امام ابو جعفر،باقر العلوم،پنجمين پيشواى ما،جمعهى نخستين روز ماه رجب سال پنجاه و هفت هجرى در شهر مدينه چشم به جهان گشود. (1) او را«محمد»ناميدند و«ابو جعفر»كنيه و«باقر العلوم»يعنى«شكافندهى دانشها»لقب آن گرامى است.
به هنگام تولد هالهيى از شكوه و عظمت نوزاد اهل بيت را فرا گرفته بود،و همچون ديگر امامان پاك و پاكيزه به دنيا آمد.
امام باقر (ع) از دو سو-پدر و مادر-نسبتبه پيامبر و حضرت على و زهرا عليهم السلام مىرساند،زيرا پدر او امام زين العابدين فرزند امام حسين،و مادر او بانوى گرامى«ام عبد الله» (2) دختر امام مجتبى عليهم السلام است.
عظمت امام باقر (ع) زبانزد خاص و عام بود،هر جا سخناز والايى هاشميان و علويان و فاطميان به ميان مىآمد او را يگانه وارث آنهمه قداست و شجاعت و بزرگوارى مىشناختند و هاشمى و علوى و فاطميش مىخواندند.
راستگوترين لهجهها و جذابترين چهرهها و بخشندهترين انسانها برخى از ويژگيهاى امام باقر عليه السلام است.
گوشهيى از شرافت و بزرگوارى آن گرامى را در گزارش زير مىخوانيم:
پيامبر (ص) به يكى از ياران پارساى خود«جابر بن عبد الله انصارى»فرمود.اى جابر!تو زنده مىمانى و فرزندم«محمد بن على بن الحسين بن على بن ابيطالب»را كه نامش در تورات«باقر»است در مىيابى،بدانهنگام سلام مرا بدو برسان.
پيامبر در گذشت و جابر عمرى دراز يافت-و بعدها روزى به خانهى امام زين العابدين آمد و امام باقر را كه كودكى خرد سال بود ديد،به او گفت:پيش بيا...امام باقر (ع) آمد.
گفت:برو...
امام باز گشت.جابر اندام و راه رفتن او را تماشا كرد و گفت:به خداى كعبه سوگند آيينهى تمام نماى پيامبر است.آنگاه از امام سجاد پرسيد اين كودك كيست؟
فرمود:امام پس از من فرزندم«محمد باقر»است.
جابر برخاست و بر پاى امام باقر بوسه زد و گفت:فدايتشوم اى فرزند پيامبر (ص) ،سلام و درود پدرت پيامبر خدا (ص) رابپذير چه او ترا سلام رسانده است.
ديدگان امام باقر پر از اشگ شد و فرمود:سلام و درود بر پدرم پيامبر خدا باد تا بدان هنگام كه آسمانها و زمين پايدارند و بر تو اى جابر كه سلام او را به من رساندى. (3)
دانش امام باقر عليه السلام نيز همانند ديگر امامان از سر چشمهى وحى بود،آنان آموزگارى نداشتند و در مكتب بشرى درس نخوانده بودند،«جابر بن عبد الله»نزد امام باقر (ع) مىآمد و از آنحضرت دانش فرا مىگرفت و به آن گرامى مكرر عرض مىكرد:اى شكافندهى علوم! گواهى مىدهم تو در كودكى از دانشى خدا داد برخوردارى (4) .
«عبد الله بن عطاء مكى»مىگفت:هرگز دانشمندان را نزد كسى چنان حقير و كوچك نيافتم كه نزد امام باقر عليه السلام،«حكم بن عتيبه»كه در چشم مردمان جايگاه علمى والايى داشت در پيشگاه امام باقر چونان كودكى در برابر آموزگار بود (5) .
شخصيت آسمانى و شكوه علمى امام باقر (ع) چنان خيره كننده بود كه«جابر بن يزيد جعفى»به هنگام روايت از آن گرامى مىگفت:«وصى اوصياء و وارث علوم انبياء محمد بن على بن الحسين مرا چنين روايت كرد...» (6)
مردى از«عبد الله عمر»مسالهيى پرسيد و او در پاسخ درماند،به سئوال كننده امام باقر را نشان داد و گفت از اين كودك بپرس و مرا نيز از پاسخ او آگاه ساز.آن مرد از امام پرسيد و پاسخى قانع كننده شنيد و براى«عبد الله عمر»بازگو كرد،عبد الله گفت:اينان خاندانى هستند كه دانششان خداداد است (7) .
«ابو بصير»مىگويد:با امام باقر عليه السلام به مسجد مدينه وارد شديم،مردم در رفت و آمد بودند.امام به من فرمود:از مردم بپرس آيا مرا مىبينند؟از هر كه پرسيدم آيا ابو جعفر را ديدهاى پاسخ منفى شنيدم،در حاليكه امام در كنار من ايستاده بود.در اين هنگام يكى از دوستان حقيقى آن حضرت«ابو هارون»كه نابينا بود به مسجد در آمد.امام فرمود:از او نيز بپرس.
از ابو هارون پرسيدم:آيا ابو جعفر را ديدى؟
فورا پاسخ داد:مگر كنار تو نايستاده است؟
گفتم:از كجا دريافتى؟
گفت:چگونه ندانم در حاليكه او نور رخشندهيى است (8) .
و نيز«ابو بصير»مىگويد:امام باقر (ع) از يكى ازافريقائيان حال يكى از شيعيان خود به نام«راشد»را جويا شد.پاسخ داد خوب بود و سلام مىرساند.
امام فرمود خدا رحمتش كند.
با تعجب گفت:مگر او مرده است؟
فرمود:آرى.
گفت:چه وقت در گذشت؟
فرمود:دو روز پس از خارج شدن تو.
گفت:به خدا سوگند او بيمار نبود...
فرمود:مگر هر كس مىميرد به جهتبيمارى است؟
آنگاه ابو بصير از امام در مورد آن در گذشته سئوال كرد.
امام فرمود:او از دوستان و شيعيان ما بود،گمان مىكنيد كه چشمهاى بينا و گوشهاى شنوايى براى ما همراه شما نيست وه چه پندار نادرستى است!به خدا سوگند هيچ چيز از كردارتان بر ما پوشيده نيست پس ما را نزد خودتان حاضر بدانيد و خود را به كار نيك عادت دهيد و از اهل خير باشيد تا به همين نشانه و علامتشناخته شويد.من فرزندان و شيعيانم را به اين برنامه فرمان مىدهم (9) .
يكى از راويان مىگويد در كوفه به زنى قرآن مىآموختم،روزى با او شوخى كردم،بعد به ديدار امام باقر شتافتم،فرمود:
آنكه (حتى) در پنهان مرتكب گناه شود خداوند به او اعتنا و توجهى ندارد،به آن زن چه گفتى؟ از شرمسارى چهرهام را پوشاندم و توبه كردم،امام فرمود:تكرار نكن (10) .
مردى از اهل شام در مدينه ساكن بود و به خانهى امام بسيار مىآمد و به آن گرامى مىگفت: «...در روى زمين بغض و كينهى كسى را بيش از تو در دل ندارم و با هيچكس بيش از تو و خاندانت دشمن نيستم!و عقيدهام آنست كه اطاعتخدا و پيامبر و امير مؤمنان در دشمنى با توست،اگر مىبينى به خانهى تو رفت و آمد دارم بدان جهت است كه تو مردى سخنور و اديب و خوش بيان هستى!»در عين حال امام عليه السلام با او مدارا مىفرمود و به نرمى سخن مىگفت.چندى بر نيامد كه شامى بيمار شد و مرگ را رويا روى خويش ديد و از زندگى نوميد شد،پس وصيت كرد كه چون در گذرد ابو جعفر«امام باقر»بر او نماز گزارد.
شب به نيمه رسيد و بستگانش او را تمام شده يافتند،بامداد وصى او به مسجد آمد و امام باقر عليه السلام را ديد كه نماز صبح به پايان برده و به تعقيب (11) نشسته است،و آن گرامى همواره چنين بود كه پس از نماز به ذكر و تعقيب مىپرداخت.
عرض كرد:آن مرد شامى به ديگر سراى شتافته و خود چنين خواسته كه شما بر او نماز گزاريد.
فرمود:او نمرده است...شتاب مكنيد تا من بيايم.
پس برخاست و وضو و طهارت را تجديد فرمود و دو ركعت نماز خواند و دستها را به دعا برداشت،سپس به سجده رفت و همچنان تا بر آمدن آفتاب،در سجده ماند،آنگاه به خانهى شامى آمد و بر بالين او نشست و او را صدا زد و او پاسخ داد،امام او را بر نشانيد و پشتش را به ديوار تكيه داد و شربتى طلبيد و به كام او ريخت و به بستگانش فرمود غذاهاى سرد به او بدهند و خود بازگشت.
ديرى بر نيامد كه شامى شفا يافت و به نزد امام آمد و عرض كرد:
«گواهى مىدهم كه تو حجتخدا بر مردمانى (12) ...»
«محمد بن منكدر»-از صوفيان آن روزگار-مىگويد:
در روز بسيار گرمى از مدينه بيرون رفتم،ابو جعفر محمد بن على بن الحسين را ديدم-همراه با دو تن از غلامانشان-يا دو تن از دوستانش-از سركشى به مزرعهى خويش باز مىگردد با خود گفتم:مردى از بزرگان قريش در چنين وقتى در پى دنياست!بايد او را پند دهم.
نزديك آمدم و سلام كردم،امام در حالى كه عرق از سر و رويش مىريختبا تندى پاسخم داد. گفتم:خدا ترا به سلامتبدارد آيا شخصيتى چون شما در اين هنگام و با اينحال در پى دنيا مىرود!اگر در اين حالت مرگ در رسد چه مىكنى؟
فرمود به خدا سوگند اگر مرگ در رسد در حال اطاعتخداوند خواهم بود زيرا من بدينوسيله خود را از تو و ديگر مردمان بى نياز مىسازم،از مرگ در آنحالتبيمناكم كه سرگرم گناهى باشم.
گفتم:رحمتخدا بر تو باد،مىپنداشتم كه شما را پند مىدهم اما تو مرا پند دادى و آگاه ساختى (13) .
امام چه خانه نشين باشد و چه در متن اجتماع در مقام امامتش تفاوتى رخ نمىدهد زيرا امامت چونان رسالت،منصبى استخدايى و مردمان را نمىرسد كه بدلخواه خويش امامى برگزينند.
غاصبان و متجاوزان هماره به مقام والاى امام رشك مىبردند و بهر وسيله براى غصب و تصرف حكومت و خلافت كه ويژهى امامان بود دست مىيازيدند و در راه اين منظور از هيچ جنايتى نيز باك نداشتند.امامت امام در زمان خلافت وليد و سليمان بن عبد الملك و عمر بن عبد العزيز و يزيد بن عبد الملك و هشام بوده است.
برخى از دوران امامت امام باقر عليه السلام مقارن حكومت ظالمانهى هشام بن عبد الملك اموى مىبود و هشام و ديگر امويان به خوبى مىدانستند كه اگر حكومت ظاهر را با ستم و جنايتبه غصب گرفتهاند هرگز نمىتوانند حكومت دردلها را از خاندان پيامبر بربايند.
عظمت معنوى امامان گرامى چنان گيرا بود كه گاه دشمنان و غاصبان خود مرعوب مىماندند و به تواضع برمىخاستند:
هشام در يكى از سالها به حج آمده بود و امام باقر و امام صادق عليهما السلام نيز جزو حاجيان بودند،روزى امام صادق (ع) در اجتماع عظيم حج ضمن خطابهيى فرمود:
«سپاس خداى را كه محمد (ص) را به راستى فرستاد و ما را به او گرامى ساخت،پس ما برگزيدگان خدا در ميان آفريدگان و جانشينان خدا (در زمين) هستيم،رستگار كسى است كه پيرو ما باشد و شور بخت آنكه با ما دشمنى ورزد».
امام صادق عليه السلام بعدها مىفرمود:گفتار مرا به هشام خبر بردند ولى متعرض ما نشد تا به دمشق بازگشت و ما نيز به مدينه برگشتيم به حاكم خود در مدينه فرمان داد تا من و پدرم را به دمشق بفرستد.
به دمشق در آمديم و هشام تا سه روز ما را بار نداد،روز چهارم بر او وارد شديم،هشام بر تخت نشسته بود و درباريان در برابرش به تير اندازى و هدف گيرى سرگرم بودند.
هشام پدرم را به نام صدا زد و گفت:با بزرگان قبيلهات تيراندازى كن.
پدرم فرمود:من پير شدهام و تيراندازى از من گذشته است،مرا معذور دار.
هشام اصرار ورزيد و سوگند داد كه بايد اين كار را بكنىو به پير مردى از بنى اميه گفت كمانت را به او بده پدرم كمان برگرفت و تيرى به زه نهاد و پرتاب كرد،اولين تير درست در وسط هدف نشست،دومين تير را در كمان نهاد و چون شست از پيكان برداشتبر پيكان تير اول فرود آمد و آن را شكافت،تير سوم بر دوم و چهارم بر سوم...و نهم بر هشتم نشست،فرياد از حاضران برخاست،هشام بى قرار شد و فرياد زد:
آفرين ابا جعفر!تو در عرب و عجم سر آمد تيراندازنى،چطور مىپندارى زمان تيراندازى تو گذشته است...و در همان هنگام تصميم بر قتل پدرم گرفت و سر به زير افكنده فكر مىكرد و ما در برابر او ايستاده بوديم،ايستادن ما طولانى شد و پدرم از اين بابتبه خشم آمد و آن گرامى چون خشمگين مىشد به آسمان مىنگريست و خشم در چهرهاش آشكار مىشد، هشام غضب او را دريافت و ما را به سوى تختخود فرا خواند و خود برخاست و پدرم را در برگرفت و او را بر دست راستخود بر تخت نشانيد و مرا نيز در برگرفت و بر دست راست پدرم نشاند،و با پدرم به گفتگو نشست و گفت:
قريش تا چون تويى را در ميان خود دارد بر عرب و عجم فخر مىكند،آفرين بر تو،تيراندازى را چنين از چه كسى و در چند مدت آموختهيى؟
پدرم فرمود:مىدانى كه مردم مدينه تيراندازى مىكنند و من در جوانى مدتى به اين كار مىپرداختم و بعد ترك كردم تا هم اكنون كه تو از من خواستى.
هشام گفت از آنگاه كه خويش را شناختم تا كنونتيراندازى بدين زبردستى نديده بودم و گمان نمىكنم كسى در روى زمين چون تو بر اين هنر توانا باشد،آيا فرزندت جعفر نيز مىتواند همچون تو تيراندازى كند؟
فرمود:ما«كمال»و«تمام»را به ارث مىبريم،همان كمال و تمامى كه خدا بر پيامبرش فرود آورد آنجا كه مىفرمايد: «اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا» (14) ...زمين از كسى كه بر اين كارها كاملا توانا باشد خالى نمىماند.
چشم هشام با شنيدن اين جملات در حدقه گرديد و چهرهاش از خشم سرخ شد،اندكى سر فرو افكند و دوباره سر برداشت و گفت:مگر ما و شما از دودمان«عبد مناف»نيستيم كه در نسبتبرابريم؟
امام فرمود:آرى اما خدا ما را ويژگيهايى داده كه به ديگران نداده است.
پرسيد:مگر خدا پيامبر را از خاندان«عبد مناف»به سوى همهى مردم و براى همهى مردم از سفيد و سياه و سرخ نفرستاده است؟شما از كجا اين دانش را به ارث بردهايد در حاليكه پس از پيامبر اسلام پيامبرى نخواهد بود و شمايان پيامبر نيستيد؟
امام بى درنگ فرمود:خداوند در قرآن به پيامبر مىفرمايد:
«زبانت را پيش از آنكه به تو وحى شود براى خواندن قرآنحركت مده (15) »پيامبرى كه به تصريح اين آيه زبانش تابع وى استبه ما ويژگيهايى داده كه به ديگران نداده است و به همين جهتبا برادرش على (ع) اسرارى را مىگفت كه به ديگران هرگز نگفت و خداوند در اين باره مىفرمايد: «و تعيها اذن واعية» (16) -يعنى آنچه به تو وحى مىشود و اسرار تو را-گوشى فرا گيرنده فرا مىگيرد.
و پيامبر خدا به على (ع) فرمود:از خدا خواستم كه آن را گوش تو قرار دهد.و نيز على بن ابيطالب (ع) در كوفه فرمود«پيامبر خدا هزار در از دانش به روى من گشود كه از هر در هزار در ديگر گشوده شد»...همانطور كه خداوند پيامبر را كمالاتى ويژه داد پيامبر (ص) نيز على (ع) را برگزيد و چيزهايى به او آموخت كه به ديگران نياموخت و دانش ما از آن منبع فياض است و تنها ما آن را به ارث بردهايم نه ديگران.
هشام گفت:على مدعى علم غيب بود حال آنكه خدا كسى را بر غيب دانا نساخت.
پدرم فرمود:خدا بر پيامبر خويش كتابى فرود آورد كه در آن همه چيز از گذشته و آينده تا روز رستخيز بيان شده است زيرا در همان كتاب مىفرمايد: «و نزلنا عليك الكتاب تبيانا لكل شيئى» (17) -بر تو كتابى فرو فرستاديم كه بيان كنندهى همه چيز است-و در جاى ديگر فرمود: «همه چيز را در كتاب روشن به حساب آوردهايم (18) »و نيز:هيچ چيز را در اين كتاب فرو گذار نكرديم (19) »و خداوند به پيامبر فرمان داد همهى اسرار قرآن را به على بياموزد،و پيامبر به امت مىفرمود:على از همهى شما در قضاوت داناتر است...هشام ساكت ماند...و امام از بارگاه او خارج شد. (20)
«عبد الله بن نافع»از دشمنان امير مؤمنان حضرت على عليه السلام بود و مىگفت:اگر در روى زمين كسى بتواند مرا قانع سازد كه در كشتن«خوارج نهروان»حق با على بوده است من بدو روى خواهم آورد.اگر چه در مشرق يا مغرب بوده باشد.
به عبد الله گفتند:آيا مىپندارى فرزندان على (ع) نيز نمىتوانند به تو ثابت كنند؟گفت مگر در ميان فرزندان او دانشمندى هست؟
گفتند:اين خود سند نادانى توست!مگر ممكن است در دودمان حضرت على (ع) دانشمندى نباشد؟!پرسيد:در اين زمان دانشمندشان كيست،امام باقر عليه السلام را به او معرفى كردند و او با ياران خويش به مدينه آمد و از امام تقاضاى ملاقات كرد...امام به يكى از غلامان خويش فرمان داد بار و بنهى او را فرود آورد و به او بگويد فردا نزد امام حاضر شود.
بامداد ديگر عبد الله با ياران خويش به مجلس امام آمد و آن گرامى نيز فرزندان و بازماندگان مهاجران و انصار را فرا خواند و چون همه گرد آمدند امام در حاليكه جامهاى سرخ فام بر تن داشت و ديدارش چون ماه فريبنده و زيبا بود فرمود:
به روز سوم ماه شعبان سال چهارم هجرت (1) دومين فرزند برومند حضرت على و فاطمه،كه درود خدا بر ايشان باد،در خانهى وحى و ولايت،چشم به جهان گشود.
چون خبر ولادتش به پيامبر گرامى اسلام (ص) رسيد،به خانهى حضرت على و فاطمه (ع) آمد و اسماء (2) را فرمود تا كودكش را بياورد.اسماء او را در پارچهيى سپيد پيچيد و خدمت رسول اكرم (ص) برد،آن گرامى به گوش راست او اذان و به گوش چپ او اقامه گفت (3) .
به روزهاى اول يا هفتمين روز ولادت با سعادتش،امين وحى الهى،جبرئيل،فرود آمد و گفت:
سلام خداوند بر تو باد اى رسول خدا،اين نوزاد را به نامپسر كوچك هارون«شبير» (4) كه به عربى«حسين»خوانده مىشود،نام بگذار. (5) چون على (ع) براى تو بسان هارون براى موسى بن عمران است جز آنكه تو خاتم پيغمبران هستى.
و به اين ترتيب نام پر عظمت«حسين»از جانب پروردگار،براى دومين فرزند فاطمه انتخاب شد.
به روز هفتم ولادتش،فاطمهى زهراء كه سلام خداوند بر او باد،گوسفندى را براى فرزندش به عنوان عقيقه (6) كشت،و سر آن حضرت را تراشيد و هم وزن موى سر او نقره صدقه داد. (7)
از ولادت حسين بن على (ع) كه در سال چهارم هجرت بود تا رحلت رسول الله (ص) كه شش سال و چند ماه بعد اتفاق افتاد،مردم از اظهار محبت و لطفى كه پيامبر راستين اسلام (ص) در بارهى حسين (ع) ابراز مىداشت،به بزرگوارى و مقام شامخ پيشواى سوم آگاه شدند.
سلمان فارسى مىگويد:ديدم كه رسول خدا (ص) حسين (ع) را بر زانوى خويش نهاده او را مىبوسيد و مىفرمود:
تو بزرگوار و پسر بزرگوار و پدر بزرگوارانى،تو امام و پسر امام و پدر امامان هستى،تو جتخدا و پسر حجتخدا و پدر حجتهاى خدايى كه نه نفرند و خاتم ايشان،قائم ايشان (امام زمان عج) مىباشد. (8)
انس بن مالك روايت مىكند:
وقتى از پيامبر پرسيدند كداميك از اهل بيتخود را بيشتر دوست مىدارى،فرمود:حسن و حسين را، (9) بارها رسول گرامى حسن و حسين را به سينه مىفشرد و آنان را مىبوييد و مىبوسيد. (10)
ابو هريره كه از مزدوران معاويه و از دشمنان خاندان امامت است در عين حال اعتراف مىكند كه:
رسول اكرم (ص) را ديدم كه حسن و حسين (ع) را بر شانههاى خويش نشانده بود و به سوى ما مىآمد،وقتى به ما رسيد فرمود:هر كس اين دو فرزندم را دوستبدارد مرا دوست داشته و هر كه با آنان دشمنى ورزد با من دشمنى نموده است. (11)
عالىترين،صميمىترين و گوياترين رابطهى معنوى و ملكوتى بين پيامبر و حسين را مىتوان در اين جملهى رسول گرامى اسلام (ص) خواند كه فرمود:حسين از من و مناز حسينم. (12)
چون امام حسن (سلام خدا و فرشتگان خدا بر او باد) ازدنيا رحلت فرمود،به گفتهى رسول خدا و امير المؤمنين (ع) و وصيتحسن بن على (ع) امامت و رهبرى شيعيان به امام حسين (ع) منتقل شد و از طرف خدا مامور رهبرى جامعه گرديد.
امام حسين (ع) مىديد كه معاويه با اتكاء به قدرت اسلام،بر اريكهى حكومت اسلام به ناحق تكيه زده،سخت مشغول تخريب اساس جامعهى اسلامى و قوانين خداوند است،و از اين حكومت پوشالى مخرب به سختى رنج مىبرد،ولى نمىتوانست دستى فراز آورد و قدرتى فراهم كند تا او را از جايگاه حكومت اسلامى پائين بكشد،چنانچه برادرش امام حسن (ع) نيز وضعى مشابه او داشت.
امام حسين (ع) مىدانست اگر تصميمش را آشكار سازد و به سازندگى قدرت بپردازد،پيش از هر جنبش و حركت مفيدى به قتلش مىرسانند،ناچار دندان بر جگر نهاد و صبر را پيشه ساخت كه اگر بر مىخاست،پيش از اقدام به دسيسه كشته مىشد،و از اين كشته شدن هيچ نتيجهيى گرفتهنمىشد.
بنابر اين تا معاويه زنده بود چون برادر زيست و علم مخالفتهاى بزرگ نيفراخت،جز آنكه گاهى محيط و حركات و اعمال معاويه را به باد انتقاد مىگرفت و مردم را به آيندهيى نزديك اميدوار مىساخت كه اقدام مؤثرى خواهد نمود.و در تمام طول مدتى كه معاويه از مردم براى ولايت عهدى يزيد،بيعت مىگرفت،حسين به شدت با او مخالفت كرد،و هرگز تن به بيعتيزيد نداد و وليعهدى او را نپذيرفت و حتى گاهى سخنانى تند به معاويه گفت و يا نامهيى كوبنده براى او نوشت. (16) معاويه هم در بيعت گرفتن براى يزيد،به او اصرارى نكرد و امام (ع) همچنين بود و ماند تا معاويه در گذشت...
يزيد پس از معاويه بر تختحكومت اسلامى تكيه زد و خود را امير المؤمنين خواند،و براى اينكه سلطنت ناحق و ستمگرانهاش را تثبيت كند،مصمم شد براى نامداران و شخصيتهاى اسلامى پيامى بفرستد و آنان را به بيعتبا خويش بخواند.به همين منظور،نامهاى به حاكم مدينه نوشت و در آن يادآور شد كه براى من از حسين (ع) بيعتبگير و اگر مخالفت نمود بقتلش برسان.حاكم اين خبر را به امام حسين (ع) رسانيد و جواب مطالبه نمود،امام حسين (ع) چنينفرمود:
انا لله و انا اليه راجعون و على الاسلام السلام اذا بليت الامة براع مثل يزيد. (17) آنگاه كه افرادى چون يزيد، (شراب خوار و قمار باز و بى ايمان و نا پاك كه حتى ظاهر اسلام را هم مراعات نمىكند) بر مسند حكومت اسلامى بنشيند،بايد فاتحه اسلام را خواند. (زيرا اين گونه زمامدارها با نيروى اسلام و به نام اسلام،اسلام را از بين مىبرند) .
امام حسين (ع) مىدانست اينك كه حكومتيزيد را به رسميت نشناخته است اگر در مدينه بماند به قتلش مىرسانند،لذا به امر پروردگار،شبانه و مخفى از مدينه به سوى مكه حركت كرد.آمدن آن حضرت به مكه،همراه با سرباززدن او از بيعتيزيد،در بين مردم مكه و مدينه انتشار يافت،و اين خبر تا به كوفه هم رسيد.كوفيان از امام حسين (ع) كه در مكه بسر مىبرد دعوت كردند تا به سوى آنان آيد و زمامدار امورشان باشد.امام (ع) مسلم بن عقيل (ع) ،پسر عموى خويش را به كوفه فرستاد تا حركت و واكنش اجتماع كوفى را از نزديك ببيند و برايش بنويسد.
مسلم به كوفه رسيد و با استقبال گرم و بى سابقهيى روبرو شد،هزاران نفر به عنوان نايب امام (ع) با او بيعت كردند،و مسلم (ع) هم نامهيى به امام حسين (ع) نگاشت و حركت فورى امام (ع) را لازم گزارش داد.هر چند امام حسين (ع) كوفيان را به خوبى مىشناخت،و بىوفايى و بى دينىشان را در زمان حكومت پدر و برادر ديده بود و مىدانستبه گفتهها و بيعتشان با مسلم (ع) نمىتوان اعتماد كرد،و ليكن براى اتمام حجت و اجراى اوامر پروردگار تصميم گرفت كه به سوى كوفه حركت كند.
با اينحال تا هشتم ذى حجه،يعنى روزيكه همهى مردم مكه عازم رفتن به«منى»بودند (18) و هر كس در راه مكه جا مانده بود با عجلهى تمام مىخواستخود را به مكه برساند،آن حضرت در مكه ماند و در چنين روزى با اهل بيت و ياران خود،از مكه به طرف عراق خارج شد و با اين كار هم به وظيفهى خويش عمل كرد و هم به مسلمانان جهان فهماند كه پسر پيغمبر امت، يزيد را به رسميت نشناخته و با او بيعت نكرده بلكه عليه او قيام كرده است.
يزيد كه حركت مسلم (ع) را به سوى كوفه دريافته و از بيعت كوفيان با او آگاه شده بود،ابن زياد را (كه از پليدترين ياران يزيد و از كثيفترين طرفداران حكومتبنى اميه بود) به كوفه فرستاد.
ابن زياد از ضعف ايمان و دو رويى و ترس مردم كوفه استفاده نمود و با تهديد و ارعاب آنان را از دور و بر مسلم پراكنده ساخت،و مسلم (ع) به تنهايى با عمال ابن زياد بهنبرد پرداخت،و پس از جنگى دلاورانه و شگفت،با شجاعتشهيد شد. (سلام خدا بر او باد) .و ابن زياد جامعهى دورو و خيانتكار و بى ايمان كوفه را عليه امام حسين (ع) بر انگيخت،و كار به جايى رسيد كه عدهاى از همان كسانيكه براى امام (ع) دعوت نامه نوشته بودند،سلاح جنگ پوشيدند و منتظر ماندند تا امام حسين (ع) از راه برسد و به قتلش برسانند.
امام حسين (ع) از همان شبى كه از مدينه بيرون آمد،و در تمام مدتى كه در مكه اقامت گزيد،و در طول راه مكه به كربلا،تا هنگام شهادت،گاهى به اشاره،گاهى به صراحت،اعلان مىداشت كه:مقصود من از حركت،رسوا ساختن حكومت ضد اسلامى يزيد و بر پا داشتن امر به معروف و نهى از منكر و ايستادگى در برابر ظلم و ستمگرى است و جز حمايت قرآن و زنده داشتن دين محمدى هدفى ندارم.
و اين ماموريتى بود كه خداوند به او واگذار نموده بود،حتى اگر به كشته شدن خود و اصحاب و فرزندان و اسيرى خانوادهاش اتمام پذيرد.
رسول گرامى و امير مؤمنان و حسن بن على (ع) پيشوايان پيشين اسلام،شهادت امام حسين (ع) را بارها بيان فرموده بودند.حتى در هنگام ولادت امام حسين (ع) ،رسول گرانمايه اسلام (ص) شهادتش را تذكر داده بود. (19) و خود امام حسين (ع) به علم امامت مىدانست كه آخر اين سفر بهشهادتش مىانجامد،ولى او كسى نبود كه در برابر دستور آسمانى و فرمان خدا براى جان خود ارزشى قائل باشد،يا از اسارت خانوادهاش واهمهاى به دل راه دهد.او آنكس بود كه بلا را كرامت و شهادت را سعادت مىپنداشت. (سلام ابدى خدا بر او باد) .
خبر«شهادت حسين (ع) در كربلا»به قدرى در اجتماع اسلامى مورد گفتگو واقع شده بود كه عامهى مردم از پايان اين سفر مطلع بودند.چون جسته و گريخته،از رسول الله (ص) و امير المؤمنين (ع) و امام حسن بن على (ع) و ديگر بزرگان صدر اسلام شنيده بودند.
بدين سان حركت امام حسين (ع) با آن درگيريها و ناراحتىها.احتمال كشته شدنش را در اذهان عامه تشديد كرد.به ويژه كه خود در طول راه مىفرمود:
«من كان باذلا فينا مهجته و موطنا على لقاء الله نفسه فليرحل معنا (20) »هر كس حاضر است در راه ما از جان خويش بگذرد و به ملاقات پروردگار بشتابد همراه ما بيايد».
و لذا در بعضى از دوستان اين توهم پيش آمد كه حضرتش را از اين سفر منصرف سازند.
غافل از اينكه فرزند على بن ابيطالب (ع) امام و جانشين پيامبر،و از ديگران به وظيفهى خويش آگاهتر است و هرگز از آنچه خدا بر عهدهى او نهاده دست نخواهد كشيد.بارى امام حسين (ع) با همهى اين افكار و نظريهها كه اطرافش را گرفته بود به راه خويش ادامه داد،و كوچكترين خللى در تصميمش راه نيافت.
سر انجام،رفت،و شهادت را دريافت،نه خود تنها،بلكه با اصحاب و فرزندان،كه هر يك ستارهاى درخشان در افق اسلام بودند،رفتند و كشته شدند،و خونهايشان شنهاى گرم دشت كربلا را لاله باران كرد تا جامعهى مسلمان بفهمد،يزيد (باقى ماندهى بسترهاى گناه آلود خاندان اميه) جانشين رسول خدا نيست،و اساسا اسلام از بنى اميه و بنى اميه از اسلام جداست.
راستى هرگز انديشيدهايد اگر شهادت جانگداز و حماسه آفرين حسين (ع) به وقوع نمىپيوست،و مردم يزيد را خليفهى پيغمبر (ص) مىدانستند و آنگاه اخبار دربار يزيد و شهوترانيهاى او و عمالش را مىشنيدند چقدر از اسلام متنفر مىشدند،زيرا اسلامى كه خليفهى پيغمبرش يزيد باشد به راستى نيز تنفر آور است...
و خاندان پاك حضرت امام حسين (ع) نيز اسير شدند تا آخرين رسالت اين شهادت را به گوش مردم برسانند،و شنيديم و خوانديم كه در شهرها،در بازارها،در مسجدها،در بارگاه متعفن پسر زياد و دربار نكبتبار يزيد،هماره و همه جا دهان گشودند و فرياد زدند،و پردهى زيباى فريب را از چهرهى زشت و جنايتكار جيرهخواران بنى اميه برداشتند و ثابت كردند كه يزيد سگ باز و شرابخوار است،هرگز لياقتخلافت ندارد و اين اريكهاى كه او بر آن تكيه زده جايگاه او نيست،سخنانشان رسالتشهادت حسينى را تكميل كرد،طوفانى در جانها بر انگيختند چنانكه نام يزيد تا هميشه مترادف با هر پستى و رذالت و دنائت گرديد و همهى آرزوهاى طلايى و شيطانيش چون نقش بر آب گشت.نگرشى ژرف مىخواهد تا بتوان بر همهى ابعاد اين شهادت عظيم و پر نتيجه دستيافت.
از همان اوان شهادتش تا كنون،دوستان و شيعيانش،و همهى آنان كه به شرافت و عظمت انسان ارج مىگذارند،همه ساله سالروز به خون غلطيدنش را،سالروز قيام و شهادتش را با سياه پوشى و عزادارى محترم مىشمارند،و خلوص خويش را با گريه بر مصائب آن بزرگوار ابراز مىدارند.پيشوايان مآل انديش و معصوم ما،هماره به واقعهى كربلا و به زنده داشتن آن عنايتى خاص داشتند.غير از اينكه خود به زيارت مرقدش مىشتافتند و عزايش را بر پا مىداشتند،در فضيلت عزا دارى و محزون بودن براى آن بزرگوار،گفتارهاى متعددى ايراد فرمودهاند.
ابو عماره گويد:روزى به حضور امام ششم صادق آل محمد (ص) رسيدم،فرمود اشعارى در سوگوارى حسين (ع) براى ما بخوان،وقتى شروع به خواندن نمودم صداى گريه حضرت برخاست،من مىخواندم و آن عزيز مىگريست چندانكه صداى گريه از خانه برخاست.بعد از آنكه اشعار را تمام كردم،امام عليه السلام در فضيلت و ثواب مرثيه و گرياندن مردم بر امام حسين (ع) مطالبى بيان فرمود. (21)
و نيز از آن جناب است كه فرمود:گريستن و بىتابى كردن در هيچ مصيبتى شايسته نيست مگر در مصيبتحسين بن على (ع) كه ثواب و جزايى گرانمايه دارد. (22)
باقر العلوم،امام پنجم (ع) به محمد بن مسلم كه يكى از اصحاب بزرگ او است فرمود:
به شيعيان ما بگوييد كه به زيارت مرقد حسين (ع) بروند،زيرا بر هر شخص با ايمانى كه به امامت ما معترف است،زيارت قبر ابا عبد الله (ع) لازم مىباشد. (23)
امام صادق (ع) مىفرمايد:
«ان زيارة الحسين عليه السلام افضل ما يكون من الاعمال».
همانا زيارت حسين (ع) از هر عمل پسنديدهاى ارزش و فضيلتش بيشتر است. (24)
زيرا كه اين زيارت در حقيقت مدرسهيى بزرگ و عظيم است كه به جهانيان درس ايمان و عمل صالح مىدهد و گويى روح را،به سوى ملكوت خوبىها و پاكدامنىها و فداكاريها پرواز مىدهد.
هر چند عزادارى و گريه بر مصائب حسين بن على (ع) ،ومشرف شدن به زيارت قبرش و باز نماياندن تاريخ پر شكوه و حماسه ساز كربلايش ارزش و معيارى والا دارد،لكن بايد دانست كه نبايد تنها به اين زيارتها و گريهها و غم گساريدن اكتفا كرد،بلكه همهى اين تظاهرات، فلسفهى دين دارى-فداكارى-حمايت از قوانين آسمانى را به ما گوشزد مىنمايد،و هدف هم جز اين نيست،و نياز بزرگ ما از درگاه حسينى آموختن انسانيت و خالى بودن دل از هر چه غير از خداست مىباشد،و گرنه اگر فقط به صورت ظاهر قضيه بپردازيم هدف مقدس حسينى به فراموشى مىگرايد.
با نگاهى اجمالى به 56 سال زندگى سراسر خدا خواهى و خدا جويى حسين (ع) ،در مىيابيم كه هماره وقت او به پاكدامنى و بندگى و نشر رسالت احمدى و مفاهيم عميقى والاتر از درك و ديد ما گذشته است.
اكنون مرورى كوتاه به زواياى زندگانى آن عزيز كه پيش روى ما است:
جنابش به نماز و نيايش با پروردگار و خواندن قرآن و دعا و استغفار علاقهى بسيارى داشت. گاهى در شبانه روز صدها ركعت نماز مىگزاشت. (25) و حتى در آخرين شب زندگى دست از نياز و دعا بر نداشت،و خواندهايم كه از دشمنان مهلتخواست تا بتواند با خداى خويش به خلوتبنشيند و فرمود:خدا مىداند كه من نماز و تلاوت قرآن و دعاى زياد و استغفار را دوست دارم. (26)
حضرتش بارها پياده به خانهى كعبه شتافت و مراسم حج را برگزار كرد. (27)
پسران غالب اسدى (بشر و بشير) حكايت كردهاند كه:در عصر روز عرفه،نهم ذيحجة الحرام، در بيابان عرفات همراه حسين (ع) بوديم.آن حضرت با كمال خشوع و بندگى از خيمه بيرون آمد و با جمع كثيرى از اصحاب و فرزندان به دامنهى چپ كوه ايستاد،صورت مبارك به جانب كعبه گرداند،دستها را چونان مستمند ضعيفى به سوى آسمان گشود،و اين دعا را قرائت فرمود:
«حمد و سپاس خدايى را كه چيزى نمىتواند قضا و خواستهى او را رد كند و از عطا و بخشش او جلوگيرى نمايد.
دست او در سخاوت و كرم باز است و هر چيزى را به حكمتخويش نيكو و متقن قرار داده است،تلاش پنهان كاران بر او مخفى نيست و آنچه به او سپرده شود تباه نمىگردد اوست پاداش و كيفر دهندهى همه و اصلاح كنندهى حالات بندگان قناعت پيشه و رحم كنندهى ناتوانان و ضعيفان،فرود آورنده منافع و كتاب جامع-قرآن-نورانى و فروزان،و اوستشنوندهى دعاها و برطرف كنندهى گرفتاريها و بالا برندهى درجهى نيكوكاران و كوبندهى ستمگران، خدايى به جز او نيست،همتا ندارد وچيزى مانندش نيست،و اوستشنوا و بينا و لطيف (28) و آگاه،و بر هر چيزى قادر و توانا.
بارالها به سوى تو روى مىآورم و به پروردگارى تو گواهى مىدهم،اعتراف و اقرار دارم كه تو پروردگارم هستى و بازگشتم به سوى توست،پيش از آنكه چيزى باشم و نشانى از من باشد به نعمتبر من آغاز كردى و مرا از خاك آفريدى...
سپس مرا صحيح و سالم،براى هدايتى كه از پيش مقدر فرموده بودى به دنيا آوردى و مرا در گهواره كه كودكى خردسال بودم حفظ كردى و از غذاها،شير گوارا روزيم دادى،دل پرستاران را نسبتبه من مهربان ساختى،و مادران دلسوز را به تربيت من وا داشتى،و مرا از آزارها و شرور پنهانى جن حفظ كردى و از فزونى و كاستى سالم نگاهداشتى،-پس تو بلند مرتبهيى اى رحيم اى رحمان-تا آنگاه كه زبان به سخن گشودم،و تمام گردانيدى به من نعمتهاى كامل خود را و همه ساله مرا پروراندى تا كه خلقتم كامل شد و نيرويم اعتدال يافت، جتخود را بر من تمام كردى كه معرفت و شناختخود را به من الهام نمودى،و مرا به عجايب حكمتخود شگفت زده كردى و به آفرينشهاى بى سابقهات كه در آسمان و زمينتبوجود آوردى هشيارم ساختى و براى سپاسگزارى و يادت آگاهم ساختى و اطاعت و پرستش خويش به من واجب كردى و آنچه پيامبرانت آوردند به من فهماندى و پذيرفتن آنچه موجب خشنوديت مىشود بر من سهل و آسان كردى و به يارى و لطفى كه در همهى اين مراحل نسبتبه من داشتى بر من منت نهادى.
نوادهى پيامبر عزيز اسلام (ص) ،و نخستين فرزند امير مؤمنان على و فاطمه عليهما السلام در نيمهى ماه رمضان،در سال سوم هجرى،چشم به جهان گشود. (1) پيامبر (ص) براى گفتن تهنيت،به خانهى على آمد و نام او را،از سوى خدا«حسن»نهاد. (2)
حدود هفتسال از زندگى اين نواده،با پيامبر عزيز اسلام (ص) گذشت (3) .پدر بزرگ مهربان،او را سخت دوست مىداشت:
چه بسيار كه او را بر شانه مىنهاد و مىگفت:خداوندا،من دوستش دارم،تو نيز او را وستبدار!» (4) ...«آنكه حسن و حسين را دوستبدارد،مرا دوست داشته است و آنكه با ايندو كينه ورزد و ايشان را دشمن بدارد،با من دشمنكامى كرده است...» (5)
و هم مىفرمود:«حسن و حسين،سرور جوانان بهشتند» (6) .
و نيز مىفرمود:«اين دو فرزند من،امامند،چه قيام كنند و چه نكنند (7) ».
بزرگى منش و سترگى روح آن امام،چندان بود كه پيامبر ارجمند اسلام (ص) او را با خردى سال و كمى سن،در برخى از عهدنامهها،گواه مىگرفت،واقدى آورده است كه:پيامبر، براى«ثقيف»عهد ذمه بست،خالد بن سعيد آنرا نوشت و امام حسن و امام حسين-درود خدا بر آنان-آنرا گواهى فرمودند (8) .
و هم،آنگاه كه پيامبر به امر خدا،با اهل نجران،به«مباهله»برخاست،امام حسن و امام حسين و حضرت على و فاطمه (ع) را نيز به فرمان خداى،همراه خويش برد و آيهى تطهير در پاكدامنى آن گراميان فرود آمد (9) .
امام حسن (ع) همراه و هماهنگ پدر بود و از بيدادگران انتقاد و از ستمديدگان حمايت مىكرد.
در جنگ صفين نيز،همراه پدر،پايمرديها كرد.
توجهى ويژه به خداوند داشت،آثار اين توجه را گاه ازچهرهى او به هنگام وضو در مىيافتند: چون وضو مىگرفت،رنگ مىباخت و به لرزه مىافتاد،مىپرسيدند كه چرا چنين مىشوى؟
مىفرمود:آن را كه در پيشگاه خدا مىايستد،جز اين سزاوار نيست.
از امام ششم (ع) آوردهاند كه امام حسن (ع) عابدترين مردمان زمان خويش بود و هم با فضيلتترين چون به ياد مرگ و...و رستخيز مىافتاد،مىگريست.و بى حال مىشد (16) .
پياده و گاه برهنه پا،25 بار به خانهى خدا رفت (17) ...
آن روز به خانهى خدا رفته بود...همان هنگام مىشنيد كه مردى با خدا به گفتگو نشسته است كه:خداوندا،ده هزار درهم نصيبم كن...امام (ع) هماندم به خانه بازگشت و آن پول را براى او فرستاد.
يكروز،كنيزى از كنيزان او،دسته گلى خوشبوى به تحفه،پيشكش كرد،امام (ع) ،در مقابل او را آزاد فرمود و چونپرسيدند چرا چنين كردى؟،فرمود:
خدا ما را چنين تربيت كرده است و اين آيه را باز خواندند:
«و اذا حييتم بتحية فحيوا باحسن منها»يعنى چون به شما هديهاى دادند،به نيكوتر،پاسخ گوييد (18) .
سه بار در زندگى،هر چه داشت،حتى كفش-و پاى افزار-را به دو نيم تقسيم كرد و در راه خدا داد (19) .
تو و پدرت،نزد من،مبغوضترين بوديد و اما اكنون محبوبترين هستيد.
پير مرد آنروز مهمان امام شد و چون از آنجا رفتبه دوستى آن گرامى،گرويده بود (21) .
مروان حكم،-كه هيچگاه از آزار آن گرامى فرو گذار نمىكرد-،به هنگام رحلت آن امام،در تشييع شركت كرد.
پاسخ داد:هر چه كردم،با كسى كردم كه بردباريش از اين كوه-اشاره به كوهى در مدينه-بيشتر بود (22) .
بدين هنگام،امام به سختى گريست و مردم نيز گريستند...
آنگاه بدانجهت كه امامت از مسير راستين خود،انحراف نيابد،جملهيى چند،از خويش گفت:
قل لا اسئلكم عليه اجرا الا المودة في القربى (23) ...
«بگوى اى پيامبر،من از شمايان بر رسالتم،پاداشى،جز مهرورزى با خويشانم،نمىخواهم...»
آنگاه،امام نشست و عبد الله بن عباس برخاست و گفت:
از نامههايى كه امام به معاويه نوشت و ابن ابى الحديد آنرا نقل مىكند،اينست:
معاويه آنان را بسيج كرد و به جنگ با امام به عراق فرستاد.
امام نيز،به حجر بن عدى كندى،فرمان داد تا فرمانداران و هم مردم را براى جنگ آماده سازد.
معاويه به جنگ سوى شما آمده است،شما نيز به اردوگاه نخيله برويد...!همه،ساكت ماندند.
چرا به امام و پسر پيامبرتان پاسخ نمىدهيد...از خشم خدا بيم كنيد،مگر شما از ننگ،باك نداريد...؟
آنگاه،رو به امام كرد و گفت:گفتار شما را شنيديم و با جان و دل به فرمانيم،و افزود كه:
من،هم اكنون به اردوگاه مىروم،هر كه مايل استبهمن به پيوندد.
انبوه جمعيت در اردوگاه،به جز شيعيان،از اين چند دسته نيز فراهم آمده بود:
1-خوارج،كه تنها براى جنگ با معاويه آمده بودند نه به جانبدارى از امام.
2-آزمندانى كه دنبال غنائم جنگى بودند.
3-آنان كه به پيروى از روساى قبيلهها،شركت كرده بودند و انگيزهى دينى نداشتند (29) .
امام حسن با معاويه صلح كرده است (32) .