش رفت . با همون مانتو و مقنعه رو مبل نشستم ..
از اتاق اومد بیرون لباس راحت پوشیده بود . تو دلم قربون قد و بالاش رفتم ولی بد خودمو لعنت کردم ... منم دیوونه ام ها ...
متعجب نگام کرد . گفتم : خوب بگو من منتظر حرفاتم ...
با بی خیالی گفت : تا تو لباستو عوض کنی منم میرم دو تا شربت بیارم خستگی مون در بره ...
- آیین من نیومدم شربت بخورم اومدم حرفاتو ...
نذاشت حرفم تموم بشه که دادش درومد ... این یه شب هم نمی تونی تحمل کنی ؟ فردا همه چی تموم میشه ...
واقعا ترسیدم . رفتم تو اتاق . نمی خواستم این شب آخر خراب بشه ... هرچند دیگه همه چیز تموم شده بود . یکی از همون لباسای به جا مانده تو کمد رو پوشیدم . موهامو دورم ریختم ... نگاهم به لب چاک خورده ام افتاد از تو کیفم رژ لب مایع رو درآوردم و کمی به لبام رنگ دادم ...
اومدم بیرون . همزمان با من آیین از آشپزخانه دراومد . نشستیم . سینی شربت رو مقابلم گرفت . تشکر کردم و برداشتم . روی کاناپه نشسته بودم . بدون هیچ فاصله ای اومد کنارم نشست . معنی این کاراشو نمی فهمیدم . خودمو جمع کردم .
شربت رو تو سکوت خوردم اونم مال خودشو لاجرعه سرکشید ...
بعد از تموم شدن شربتا گفت : ببین سمانه ازت می خوام به حرفام گوش کنی برام فرقی نداره که فردا همه چیز تموم میشه ولی می خوام همه چیزو بدونی که بعدا فکر نکنی من آدم پستی بودم ...
از همون اولش شروع می کنم . وقتی با من ازدواج کردی ازت متنفر بودم چون عاشق آتوسا بودم . آتوسا برای من همه چیز بود . روز به روز علاقه ام نسبت به اون بیشتر می شد و همچنان رابطه ام باهاش ادامه داشت . تقریبا یه سال و نیم از ازدواجمون گذشته بود که نسبت به حرکات تو دقیق شدم دیدم به دل میشینی اما عاشقت نشده بودم . کم کم بهت دل بسته شدم . دقیقا اون موقع که فهمیدم تو رو دوست دارم اون اتفاق لعنتی افتاد و آتوسا باردار شد . و تو رفتی شیراز ...
من همچنان دوستت داشتم شاید بیشتر از آتوسا نه ولی کمتر از اونم نبود . تا اینکه ... تو برگشتی . می خواستم اتوسا رو فراموش کنم می خواستم با تو باشم ولی دوبارهتو بد موقعی اومدی و من و آتوسا رو دیدی
تو رفتی دوباره رفتی .... آتوسا هم ترکم کرد وقتی دو تا تون گذاشتین رفتین خیلی زندگی ام خالی شد .... راستش آتوسا رو زود فراموش کردم چون بهم خیانت کرد و منو انداخت دور اما تو رو نمی تونستم فراموش کنم . سمانه من روز به روز علاقه ام به تو بیشتر شد . می دونم که حالا همه چی تموم شده خودت گفتی از من متنفری تو لایق بهترینایی ... اون دو سه باری که باهات یکی شدم بهترین دقایق عمرم بود . واقعا تو برام یه جیز دیگه بودی ... می دونم حالا همه چیز تموم شده می دونم منو نمی خوای . من برای اینکه تو رو نگه دارم سها رو بهانه کردم اما دیدم تو مقاوم تر از این حرفایی برای همین اجازه دادم اسمم تو شناسنامه ی سها بره من می خواستم خودمون یه بچه داشته باشیم ولی ...
سمانه جان سها ... می دونم دوستم نداری ولی خواهش می کتم امشب رو اینجا بمون ... بذار این شب آخرر ...
دیگه نتونست ادامه بده از جاش بلند شد و رفت اتاق و درو محکم به هم کوبید .
تو جام میخکوب شده بودم . گریه از چشمام می اومد . باورم نمی شد خواب بودم ؟ اینا اعترافای آیین بود ؟ یعنی اونم دوستم داره ... من چیکار کردم ؟ چرا همیشه باید ایجوری بشه ؟
لخندی رو لبم جا خوش کردم ...
به سمت اتاقم رفتم و از تو کیفم برگه ی تاییدیه ی دادگاه رو درآوردم . به سمت اتاق آیین رفتم و درو باز کردم . رو تخت دراز کشیده بود وقتی درو باز کردم نیم خیز شد .
جلوش برگه رو پاره کردم . تا جایی که می تونستم ریز کردم و پخش زمینش کردم ... از جاش بلند شد اومد سمتم ... سمانه یعنی تو ...
دستامو رو لبش گذاشتم و گفتم : هیچی نگو آیین من هیچی نگو ...
بغلم کرد . با تموم وجود انقدر محکم که شسکتن استخونامو حس می کردم ...
غرق شادی بودم ... اون شب تا صبح با آیین حرف زدیم و دلدادگی کردیم ...
حالا دیگه آیین مال من بود آیین من بود ...
**********************************
ساعت از 4 نیمه شب گذشته بود و من هنوز غرق در خاطراتم بودم . خاطراتی که مال زمان خیلی دوری نبود . غلطی زدم آیین کنارم خوابیده بود . صدای نفساش آرومم می کرد چقدر کنار هم خوشبخت بودیم ... با تکان های شکمم خنده ای کردم . تا چند روز دیگر سها صاحب یه برادر کوچولو می شد همه خوشحال بودیم ...
چشمامو مَالیدم واقعا خوابم می اومد تو بغل آیینم خزیدم ... سرمو رو قلبش گذاشتم ... می تپید ... عاشقونه می تپید ...
قلب آیین من دیگه فقط برای من می تپید ....